TRANSLATE with x
English
TRANSLATE with
Enable collaborative features and customize widget: Bing Webmaster Portal
بنام خداوند بخشندهي مهربان
شجاع دل
بخش 1 و 2
در سال 1276، در يك روستاي آرام و آفتابي اسكاتلندي، گروهي از نجيبزادگان اسكاتلندي به سوي مزرعهاي سواركاري ميكردند. نجيبزادگان بر اسبهاي اصيل سواري ميكردند و لباسهاي گران قيمت بر تن داشتند. همراه هر نجيبزاده يك پسر بود امّا هيچ گونه سلاحي را با خود حمل نميكرد چرا كه اين جلسهي صلح بود.
اسكاتلند پادشاه نداشت. پادشاه قبلي بدون داشتن پسر و يا دختري از دنيا رفته بود. پادشاه انگليسي، ادوارد گفته بود كه قصد دارد يك شاه جديد براي اسكاتلند برگزيند. نجيبزادگان اسكاتلندي ميخواستند كه آنها به عنوان فرمانروا انتخاب شوند. بنابراين آنجا جنگ درگرفت. پس جنگ بالا گرفت و دشواريهايي را بوجود آورد از قبيل كمبود غذا به خاطر حضور كشاورزان در جنگ كه براي نجيبزادگان ميجنگيدند. ادوارد پادراز نامي بود كه آنها بر وي نهاده بودند چرا كه پاهاي بسيار بلندي داشت. ادوارد خواستار مصالحه بود. نجيبزادگان شجاع آمدند و اسلحههاي خود را پشت سر خود جا گذاشتند. آنها به مكان جلسه كه در ساختمان بزرگ مزرعهاي كه متعلق به كشاورزي به نام مَك اَندرِس بود، آمدند. آنها اسبها را بيرون بستند و سپس داخل شدند.
يكي از كشاورزان همسايه شخصي بود بنام مالكوم والاس. او مردي شجاع و قوي بود كه ميخواست اسكاتلنديها فرمانرواي اسكاتلندي داشته باشند. او دو پسر داشت، جان هجده ساله و ويليام كه فقط هفت سال داشت. ويليام چشمان آبي پدرش را داشت. همسر مالكوم هنگام تولد ويليام از دنيا رفته بود.
قبل از آن روز مالكوم و جان به سمت مزرعهي مك آندرس رفتند و با خود ابزارآلات كشاورزي را بعنوان سلاح برده بودند. ويليام آنها را تماشا ميكرد. او عاشق پدرش بود و ميخواست همانند او باشد. او به سمت اسب دويد و سپس آنها براه افتادند (سواري كرد).
آنها روي تپهي بالاي مزرعه توقف كردند. مالكوم به ويليام گفت كه همان جا بماند.
وقتي كه مالكوم و ويليام به ساختمان مزرعه رسيدند همه چيز ساكت بنظر ميرسيد. نه كسي و نه اسبي!... آنها اسلحههاي خود را آماده نگه داشتند و در را فشار دادند. آنها نگاه كردند و قلبهايشان ايستاد. سي نجيبزاده و سي پسربچه و يك كشاورز. همگي مرده بودند. همهي آنها از گردن آويزان بودند. آنها صدايي را از پشت شنيدند و سپس به آرامي برگشتند. ويليام آنجا خشكش زده بود و به جنازهها نگاه ميكرد.
جان فرياد كشيد: «ويليام فوراً برو بيرون.»
در ابتدا ويليام باور نميكرد كه جسدها واقعي باشند. سپس يكي را لمس كرد و متوجه واقعيت شد. او چشمانش را روي آن صحنهي وحشتناك بست و شروع به دويدن نمود و به جسدها برخورد كرد. مالكوم، ويليام را گرفت و نگهداشت و گفت: «انگليسيهاي قاتل»
***
همان شب يك گروه از مردان محلي در مزرعه والاس جلسه تشكيل دادند. ويليام از پشت در گوش ميداد.
