ترجمه داستان آدمکش ها نوشته ارنست همینگوی
- توضیحات
-
منتشر شده در دوشنبه, 30 -3443 03:25
-
نوشته شده توسط فاطمه محمدی
-
بازدید: 6166
آدمکشها
ارنست همینگوی
برگردان: فاطمه محمدی
در سالن غذاخوري هِنري باز شد و دو مرد آمدند تو. پشت پيشخان نشستند.
جورج از آنها پرسيد:«چي ميخورين؟»
يکي از آنها گفت:«نميدونم. اَل، تو چي ميخوري؟»
اَل گفت:«نميدونم. نميدونم چي ميخورم.»
بيرون هوا داشت تاريک ميشد. آنور پنجره چراغ خيابان روشن شد. آن دو مرد پشت پيشخان صورت غذاها را نگاه ميکردند. از آن سر پيشخان نيک آدامز داشت آنها را ميپاييد. پيش از آمدن آنها نيک داشت با جورج حرف ميزد.
مرد اول گفت:«من کباب مغز رون خوک ميخورم، با سس سيب و پوره سيبزميني.»
ـ هنوز حاضر نيست.
ـ پس واسه چي گذاشتينش اين تو؟
جورج توضيح داد:«اين مال شامه. اينو ساعت شيش ميتونين بخورين.»
جورج به ساعت ديواري پشت پيشخان نگاه کرد.
ـ الان ساعت پنجه.
مرد دوم گفت:«اين ساعت که پنج و بيست دقيقه است؟»
ـ بيست دقيقه جلوئه.
مرد اول گفت:«اه، گور باباي ساعت. چي داري بخوريم؟»
جورج گفت:«هرجور ساندويچ بخواين داريم. ميتونين ژامبون و تخممرغ بخورين، بيکن و تخممرغ، جگر و بيکن، يا استيک.»
ـ به من کروکت مرغ بده با نخودسبز و سس خامه و پورة سيبزميني.
ـ اين مال شامه.
ـ هرچي ما خواستيم مال شامه، ها؟ آخه اين هم شد کاسبي؟
ـ مي تونم به شما ژامبون و تخممرغ بدم، يا بيکن و تخممرغ، يا جگر و...
مردي که اسمش اَل بود گفت:«من ژامبون و تخممرغ ميخورم.» اَل کلاه لگني به سر و پالتو مشکي به تن داشت که دکمههاي روي سيينهاش را انداخته بود. صورتش کوچک و سفيد بود و لبهاي باريکي داشت. دستمالگردن ابريشمي بسته بود و دستکش به دست داشت.
مرد ديگر گفت:«به من بيکن و تخممرغ بده.» او تقريباً همقدوقوارة اَل بود. صورتهايشان فرق داشت، ولي لباسشان مثل هم بود. هردو پالتوي خيلي تنگي پوشيده بودند. نشسته بودند و به جلو خم شده بودند و آرنجهاشان روي پيشخان بود.
اَل پرسيد:«مشروب چي دارين؟»
جورج گفت:«آبجو سيلور، بيوو(1)، جينجرايل(2).»
ـ گفتم مشروب چي دارين؟
ـ همينها که گفتم.
آن يکي گفت:«اين شهر حرف نداره. اسمش چيه؟
ـ ساميت.
اَل از دوستش پرسيد:«هيچ شنيده بودي؟»
دوستش گفت:«نه.»
اَل پرسيد:«مردم شبها اينجا چيکار ميکنن؟
دوستش گفت:«شام ميخورن. همه ميآن اينجا اون شام مفصل رو ميخورن.»
جورج گفت:«درسته.»
اَل از جورج پرسيد:«پس به نظرت درسته؟»
ـ آره.
ـ تو بچه زبلي هستي، نه؟
جورج گفت:«آره.»
آن مرد ريزه اندام ديگر گفت:«نخير نيستي. زبله، اَل؟»
اَل گفت:«خره.» رو کرد به نيک:«اسم تو چيه؟»
ـ آدامز.
ـ اين هم يه بچهزبل ديگه. به نظرت زبل نيست، مکس.
مکس گفت:«اين شهر پر بچهزبله.»
جورج دو تا ديس روي پيشخان گذاشت. يکي ژامبون و تخممرغ، يکي ديگر بيکن و تخممرغ. دو پيشدستي سيبزميني سرخکرده هم گذاشت و دريچه آشپزخانه را بست.
از اَل پرسيد:«کدوم مال شماست؟»
ـ يادت رفت؟
ـ ژامبون و تخم مرغ.
مکس گفت:«اينو ميگن بچهزبل.»
خم شد جلو و ژامبون و تخممرغ را برداشت. هردو با دستکش غذا ميخوردند. جورج غذاخوردن آنها را ميپاييد. مکس به جورج نگاه کرد:«تو به چي داري نگاه ميکني؟»
ـ هچي.
ـ چرند نگو. داشتي به من نگاه ميکردي.
اَل گفت:«شايد بچه مي خواسته شوخي کنه، مکس.»
جورج خنديد.
مکس به او گفت:«خنده به تو نيومده. خنده اصلا به تو نيومده فهميدي؟»
جورج گفت:«عيبي نداره.»
مکس رو کرد به اَل:«ايشون خيال ميکنه عيبي نداره. خيال ميکنه عيبي نداره. خيلي بامزه است.»
اَل گفت:«ها، خيلي کلهاش کار ميکنه.»
به خوردنشان ادامه دادند.
اَل از مکس پرسيد:«اون بچهزبل اونسر پيشخون اسمش چيه؟»
مکس به نيک گفت:«آهاي، زبل، برو اونور پيشخون پهلو رفيقت.»
نيک پرسيد:«موضغ چيه؟»
ـ موضوغ هيچي نيست.
اَل گفت:«بهتره بري اون پشت، زبل.»
نيک رفت پشت پيشخان.
جورج پرسيد:«موضوغ چيه؟»
اَل گفت:«به تو مربوط نيست. کي تو آشپزخونه ست؟»
ـ سياهه.
ـ منظورت چيه سياهه؟
ـ سياه آشپز.
ـ بهش بگو بياد اينجا.
ـ موضوع چيه؟
ـ بهش بگو بياد اينجا.
ـ شما خيال ميکنين اينجا کجاست؟
مردي که اسمش مکس بود گفت:«ما خيلي خوب ميدونيم اينجا کجاست. به نظرت ما احمق ميآييم؟»
اَل به او گفت:«حرفت که احمقانه است. با اين بچه يکيبهدو ميکني که چي؟»
به جورج گفت:«گوش کن. برو به سياهه بگو بياد اينجا.»
ـ چي کارش ميخواين بکنين
ـ هيچي. کلهات رو به کار بنداز، زبل. ما با يه سياه چيکار داريم؟
جورج دريچهاي را که به آشپزخانه باز ميشد باز کرد. صدا زد:«سم، يهدقه بيا اينجا.» در آشپزخانه باز شد و سياه آمد بيرون. پرسيد:«چيه؟» دو مرد پشت پيشخان نگاهي به او انداختند.
اَل گفت:«خيلي خوب، سياه. همونجايي که هستي وايسا.»
سم سياه که پيشبند به کمر ايستاده بود به دو مردي که پشت پيشخان نشسته بودند نگاه کرد. گفت:«چشم، قربان.» اَل از روي چهارپايهاش بلند شد.
گفت:«من با اين سياهه و اين زبله ميرم آشپزخونه. سياه، برگرد برو آشپزخونه. تو هم پاشو برو زبل.»
مرد ريزهاندام دنبال نيک و سم آشپز به آشپزخانه رفت. در آشپزخانه پشت سرشان بسته شد. مردي که اسمش مکس بود پشت پيشخان روبهروي جورج نشسته بود. جورج نگاه نميکرد، نگاهش به آينه سراسري آنور پيشخان بود. رستوران هنري پيشتر ميخانه بود، بعد سالن غذاخوري شده بود.
مکس توي آيينه نگاه کرد و گفت:«خوب، زبلخان ميخواد بدونه اين کارها براي چيه؟»
صداي اَل از آشپزخانه آمد:«چرا به ش نمي گي؟»
ـ خيال ميکني اين کارها براي چيه؟
ـ من چه ميدونم.
ـ چي خيال ميکني؟
مکس تمام مدتي که حرف ميزد آينه را ميپاييد.
ـ نمي خوام بگم.
ـ آهاي، اَل، زبل ميگه نميخواد بگه خيال ميکنه اين کارها براي چيه.
اَل از آشپزخانه گفت:«من صداتونو ميشنوم، خيله خب.»
دريچهاي را که از آن ظرفها را به آشپزخانه رد ميکردند بلند کرده بود و يک شيشه سس گوجهفرنگي زيرش گذاشته بود. اَل از آشپزخانه به جورج گفت:«گوش کن، زبل، برو يهخرده اونورتر کنار بار وايسا. مکس، تو هم يه خرده برو طرف چپ.» مثل عکاسي بود که عدهاي را براي عکس دستهجمعي آماده ميکند.
مکس گفت:«زبل خان، با من حرف بزن. خيال ميکني اينجا چه خبره؟»
جورج چيزي نگفت.
مکس گفت:«من بهت ميگم. ما ميخوايم يه نفر سوئدي رو بکشيم. تو يه سوئدي گنده به اسم اَله اَندرسن ميشناسي؟»
ـ آره.
ـ هر شب ميآد اينجا شام ميخوره، درسته؟
ـ گاهي ميآد.
ـ ساعت شش ميآد، درسته؟
ـ اگه بياد.