مالكوم ميگفت: «نجيبزادگاني قصد جنگ داشتند، همگي مردند. بنابراين ما بايد به انگليسيها نشان دهيم كه ديگر نميخواهيم سر تعظيم در مقابلشان فرود آوريم و خدمت كنيم. ما كه سگ نيستيم، ما انسانيم.»
آنها سوار شدند و رفتند و روز بعد به انلگيسيها حمله كردند. ويليام در خانه ماند و با انگليسيها در بازي كودكانهاش به همراه دوستش «هميش» جنگيد. شب فرا رسيد. ويليام از ميان پنجره بيرون را تماشا ميكرد. پدر و برادرش برنگشته بودند. ولي آنها صبح روز بعد برگشتند. پدر هَميش كمپل پير جنازهي آنها را آورد.
كمپل پير با مهرباني گفت: «ويليام... بيا اينجا پسرم.»
ويليام رويش را برگرداند و چشمهاي خود را بست. او برگشت و به عقب نگاه كرد، اما همچنان جسدهاي پدر و برادرش در آنجا قرار داشتند.
***
ويليام كنار قبر آنها ايستاده بود و همسايهها به او مينگريستند. حالا چه اتفاقي برايش ميافتاد. در آن هنگام يك دختر پنج ساله با موهاي بلند قرمز آمد روبروي او ايستاد. او يك گل به دست ويليام داد. گل ارغواني اسكاتلند. چشمانشان به هم خيره ماند و سپس دختر به عقب برگشت و به سمت مادرش به راه افتاد.
يك مرد بلند و تيرهروي، سواره به سمت جمعيت آمد و نزديك قبرها ايستاد. ويليام به او نگاه كرد.
ويليام گفت: «عمو آرگايل»
آن شب پسر و عمويش كنار هم پشت يك ميز نشستند. آرگايل همسر و يا فرزندي نداشت. او پسر را با خودش به خانه برد. شمشير مالكوم روي ميز قرار داشت. ويليام تلاش كرد كه آن را بردارد.
آرگايل درحاليكه بر سر ويليام اشاره ميكرد گفت: «ابتدا طرز استفاده از اين (مغز) را ياد ميگيري، سپس استفاده از آن (شمشير) را به تو خواهم آموخت.»
ويليام چيز زيادي با خودش به منزل عمويش نبرد. فقط لباس عروس مادرش و شمشير پدرش را بُرد. هنگامي كه مزرعه را تخليه كردند، او يك بار به عقب نگاه كرد.
سالها بعد، يك پرنسس زيباي فرانسوي در طول اتاقهاي بزرگ قلعهي لندن راه ميرفت. او وارد يك اتاق بزرگ شد.
پادراز، قدبلند و خوشتيپ، روبروي نجيبزادگان خود ايستاده بود. او به ايزابلا نگاه كرد.
او فرياد زد: «پسر من كجاست؟ من دنبال او فرستادم، اونوقت او تو را فرستاده! همسر جديدش را! چگونه ميشود كه پسر پادشاه انگلستان اينقدر ضعيف باشد!» چشمانش عصباني بهنظر ميرسيد.
او به سوي نجيبزادگانش برگشت. من قصد رفتن به فرانسه را دارم. امّا ميبايست در ابتدا فرمانرواي اسكاتلند را انتخاب كنم.
نجيبزادها كليد درِ اسكاتلند هستند، ما بايد به نجيبزادگان اسكاتلندي در انگلستان زمين اعطا كنيم و به نجيبزادگان خودمان زمين هايی در لندن و اسكاتلند بدهيم.
يكي از نجيبزادگان پير گفت: «امّا مردم نميخواهند كه در ميان ياغيهاي اسكاتلندي زندگي كنند.»
«پس ما بايد پيشنهاد بهتري بدهيم و سنت قديمي شب اول را برگردانيم. سنتي كه در آن دختري كه در زمينهاي يك نجيبزاده زندگي ميكند، ميبايست در شب اول عروسي خويش در ابتدا ميبايست در خدمت نجيبزاده باشد.»
خون در رگهاي ايزابلا يخ زد. او به ياد شب اول عروسي خويش افتاد. همسرش با او به اتاق خواب نيامد. او ترجيح داد با دوستش پيتر باشد. پادراز با لبخند نگاهي به او انداخت.
***
اندكي بعد، در چند مايلي شمال لندن، يك گروه سوار بر اسب در حال سواري به بالاي تپهي قلعهي رادين بورگ بودند. در ميان ايشان مرد جوان خوش قيافهاي روي اسب پنجم قرار داشت. شانههايش قوي بود و به همراه خود شمشير سنگيني را حمل ميكرد. رابت هفدهمين كُنت بوروس[1]، يك جنگجو بود.
بيست و چهار نجيبزادهي اسكاتلندي، همه دوستان رابرت بوروس، همگي دور يك ميز بزرگ در وسط يكي از اتاقهاي قلعه نشستند. وقتي كه رابرت وارد شد همه ساكت بودند. رابرت بوروس قصد پادشاهي اسكاتلند را داشت و همهي آن مردها در كنارش بودند.
بعضي ديگر از خاندانهاي اسكاتلندي مانند باليوز هم قصد فرمانروايي بر اسكاتلند را داشتند. آنها دوستان زيادي داشتند براي همين ميان دو خاندان اختلاف بود. خاندان باليوز و بوروس همگي مردماني شجاع بودند. با اين حال مردم (اسكاتلند) نميتوانستند به آنها اعتماد كنند. آنها در ابتدا اول به خودشان نگاه كردند و بعد به اسكاتلند. بعضي وقتها آنها با انگليسيها ميجنگيدند و گاهي اوقات در مقابل همديگر.
***
لارناك يك دهكده با كوچههاي ناهموار و خانههاي سنگي بود، يك خواروبارفروشي براي كشاورزهاي محلي و يك مكان براي ملاقات افراد با يكديگر. آن روز، روز خريد بود. آنجا هم رقص بود و هم موسيقي. غذاي خوب براي خوردن و نوشيدني براي نوشيدن. سربازهاي انگليسي تماشا ميكردند. روز خريد براي فرماندههاي انگليسي هم روز خوبي بود چرا كه مردم به هنگام جشن و شادي ديگر با ايشان نميجنگيدند.
آنها به مرد جوان سواركاري كه وارد ده ميشد، نگاه ميكردند. چشمهايش آبي و موهايش قهوهاي روشن كه در آفتاب طلايي درخشان جلوه ميكرد. او لباس كشاورزان را به تن كرده بود امّا شبيه كشاورزان نشده بود... با كمري راست، بدني قدرتمند و چهرهاي خردمند، او خطرناك بهنظر ميرسيد. هر كسي غريبهي حاضر را ميشناخت. موهاي قرمز روشن كمپل پير كه حالا خاكستري شده بودند با دوست شورشي قديمياش مك كلانو نگاه ميكردند. مرد جوان از اسب پياده شده و در طول جمعيت شروع به راه رفتن كرد.
كمپل پير به آرامي گفت: «مك كلانو... آيا ميتونه خودش باشه... ويليام والاس؟»
مارون مككلانو هم داشت تماشا ميكرد. او حالا زيباترين دختر روستا و شايد هم زيباترين در كل اسكاتلند با موهاي بلند قرمز بود. او ميان گروهي از دختران ايستاده بود. ويليام او را ديد. آيا ويليام او را به ياد ميآورد؟ ويليام سرصحبت را با موران باز كرد كه دوست قديمي اش هميش به سمت او آمد. دو مرد به همديگر لبخند زدند.
هميش از او پرسيد: «آيا به مزرعهي پدرت برگشتي؟»
ويليام پاسخ داد: «بله. خوشحالم از اينكه دوباره ميبينيمت.»
او با پدر دوست قديمياش دست داد. باران شروع به باريدن گرفت. هر كسي به طرفي ميدويد ولي ويليام نه. او ايستاده بود و باران را تماشا ميكرد.
آن شب ويليام در آستانهي در خانهي مزرعه ايستاده بود و سالهايي را بخاطر ميآورد كه با پدر و برادرش در آنجا سپري كرده بود. او به آن طرف دره، جايي كه منزل مك كلانو قرار داشت نگاه ميكرد، دود حاصل از آتش آشپزخانه موافق جهت طوفان به آسمان ميرفت.