مکس گفت:«ما همه اينها رو ميدونيم، زبل. حالا از يهچيز ديگه حرف بزن. هيچ سينما ميري؟»
ـ گاهي مي رم.
ـ بايد بيشتر بري سينما. براي بچه زبلي مثل تو خيلي خوبه.
ـ اله اَندرسن رو چرا مي خواين بکشين؟ مگه چيکارتون کرده؟
ـ اون هيچوقت فرصت پيدا نکرده کاري به ما بکنه. اصلاً تاحالا ما رو نديده.
اَل از آشپزخانه گفت:«يهبار بيشتر هم ما رو نميبينه.»
جورج پرسيد:«پس براي چي ميخواين بکشينش؟»
ـ ما واسه خاطر يکي از رفقا ميکشيمش. يکي از رفقا خواهش کرده، زبل.
اَل از آشپزخانه گفت:«صداتو ببر. زيادي ور ميزني.»
ـ آخه دارم سر اين زبل رو گرم ميکنم. بيخود ميگم، زبل؟
اَل گفت:«داري زيادي ور ميزني. سياهه و زبله من خودشون سر خودشونو گرم ميکنن. همچين به هم بستهمشون عين دو تا دوست دختر تو صومعه.»
ـ لابد تو هم تو صومعه بودهي؟
ـ کسي چه ميدونه؟
ـ تو يه صومعه فرد اعلا هم بودهي. حتماً همونجا بودهي.
جورج به ساعت نگاه کرد.
ـ اگه کسي اومد تو بهش ميگي آشپزمون نيستش. اگه ولکن نبود، ميگي خودم ميرم آشپزي ميکنم. فهميدي، زبل؟
جورج گفت:«باشه. بعدش ما رو چيکار ميکنين؟»
مکس گفت:«تا ببينيم. اين از اون چيزهايي که آدم از قبل نميدونه.»
جورج به ساعت نگاه کرد. شش و ربع بود. درِ طرفِ خيابان باز شد يک راننده ترموا آمد تو.
گفت:«سلام، جورج. شام ميدي بخوريم؟»
جورج گفت:«سم رفته بيرون. نيمساعت ديگه برميگرده.»
راننده گفت:«پس من رفتم بالاي خيابون.»
جورج به ساعت نگاه کرد. بيست دقيقه از شش گذشته بود.
مکس گفت:«قشنگ بود، زبل. تو يه پارچه آقايي.»
اَل از آشپزخانه گفت:«ميدونست من مخشو داغون ميکنم.»
مکس گفت:«نه. اينجور نيست. زبل خودش خوبه. بچه خوبيه. ازش خوشم ميآد.»
سر ساعت شش و پنجاه و پنج جورج گفت:«ديگه نميآد.» دو نفر ديگر به سالن غذاخوري آمده بودند. يک بار جورج به آشپزخانه رفته بود و يک ساندويچ ژامبون و تخممرغ «براي بردن» درست کرده بود، که مردي ميخواست با خودش ببرد. توي آشپزخانه ديد که اَل کلاه لگنياش را عقب سرش گذاشته و روي چهارپايهاي کنار دريچه نشسته و لوله يک تفنگ کوتاه را روي لبه دريچه گذاشته. نيک و آشپز پشت به پشت در سه کنج آشپزخانه نشسته بودند و دهن هر کدامشان با يک دستمال بسته بود. جورج ساندويچ را درست کرده بود، توي کاغذ روغني پيجيده بود، توي پاکت گذاشته بود، آورده بود بيرون، مرد پولش را داده بود و رفته بود.
مکس گفت:«زبل همه کاري ميتونه بکنه. آشپزي هم ميتونه بکنه، هر کاري بخواي. تو براي يه دختر خوب زني ميشي، زبل.»
جورج گفت:«چي؟ رفيقتون، اله اندرسن، ديگه نميآد.»
مکس گفت:«ده دقيقه ديگه بهش فرصت ميديم.»
مکس حواسش به آينه و ساعت بود. عقربههاي ساعت رفتند روي ساعت هفت، بعد هفت و پنج دقيقه.
مکس گفت:«اَل، بيا بريم. ديگه نميآد.»
اَل از آشپزخانه گفت:«پنج دقيقه ديگه.»
در آن پنج دقيقه، مردي آمد تو و جورج گفت که آشپز مريض است. مرد پرسيد:«پس چرا يه آشپز ديگه نميآرين؟ اينجا مگه سالن غذاخوري نيست؟» بعد بيرون رفت.
مکس گفت:«بيا ديگه. اَل.»
ـ اين دو تا زبل و سياهه رو چيکار کنيم؟
ـ اينها مشکلي نيستن.
ـ اين جور خيال ميکني؟
ـ آره بابا. کار ما تموم شد.
اَل گفت:«من خوشم نميآد. لاش و لنگ و وازه. تو زيادي ورميزني.»
مکس گفت:«اه، ول کن بابا تو هم. بايد سر خودمونو گرم کنيم يا نه؟»
اَل گفت:«با وجود اين، زيادي ور ميزني.» از آشپزخانه آمد بيرون. لولههاي کوتاه تفنگ زير کمر پالتو تنگش کمي برجسته بود. اَل با دستهاي دستکشدار پالتوش را صاف کرد.
به جورج گفت:«مرحمت زياد، زبل. خيلي شانس آوردي.»
مکس گفت:«راست ميگه. بايد بليت اسب دواني بخري، زبل.»
هر دو از در بيرون رفتند. جورج از پنجره آنها را ميپاييد که از زير چراغ گذشتند و به آن دست خيابان رفتند. با آن پالتوهاي تنگ و کلاههاي لگني عين بازيگرهاي «وُدويل» بودند. جورج از در بادبزني رفت آشپزخانه و نيک و آشپز را باز کرد.
سم آشپز گفت:«من از اين کارها خوشم نميآد. من از اين کارها خوشم نميآد.»
نيک پاشد ايستاد. پيش از آن هرگز دستمال توي دهنش نچپانده بودند. گفت:«يعني چي؟» ميخواست با هارت و پورت کردن قضيه را ماست مالي کند.
جورج گفت:«ميخواستن اله اندرسن رو بکشن. ميخواستن وقتي ميآد تو شام بخوره با تير بزننش.»
ـ اله اندرسن؟
ـ آره.
آشپز گوشههاي لبش را با انگشتهاي شستش ماليد. پرسيد:«هردوشون رفتن؟»
جورج گفت:«آره. رفتن ديگه.»
آشپز گفت:«خوشم نميآد. اصلاً هيچ خوشم نميآد.»
جورج به نيک گفت:«گوش کن. بهتره بري يه سري به اله اندرسن بزني.»
ـ باشه.
سم آشپز گفت:«بهتره هيچ کاري به اين کارها نداشته باشي. بهتره اصلاً دخالت نکني.»
جورج گفت:«اگه نميخواي بري نرو.»
آشپز رويش را از آنها برگرداند. گفت:«بچه کوچولوها هميشه خودشون ميدونن چيکار ميخوان بکنن.»
جورج به نيک گفت:«تو يکي از اتاقهاي پانسيون هِرش زندگي ميکنه.»
ـ من رفتم اونجا.
بيرون، چراغ خيابان لاي شاخههاي لخت يک درخت ميتابيد. نيک توي خيابان کنار خط تراموا راه افتاد و دم چراغ بعدي پيچيد توي خيابان فرعي. ساختمان پانسيون هِرش سه خانه بالاتر بود. نيک از دو پله بالا رفت و دکمه زنگ را فشار داد. زني آمد دم در.
ـ اله اندرسن اينجاست؟
ـ باش کار داشتين؟
ـ بله، اگه هستش.
نيک پشت سر زن از يک رديف پله بالا رفت و به ته يک راهرو رسيد. زن در زد.
ـ کيه؟
زن گفت:«يه نفر بات کار داره، آقاي اندرسن.»
ـ نيک آدامزم.
ـ بيا تو.
نيک در را باز کردو رفت توي اتاق. اَله اَندرسن با لباس روي تختخواب دراز کشيده بود. او قبلاً مشتزن حرفهاي سنگينوزن بود و قدش از تختخواب درازتر بود. دو بالش زير سرش گذاشته بود. به نيک نگاه نکرد. پرسيد:«چي شده؟»
نيک گفت:«من تو رستوران هنري بودم، دو نفر اومدن من و آشپز و بستن، گفتن ميخوان شما رو بکشن.»
حرفش را که زد به نظرش احمقانه آمد. اَله اندرسن چيزي نگفت.
نيک گفت:«ما رو بردن تو آشپزخونه. ميخواستن وقتي اومدين شام بخورين با تير بزننتون.»
اله اندرسن به ديوار نگاه کرد و چيزي نگفت.
ـ جورج گفت بهتره من بيام شما رو خبر کنم.
اله اندرسن گفت:«من هيچ کاري نميتونم بکنم.»
ـ من به شما ميگم چه شکلي بودن.
اله اندرسن گفت:«من نميخوام بدونم چه شکلي بودن.» به ديوار نگاه ميکرد. «ممنون که اومدي منو خبر کردي.»
ـ خواهش مي کنم.
نيک به مرد گنده که روي تختخواب دراز کشيده بود نگاه کرد.
ـ نميخواين من برم به پليس خبر بدم؟
اله اندرسن گفت:«نه، فايدهاي نداره.»
ـ هيچ کاري نيست من بکنم؟
ـ نه، کاريش نميشه کرد.
ـ شايد فقط بلوف زدهن.
ـ نه. بلوف نيست.
رو به ديوار گفت:«چيزي که هست اينه که حالشو ندارم پاشم برم بيرون. تموم روز همينجا بودهم.»