مككلانو از شنيدن صداي درب در آن وقت شب تعجب كرد. وقتي مك كلانو درب را باز كرد، ويليام والاس بيرون در روي اسبش زير باران ايستاده بود.
او گفت: «بعداظهر دلچسبي است. آيا ميتوانم با دخترتون صحبت كنم؟»
«مارون دلت ميخواهد برويم سواري در اين بعدازظهر عالي؟»
قبل از اينكه والدينش جواب آره و يا نه را بدند، مارون پريد پشت ويليام و در ميان درختان ناپديد شدند. در آن طرف درختان زمين ناپديد ميشد. آنها به پايين به يك درياچهي زيبا نگاه ميكردند. آنها كنار هم ايستادند و هيچ نگفتند. ويليام، مارون را به خانه برد. قبل از اينكه برسند ويليام چيزي را در دستان او گذاشت. سپس روي اسبش پريد و از آنجا دور شد.
مارون و مادرش همزمان به آن نگاه ميكردند. يك گل خشكيده، همان گلي كه مارون در پنج سالگي، سر قبر پدر ويليام به او داده بود.
***
روز بعد ويليام شروع به كار روي خانهي مزرعه كرد. او بالا روي سقف رفت تا سوراخهاي آن را كه از آنجا باران به داخل ميآمد، تعمير كند.
مك كلانو سواره به سمت ويليام آمد تا از او بپرسد كه به جلسهي سري ميآيد. آنها در كنار هم سر پيچ تپه بودند. آنجا آنها جلسه داشتند با بيست نفر از كشاورزها.
«ما خودمان را به خطر انداختهايم تا تو را به اينجا بياوريم، براي اينكه تو پسر مالكوم والاس هستي. منظورم را كه ميفهمي؟»
ويليام پاسخ داد: «بله ميفهمم.» ويليام به هنگام نگاه كردن به شورشيها آنها را ميشناخت. كمپل پير توضيح داد: «هر روز انگليسيها سربازهاي بيشتري به اينجا ميفرستند، وقتي كه مالكوم والاس زنده بود، ما براي تمام حملههايمان در اينجا جلسه ميگذاشتيم. تو برگشتهاي و ما از خودمان ميپرسيم كه آيا ما هنوز مرد هستيم؟ آيا تو ميخواهي يكي از ما باشي؟»
ويليام پاسخ داد: «من به خانه برگشتم تا كشاورزي كنم و تشكيل خانواده دهم.» او قدري به كمپل پير و هميش نگاه كرد و سوار بر اسب از آنجا دور شد. در مسير خانه او بر سر قبر پدر و برادرش براي مدت طولاني توقف كرد.
***
ويليام براي دو هفته مارون را نديد تا عروسي دختر عموي مارون، هلن كه داشت با پسري محلي بنام روبي ازدواج ميكرد. همه آمده بودند. در آنجا غذاها، گلهاي زيباي وحشي بسيار و موسيقي شاد وجود داشت.
عروس و داماد جديد به همراه خانوادههايشان و دوستانشان به بيرون از كليسا رفتند. جشن عروسي آغاز شده بود. ناگهان صداي اسبها به گوش رسيد. يك نجيبزادهي انگليسي جلوي يك گروه از سربازان انگليسي، سواري ميكرد.
روستائيان به آرامي رفتند. مرد نجيبزاده، لُرد باتوم، حدوداً پنجاه ساله بود، با موهاي خاكستري، هيكلي چاق و صورتي سرخ رنگ.
او گفت: «اين زمينها متعلق به من هستند و بخاطر قانو شب اول من به اينجا آمدهام تا عروس جوان را در شب عروسياش به تختم ببرم.» هيچ كس حركت نكرد.
پدر هلن فرياد كشيد: «خدايا، نه»
سربازها به حالت آماده باش درآمدند.