ـ نميتونين از اين شهر برين؟
اله اندرسن گفت:«نه. ديگه از اينور و اونور رفتن خسته شدهم.»
به ديوار نگاه مي کرد.
ـ حالا ديگه کاري نميشه کرد.
ـ نميشه يهجوري درستش کنين؟
ـ نه. افتادهم تو هچل.
با همان صداي بيحال حرف ميزد.
ـ کاريش نميشه کرد. بعداً شايد تصميم بگيرم برم بيرون.
نيک گفت:«پس من برميگردم پيش جورج.»
اله اندرسن گفت:«مرحمت زياد.» به طرف نيک نگاه نکرد.«ممنون که اومدي.»
نيک رفت بيرون. در را که ميبست اله اندرسن را ديد که با لباس روي تختخواب دراز کشيده بود و داشت به ديوار نگاه ميکرد. پايين که رفت زن صاحبخانه گفت:«از صبح تا حالا تو اتاقش بوده. به نظرم حالش خوش نيست. بهش گفتم آقاي اندرسن، توي روز پاييزي به اين قشنگي پاشين برين بيرون يه قدمي بزنين، ولي هيچ خوشش نيومد.»
ـ نميخواد بره بيرون.
ـ ميدونم.
زن گفت:«هيچ معلوم نميشه، اِلا از صورتش.» توي درگاه ورودي ساختمان ايستاده بودند و حرف ميزدند. «خيلي هم مهربونه.»
نيک گفت:«خب، شب به خير، خانم هِرش.»
زن گفت:«من خانم هرش نيستم. اون مالک اينجاست. من فقط از اين خونه نگهداري ميکنم. من خانم بِل هستم.»
نيک گفت:«خب، شب به خير، خانم بِل.»
زن گفت:«شب به خير.»
نيک توي خيابان تاريک راه افتاد تا رسيد سر نبش زير چراغ، بعد کنار خط تراموا را گرفت و رفت به رستوران هنري. جورج آن تو پشت پيشخان بود.
ـ اله رو ديدي؟
نيک گفت:«آره تو اتاقشه، نميآد بيرون.»
آشپز صداي نيک را که شنيد در آشپزخانه را باز کرد. گفت:«من اصلاً گوش هم نميدم.» و در را بست.
جورج پرسيد:«بهش گفتي؟»
ـ آره بهش گفتم، ولي خودش جريانو ميدونه.
ـ چيکار ميخواد بکنه؟
ـ هيچي.
ـ ميکشنش.
ـ آره لابد.
ـ لابد تو شيکاگو يه کاري کرده.
نيک گفت:«آره گمونم.»
ـ خيلي وحشتناکه.
نيک گفت:«خيلي ناجوره.»
ديگر چيزي نگفتند. جورج خم شد دستمالي برداشت و روي پيشخان را پاک کرد.
نيک گفت:«نميدونم چيکار کرده.»
ـ به يه بابايي نارو زده. براي اين چيزهاست که ميکشنشون.
نيک گفت:«من از اين شهر ميرم.»
جورج گفت:«آره. خوب کاريه.»
ـ فکرشو که ميکنم دود از کلهام بلند ميشه: اون تو اتاقش منتظره خودش هم ميدونه کارش تمومه. خيلي ناجوره.
جورج گفت:«خب پس بهتره فکرشو نکني.»
---------------------------------------
پانويسها:
1. bevo
2. ginger-ale نوعي نوشيدني گازدار غيرالکلي
متن انگلیسی داستان
Short Story Classics
Ernest Hemingway
1899-1961
The Killers
by Ernest Hemingway
The door of Henry’s lunchroom opened and two men came in. They sat
down at the counter.
“What’s yours?” George asked them.
“I don’t know,” one of the men said. “What do you want to eat, Al?”
“I don’t know,” said Al. “I don’t know what I want to eat.”
Outside it was getting dark. The streetlight came on outside the window.
The two men at the counter read the menu. From the other end of the
counter Nick Adams watched them. He had been talking to George when
they came in.
“I’ll have a roast pork tenderloin with apple sauce and mashed potatoes,”
the first man said.
“It isn’t ready yet.”
“What the hell do you put it on the card for?”
“That’s the dinner,” George explained. “You can get that at six o’clock.”
George looked at the clock on the wall behind the counter.
“It’s five o’clock.”
“The clock says twenty minutes past five,” the second man said.
“It’s twenty minutes fast.”
“Oh, to hell with the clock,” the first man said. “What have you got to eat?”
“I can give you any kind of sandwiches,” George said. “You can have ham
and eggs, bacon and eggs, liver and bacon, or a steak.”
“Give me chicken croquettes with green peas and cream sauce and mashed
potatoes.”
“That’s the dinner.”
“Everything we want’s the dinner, eh? That’s the way you work it.”
“I can give you ham and eggs, bacon and eggs, liver—”
“I’ll take ham and eggs,” the man called Al said. He wore a derby hat and a
black overcoat buttoned across the chest. His face was small and white and
he had tight lips. He wore a silk muffler and gloves.
“Give me bacon and eggs,” said the other man. He was about the same size
as Al. Their faces were different, but they were dressed like twins. Both
wore overcoats too tight for them. They sat leaning forward, their elbows
on the counter.
“Got anything to drink?” Al asked.
“Silver beer, bevo, ginger-ale,” George said.
“I mean you got anything to drink?”
“Just those I said.”
“This is a hot town,” said the other. “What do they call it?”
“Summit.”
“Ever hear of it?” Al asked his friend.
“No,” said the friend.
“What do they do here nights?” Al asked.
“They eat the dinner,” his friend said. “They all come here and eat the big
dinner.”
“That’s right,” George said.
“So you think that’s right?” Al asked George.
“Sure.”
“You’re a pretty bright boy, aren’t you?”
“Sure,” said George.
“Well, you’re not,” said the other little man. “Is he, Al?”
“He’s dumb,” said Al. He turned to Nick. “What’s your name?”
“Adams.”
“Another bright boy,” Al said. “Ain’t he a bright boy, Max?”
“The town’s full of bright boys,” Max said.
George put the two platters, one of ham and eggs, the other of bacon and
eggs, on the counter. He set down two side dishes of fried potatoes and
closed the wicket into the kitchen.
“Which is yours?” he asked Al.
“Don’t you remember?”
“Ham and eggs.”
“Just a bright boy,” Max said. He leaned forward and took the ham and
eggs. Both men ate with their gloves on. George watched them eat.
“What are you looking at?” Max looked at George.
“Nothing.”
“The hell you were. You were looking at me.”
“Maybe the boy meant it for a joke, Max,” Al said.
George laughed.
“You don’t have to laugh,” Max said to him. “You don’t have to laugh at all,
see?’
“All right,” said George.
“So he thinks it’s all right.” Max turned to Al. “He thinks it’s all right. That’s
a good one.”
“Oh, he’s a thinker,” Al said. They went on eating.
“What’s the bright boy’s name down the counter?” Al asked Max.
“Hey, bright boy,” Max said to Nick. “You go around on the other side of the
counter with your boy friend.”
“What’s the idea?” Nick asked.
“There isn’t any idea.”
“You better go around, bright boy,” Al said. Nick went around behind the
counter.
“What’s the idea?” George asked.
“None of your damned business,” Al said. “Who’s out in the kitchen?”
“The nigger.”
“What do you mean the nigger?”
“The nigger that cooks.”
“Tell him to come in.”
“What’s the idea?”
“Tell him to come in.”
“Where do you think you are?”
“We know damn well where we are,” the man called Max said. “Do we look
silly?”
“You talk silly,” A1 said to him. “What the hell do you argue with this kid
for? Listen,” he said to George, “tell the nigger to come out here.”
“What are you going to do to him?”
“Nothing. Use your head, bright boy. What would we do to a nigger?”
George opened the slit that Opened back into the kitchen. “Sam,” he called.
“Come in here a minute.”
The door to the kitchen opened and the nigger came in. “What was it?” he
asked. The two men at the counter took a look at him.
“All right, nigger. You stand right there,” Al said.
Sam, the nigger, standing in his apron, looked at the two men sitting at the
counter. “Yes, sir,” he said. Al got down from his stool.
“I’m going back to the kitchen with the nigger and bright boy,” he said. “Go
on back to the kitchen, nigger. You go with him, bright boy.” The little man
walked after Nick and Sam, the cook, back into the kitchen. The door shut
after them. The man called Max sat at the counter opposite George. He
didn’t look at George but looked in the mirror that ran along back of the
counter. Henry’s had been made over from a saloon into a lunch counter.
“Well, bright boy,” Max said, looking into the mirror, “why don’t you say
something?”
“What’s it all about?”
“Hey, Al,” Max called, “bright boy wants to know what it’s all about.”
“Why don’t you tell him?” Al’s voice came from the kitchen.
“What do you think it’s all about?”
“I don’t know.”
“What do you think?”
Max looked into the mirror all the time he was talking.
“I wouldn’t say.”
“Hey, Al, bright boy says he wouldn’t say what he thinks it’s all about.”
“I can hear you, all right,” Al said from the kitchen. He had propped open
the slit that dishes passed through into the kitchen with a catsup bottle.
“Listen, bright boy,” he said from the kitchen to George. “Stand a little
further along the bar. You move a little to the left, Max.” He was like a
photographer arranging for a group picture.
“Talk to me, bright boy,” Max said. “What do you think’s going to happen?”
George did not say anything.
“I’ll tell you,” Max said. “We’re going to kill a Swede. Do you know a big
Swede named Ole Anderson?”