دو نفر از ايشان شمشيرهايشان را به سمت پدر هلن و روبي گرفته بودند. مردم قصد درگيري با ايشان را داشتند امّا هلن مانع شد و جلوي آنها را گرفت.
هلن گفت: «من ترجيح ميدهم كه يك شب را با او بروم تا اينكه شما را براي هميشه از دست بدهم.» سپس يكي از سربازها او را پشت سر نجيبزاده روي اسب گذاشت و همه از آنجا دور شدند.
***
ويليام و مارون دوباره همان شب يكديگري را در جنگل، روي تپهها ملاقات كردند. آنها كنار هم و در بالاي درياچه نشسته و به هلن و شب عروسيش فكر ميكردند، در رابطه با عشق و آرزوهايشان صحبت كردند و يكديگر را طولاني و محكم بوسيدند.
ويليام به او گفت: «ميخواهم كه با تو ازدواج كنم امّا نميخواهم كه هيچ مرد انگليسي تو را با خودش در شب عروسي ببرد.»
***
آنها در خفا و يواشكي در يك كليساي قديمي و خالي ازدواج كردند. مارون به ويليام دستمالي هديه داد كه تصوير گلي اسكاتلندي را بر آن نقش بسته بود. آنها شب ازدواج خويش را زير ستارههاي آسمان سپري كردند. براي شش هفته ملاقات آنها به شبها يا در بعضي از روزها خلاصه ميشد. آنها اصلاً تمايلي نداشتند به اينكه زن و شوهر بودنشان را آشكار كنند. مارون فقط موقعي ميتوانست از دست لُرد باتوم در امان باشد كه بچهدار شود. بنابراين تصميم گرفتند كه در رابطه با ازدواج مخفيانه خود به دوستانشان آگاهي بدهند.
***
ويليام و مارون هر دو در بازار روز لانارك حضور داشتند. چشمانشان را به همديگر دوخته بودند امّا حرفي نميزدند. ويليام با احتياط پشت سر او به راه افتاد. تني چند از سربازان انگليسي در همان نزديكي دور يك ميز نشسته بودند و نوشيدني مينوشيدند. آنها به مارون مينگريستند كه بيش از هر وقت ديگري زيبا شده و در حال خريد چند نان بود. او در حال قدم زدن بود كه ناگهان يكي از آنها مچ او را گرفت و او را بر زمين انداخت.
او گفت: «كجا ميرفتي عشق من؟!»
سربازان ديگر ميخنديدند. او خود را روي او انداخت و لباسهايش را درآورد. مارون او را گاز گرفت و سعي كرد تا فرار كند. ناگهان ويليام آمد و سرباز را از پشت گرفت و به طرفي ديگر پرتاب كرد. او سرباز را به سمت دوستانش پرت كرد و بعد به طرف ميز برگشت و روي آنها پريد. يكي از سربازها شروع به داد و فرياد كرد: «شورشيها، شورشيها.» سربازها دوان دوان آمدند. روستائيان سعي كردند تا مانع آنها شوند.
روستائيان فرياد كشيدند: «فرار كن ويليام، فرار كن.»
ويليام گفت: «مارون تو خوبي؟ اسب را بگير و برو. من در جنگل به تو خواهم پيوست.»
ويليام دو سرباز ديگر را نيز شكست داد. او مارون را ديد كه فرار ميكرد. بعد از آن او به داخل جمعيت و درون كوچههاي باريك فرار كرد. سربازها همه جا بودند. هِسِل ريچ كه در جلوي سربازان بود خيلي دير به آنجا رسيد. ويليام به داخل درختان فرار كرد و ناپديد شد. او فكر ميكرد كه مارون موفق به فرار شده است، اما مارون فرار نكرده بود... او از اسب افتاده بود و سربازها او را دستگير كرده بودند.
ويليام به درختان روي تپه رسيد. او به آرامي مارون را صدا زد و دوباره او را صدا زد، اين بار بلندتر «مارون» امّا هيچ جوابي نشنيند.