“Yes.”
“He comes here to eat every night, don’t he?”
“Sometimes he comes here.”
“He comes here at six o’clock, don’t he?”
“If he comes.”
“We know all that, bright boy,” Max said. “Talk about something else. Ever
go to the movies?”
“Once in a while.”
“You ought to go to the movies more. The movies are fine for a bright boy
like you.”
“What are you going to kill Ole Anderson for? What did he ever do to you?”
“He never had a chance to do anything to us. He never even seen us.”
And he’s only going to see us once,” Al said from the kitchen:
“What are you going to kill him for, then?” George asked.
“We’re killing him for a friend. Just to oblige a friend, bright boy.”
“Shut up,” said Al from the kitchen. “You talk too goddamn much.”
“Well, I got to keep bright boy amused. Don’t I, bright boy?”
“You talk too damn much,” Al said. “The nigger and my bright boy are
amused by themselves. I got them tied up like a couple of girl friends in the
convent.”
“I suppose you were in a convent.”
“You never know.”
“You were in a kosher convent. That’s where you were.”
George looked up at the clock.
“If anybody comes in you tell them the cook is off, and if they keep after it,
you tell them you’ll go back and cook yourself. Do you get that, bright boy?”
“All right,” George said. “What you going to do with us afterward?”
“That’ll depend,” Max said. “That’s one of those things you never know at
the time.”
George looked up at the dock. It was a quarter past six. The door from the
street opened. A streetcar motorman came in.
“Hello, George,” he said. “Can I get supper?”
“Sam’s gone out,” George said. “He’ll be back in about half an hour.”
“I’d better go up the street,” the motorman said. George looked at the
clock. It was twenty minutes, past six.
“That was nice, bright boy,” Max said. “You’re a regular little gentleman.”
“He knew I’d blow his head off,” Al said from the kitchen.
“No,” said Max. “It ain’t that. Bright boy is nice. He’s a nice boy. I like him.”
At six-fifty-five George said: “He’s not coming.”
Two other people had been in the lunchroom. Once George had gone out to
the kitchen and made a ham-and-egg sandwich “to go” that a man wanted
to take with him. Inside the kitchen he saw Al, his derby hat tipped back,
sitting on a stool beside the wicket with the muzzle of a sawed-off shotgun
resting on the ledge. Nick and the cook were back to back in the corner, a
towel tied in each of their mouths. George had cooked the sandwich,
wrapped it up in oiled paper, put it in a bag, brought it in, and the man had
paid for it and gone out.
“Bright boy can do everything,” Max said. “He can cook and everything.
You’d make some girl a nice wife, bright boy.”
“Yes?” George said, “Your friend, Ole Anderson, isn’t going to come.”
“We’ll give him ten minutes,” Max said.
Max watched the mirror and the clock. The hands of the clock marked
seven o’clock, and then five minutes past seven.
“Come on, Al,” said Max. “We better go. He’s not coming.”
“Better give him five minutes,” Al said from the kitchen.
In the five minutes a man came in, and George explained that the cook was
sick.
“Why the hell don’t you get another cook?” the man asked. “Aren’t you
running a lunch-counter?” He went out.
“Come on, Al,” Max said.
“What about the two bright boys and the nigger?”
“They’re all right.”
“You think so?”
“Sure. We’re through with it.”
“I don’t like it,” said Al. “It’s sloppy. You talk too much.”
“Oh, what the hell,” said Max. “We got to keep amused, haven’t we?”
“You talk too much, all the same,” Al said. He came out from the kitchen.
The cut-off barrels of the shotgun made a slight bulge under the waist of
his too tight-fitting overcoat. He straightened his coat with his gloved
hands.
“So long, bright boy,” he said to George. “You got a lot of luck.”
“That’s the truth,” Max said. “You ought to play the races, bright boy.”
The two of them went out the door. George watched them, through the
window, pass under the arc-light and across the street. In their tight
overcoats and derby hats they looked like a vaudeville team. George went
back through the swinging door into the kitchen and untied Nick and the
cook.
“I don’t want any more of that,” said Sam, the cook. “I don’t want any
more of that.”
Nick stood up. He had never had a towel in his mouth before.
“Say,” he said. “What the hell?” He was trying to swagger it off.
“They were going to kill Ole Anderson,” George said. “They were going to
shoot him when he came in to eat.”
“Ole Anderson?”
“Sure.”
The cook felt the corners of his mouth with his thumbs.
“They all gone?” he asked.
“Yeah,” said George. “They’re gone now.”
“I don’t like it,” said the cook. “I don’t like any of it at all”
“Listen,” George said to Nick. “You better go see Ole Anderson.”
“All right.”
“You better not have anything to do with it at all,” Sam, the cook, said.
“You better stay way out of it.”
“Don’t go if you don’t want to,” George said.
“Mixing up in this ain’t going to get you anywhere,” the cook said. “You stay
out of it.”
“I’ll go see him,” Nick said to George. “Where does he live?”
The cook turned away.
“Little boys always know what they want to do,” he said.
“He lives up at Hirsch’s rooming-house,” George said to Nick.
“I’ll go up there.”
Outside the arc-light shone through the bare branches of a tree. Nick
walked up the street beside the car-tracks and turned at the next arc-light
down a side-street. Three houses up the street was Hirsch’s rooming-
house. Nick walked up the two steps and pushed the bell. A woman came
to the door.
“Is Ole Anderson here?”
“Do you want to see him?”
“Yes, if he’s in.”
Nick followed the woman up a flight of stairs and back to the end of a
corridor. She knocked on the door.
“Who is it?”
“It’s somebody to see you, Mr. Anderson,” the woman said.
“It’s Nick Adams.”
“Come in.”
Nick opened the door and went into the room. Ole Anderson was lying on
the bed with all his clothes on. He had been a heavyweight prizefighter and
he was too long for the bed. He lay with his head on two pillows. He did not
look at Nick.
“What was it?” he asked.
“I was up at Henry’s,” Nick said, “and two fellows came in and tied up me
and the cook, and they said they were going to kill you.”
It sounded silly when he said it. Ole Anderson said nothing.
“They put us out in the kitchen,” Nick went on. “They were going to shoot
you when you came in to supper.”
Ole Anderson looked at the wall and did not say anything.
“George thought I better come and tell you about it.”
“There isn’t anything I can do about it,” Ole Anderson said.
“I’ll tell you what they were like.”
“I don’t want to know what they were like,” Ole Anderson said. He looked
at the wall. “Thanks for coming to tell me about it.”
“That’s all right.”
Nick looked at the big man lying on the bed.
“Don’t you want me to go and see the police?”
“No,” Ole Anderson said. “That wouldn’t do any good.”
“Isn’t there something I could do?”
“No. There ain’t anything to do.”
“Maybe it was just a bluff.”
“No. It ain’t just a bluff.”
Ole Anderson rolled over toward the wall.
“The only thing is,” he said, talking toward the wall, “I just can’t make up
my mind to go out. I been here all day.”
“Couldn’t you get out of town?”
“No,” Ole Anderson said. “I’m through with all that running around.”
He looked at the wall.
“There ain’t anything to do now.”
“Couldn’t you fix it up some way?”
“No. I got in wrong.” He talked in the same flat voice. “There ain’t anything
to do. After a while I’ll make up my mind to go out.”
“I better go back and see George,” Nick said.
“So long,” said Ole Anderson. He did not look toward Nick. “Thanks for
coming around.”
Nick went out. As he shut the door he saw Ole Anderson with all his clothes
on, lying on the bed looking at the wall.
“He’s been in his room all day,” the landlady said downstairs. “I guess he
don’t feel well. I said to him: ‘Mr. Anderson, you ought to go out and take a
walk on a nice fall day like this,’ but he didn’t feel like it.”
“He doesn’t want to go out.”
“I’m sorry he don’t feel well,” the woman said. “He’s an awfully nice man.
He was in the ring, you know.”
“I know it.”
“You’d never know it except from the way his face is,” the woman said.
They stood talking just inside the street door. “He’s just as gentle.”
“Well, good night, Mrs. Hirsch,’ Nick said.
“I’m not Mrs. Hirsch,” the woman said. “She owns the place. I just look
after it for her. I’m Mrs. Bell.”
“Well, good night, Mrs. Bell,” Nick said.
“Good night,” the woman said.
Nick walked up the dark street to the corner under the arc-light, and then
along the car-tracks to Henry’s eating-house. George was inside, back of
the counter.
“Did you see Ole?”
“Yes,” said Nick. “He’s in his room and he won’t go out.”
The cook opened the door from the kitchen when he heard Nick’s voice.
“I don’t even listen to it,” he said and shut the door.
“Did you tell him about it?” George asked.
“Sure. I told him but he knows what it’s all about.”
“What’s he going to do?”
“Nothing.”
“They’ll kill him.”
“I guess they will.”
“He must have got mixed up in something in Chicago.”
“I guess so,” said Nick.
“It’s a hell of a thing!”
“It’s an awful thing,” Nick said.
They did not say anything. George reached down for a towel and wiped the
counter.
“I wonder what he did?” Nick said.
“Double-crossed somebody. That’s what they kill them for.”
For
Educational
Purposes Last updated:
February 27, 2004
Only
“I’m going to get out of this town,” Nick said.
“Yes,” said George. “That’s a good thing to do.”
“I can’t stand to think about him waiting in the room and knowing he’s
going to get it. It’s too damned awful.”
“Well,” said George, “you better not think about it.”
| Home |
به منظور درج نظر برای این مطلب، با نام کاربری و رمز عبور خود، وارد سایت شوید.
نظرات