مارون زنداني بود. هسل ريچ به چشمان مغرور مارون نگاه كرد. او با خودش فكر ميكرد: «چرا او از من نميترسد؟ او فقط يك دختر است. اين مرد چه كسي است؟ چگونه توانسته با شش تن از سربازان آن هم همزمان بجنگد و بر ايشان پيروز شود؟»
«من او را ميخواهم، نه مزرعهاش را و البته او نيز تو را ميخواهد دختر زيبا و تو او را به سمت خود خواهي آورد.»
هِسل ريج مارون را گرفت و به ميدان روستا برد و او را به درخت بست. روستائيان براي تماشا آمده بودند.
او فرياد زد: «حمله به سربازان پادشاه به منزلهي حمله به شخص خود پادشاه است و اين اتفاق رخ داده است.» او به آرامي به سمت مارون رفت، چاقويش را درآورد و گلويش را بريد. خون از گلويش به راه افتاد و سپس او جان داد.
***
ويليام دوستانش را در مزرعهي كمپل پير پيدا كرد. ويليام از آنها پرسيد: «آيا مارون را ديدهاي؟ او فرار كرد، من او را ديدم، من او را ديدم!» ويليام در چهرههايشان جستجو ميكرد. كمپل پير به او گفت كه مارون مرده. ويليام ميتوانست از چشمانش بفهمد كه دروغ نميگويد. ماه به روي گلهاي ارغواني درون چمنزار ميدرخشيد.
ويليام والاس روي نزديكترين اسب پريد و به سمت مزرعهاش رفت. او شمشير بزرگ پدرش را كه مخفي نگاه داشته بود، برداشت. شورشيها به دنبال او رفتند. تمامي مردم روستا سلاحهاي خود را برداشته بودند و پشت سر او ميدويدند. همگي آنها به طرف لانارك، جايي كه هسل ري و افرادش متنظر بودند، ميرفتند. والاس جلوتر از بقيه سواري ميكرد. او بيرون روستا، جلوي صف سربازان ايستاد. او نميترسيد. او آمادهي شكتن بود.
مبارزهي كوتاهي بود. هيچ كس نميتوانست والاس را متوقف كند و عصبانيتش را بخواباند.
والاس هسل ريچ را پيدا كرد و او را از موهاي گرفت و طرف ميدان كشان كشان برد. او ديوانهوار به قاتل مارون نگاه ميكرد. در يك لحظه او با شمشيرش گلوي وي را بريد. مرد فرياد والاس والاس سر ميدادند. امّا او هيچ چيز نميشنيد. او به خون مارون كه روي زمين ريخته شده بود و به خون آن انگليسي روي شمشيرش نگاه ميكرد. او ميدانست كه ميخواهد بعنوان يك شورشي از آن به بعد را تا پايان عمرش بجنگد.
***
لرد باتوم بيرون قلعه روي اسبش نشسته بود. او و افرادش آماده بودند تا شورشيها را بيابند و والاس را براي عبرت بقيه مردم اسكاتلند بكشند. او نامهاي به يكي از سربازان خود داد تا براي لُرد گاورنور در قلعه اِسترلينگ ببرد. امّا سرباز نتوانست به بيرون ديوارهاي قلعه برود. والاس و مردانش بيرون قلعه منتظر بودند. به يك باره تمام اسكاتلنديها در همه جا ديده ميشدند. باتوم با فرياد سعي كرد تا دستوراتي دهد امّا شورشيها او را گرفتند و از اسبش به پائين كشيدند. والاس دستانش را بست.
«به انگلستان برگرد. به ايشان بگو والاس يك مرد آزاد اسكاتلندي است. دختران و پسرانمان به ما متعلق هستند نه به پادشاه انگلستان. برو و بگو كه اسكاتلند آزاد است.»
***
روز بعد آنها مارون را به خاك سپردند. آنها روي سنگ قبر مارون گل اسكاتلندي گذاشتند. ويليام دستمار سفيد را روي قلب شكستهاش گذاشت.
***
خيلي دورتر در لندن، پرنسس ايزابلا به همراه دوستش نيكولت در قلعه نشسته بودند. او باغ را تماشا ميكرد، جايي كه پرنس اِدوارد با دوستش مشغول توپبازي بودند. نيكولت شروع به دادن اخبار اسكاتلند به وي كرد و از ماجراي ويليام و مارون براي او گفت. او مردي بود كه ايزابلا ميتوانست به عنوان يك شوهر دوست داشته باشد.
در همان لحظه پادراز از راه رسيد. او سر پسرش فرياد كشيد: «تو داري در اينجا توپ بازي ميكني؟ شورشيها در حال جنگ با سربازان ما در اسكاتلند هستند! آنها لرد باتوم را به انگلستان برگرداندند.» او همان جا ادوارد را به زمين كوبيد و گفت: «من همين حالا به فرانسه خواهم رفت و اسكاتلند را به تو ميسپارم. فهميدي چي گفتم؟» او گلوي ادوارد را گرفت و گفت: «مرد شو.» سپس پادشاه آنجا را ترك كرد.
***
عقبتر در اسكاتلند، رابرت بروس با پدرش نشسته بودند. رابرت جوان گفت: «الان وقت آن است كه به مانند ويليام والاس بجنگيم. همهي اسكاتلنديها با او هستند. الان وقت راه آمدن با انگليسيها نيست.»
پدر رابرت در پاسخ به او گفت: «جنگ كافي نيست. درسته، والاس شجاع است، امّا او يك سگ شجاع است. شما يك نجيبزاده هستيد. شما باهوش و شجاع هستيد. ما ميخواهيم در مقابل آنها، در زمينهايمان در شمال بايستيم. پادراز نميخواهد هيچ كاري براي فرمانرواي اسكاتلند انجام دهد. ما هم همين را ميخواهيم.»
***
ويليام نزديك يك آتش كوچك نشسته بود، فكر مي كرد. زمين بخاطر روزها بارندگي خيس بود امّا چون درختان روي سرشان بودند به اندازهي كافي خشك ميماندند. هميش به تاريكي جنگل اطرافشان نگاه ميكرد. چشمانش اطراف را جستجو ميكرد. كمپل پير در حال تعمير سلاحها بود. نگهبانان در اطراف ايستاده بودند.
ويليام پرسيد: «وقتي پادراز تمام ارتش شمال را به سمت ما فرستاد، ما چه كار كنيم؟»
كمپل پير پاسخ داد: «سوال خوبيست. آنها اسبهاي زياد و سلاح جديد در اختيار دارند. ما فقط شمشير و سلاحهايي كه در مزرعههايمان ميسازيم را داريم.»
هميش گفت: «آنها درست به سمت ما خواهند آمد.» كمپل پير نيز گفت: «پس ما با هاي لَند خواهيم جنگيد. نبرد و فرار به داخل تپهها. اين يك امتياز براي ماست.»
ويليام گفت: «اين سرزمين ماست و روستاييهايي كه در آن متولد شديم. امّا ميتوانيم بر ارتش پادراز پيروز شويم.» ويليام سرش را بالا گرفت و به درختان نگاه كرد و فكر كرد: «من ميخواهم كه افراد صدها نيزه بسازند و هر نيزه ميتواند دو برابر يك مرد باشد.»
قبل از اينكه هميش سوال بيشتري از ويليام بپرسد نگهبانان چند شورشي جديد را با خود آوردند. مردان زيادي از سرتاسر اسكاتلند براي جنگيدن در كنار ويليام آمده بودند. امّا هر كدام از آنها ميتوانست يك جاسوس براي پادراز باشد.
افراد جديد به ويليام والاس نگاه ميكردند و صورتهايشان ميدرخشيد. ويليام مثل همهي آنها كثيف بود و موهايش خيس و بدنش پر از برگ و خاشاك بود، امّا با اين حال آتش درون او را ميديدند. او آتشي بود كه آنها ميخواستند دنبال كنند. در ميان شورشيهاي جديد شخصي بنام استفان اَهل ايرلند بود. ويليام با تمام آنها صحبت كرد.
«به ما نگاه كنيد اگر شما بتوانيد بدون غذا و خواب زندگي كنيد پس ميتوانيد براي ما بجنگيد.»
«پايان»
نظرات