حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه
یک شنبه/ سوم مهرماه/ صبح، ساعت 10:20
Hasti: سلام
Mehraveh: شما؟
Hasti: من؟
Mehraveh: A/S/L؟
Hasti: چی؟
Mehraveh: تا حالا چت نکرده ای؟
Hasti: نه، نکرده ام.
Mehraveh: معلومه. عینه مادربزرگ من. بگذریم.
Hasti: بله، بگذریم.
Mehraveh: منظورم Age/Sex/Location بود. البته اگه انگیسی ت عین مادربزرگم نباشه.
Hasti: Iran/ M/ 27
Mehraveh: خوبه.
Hasti: چی خوبه؟
Mehraveh: این که تو مردی. چون من زنم و اصلاً خوشم نمی آد با زن ها چت کنم.
Mehraveh: البته اگه راست ش رو گفته باشی؟
Hasti: راست گفتم.
Mehraveh: توی چت روم ها تنها چیزی که پیدا نمی شه حرف راسته. اما من باور می کنم.
Hasti: چرا؟
Mehraveh: همین جوری. الکی. این طوری بهتره. دیروز با چند تا از این زن ها رفته بودیم کوه. هفته ی قبل با چند تا دیگه شون توی جشن تولد شادی می زدیم و می رقصیدیم. همه ی دوست های من دخترند. به جز یکی. اسم ش پرویزه. یعنی بود. تو چی؟
Hasti: چی من چی؟
Mehraveh: منظورم اینه دوست دختر داری؟
Hasti: نه، ندارم.
Mehraveh: یعنی این بدر بد قیافه ای؟
Mehraveh: منظورم این قدر بود. اشتباه تایپ شد. ناراحت شدی؟ شوخی کردم.
Hasti: نه نشدم. دوست پسر هم ندارم.
Mehraveh: طفلکی!
Hasti: می خوای عکس م رو ببینی؟
Mehraveh: اگه عکس واقعی ت هست آره.
Hasti: عکس خودمه. برات ایمیل می زنم.
Mehraveh: اسم ت چیه؟ منظورم اسم واقعی ته. البته اگه اشکالی نداره.
Hasti: امیر. امیر ماهان.
Mehraveh: واقعاً؟
Hasti: واقعاً.
Mehraveh: خوشبختم. اسم من مهراوه س. به خدا دروغ نمی گم.
Mehraveh: 19 سالمه. Location رو نمی گم. شاید بعداً گفتم. وای! مادرم اومد. من فردا ساعت هفت می آم این جا.
Hasti: خداحافظ.
دوشنبه/ چهارم مهرماه/ عصر، ساعت 7:17
Mehraveh: سلام، خیلی وقته منتظری؟
Hasti: از هفت این جام.
Mehraveh: ببخشید. رفته بودم سینما. با شادی و سودابه. یه فیلم کمدی. کلی خندیدیم. یه آقایی از پشت سر هی می گفت: «خانم ها لطفاً آروم تر.» شادی گفت: «فیلم کمدی یه دیگه. گریه کنیم؟»
Hasti: خوبه.
Mehraveh: چی خوبه؟
Hasti: این که خندیدید.
Mehraveh: مرسی.
Hasti: براتون یه شعر گفته ام.
Mehraveh: شعر؟ جدی؟ مگه شما شهر هم می گید؟
Mehraveh: منظورم از «شهر» شعر بود. وقتی تند تایپ می کنم اشتباه می شه. ببخشید.
Mehraveh: راستی عکس تون رو دیدم. واقعاً عکس خودتون بود؟
Hasti: چه طور؟ ترسیدید؟
Mehraveh: نه، اما فکر نمی کردم این جوری باشید.
Hasti: چه جوری؟
Mehraveh: هیچی. شعرتون رو نخوندید. منظورم اینه ننوشتید.
Hasti: می نویسم. چند دقیقه ی دیگه.
Mehraveh: فردا قراره با سودی (سودابه) بریم میدون محسنی. می خواد یه دامن بگیره. من هم می خوام یه جفت کفش بخرم. سودابه عاشق خرید کردنه. می گه کسی که هفته ای سه بار نره خرید با زندگی مشکل داره.
Hasti: من هم دوستی داشتم که درباره زندگی عقیده ی جالبی داشت.
Mehraveh: چه عقیده ای؟
Hasti: اون دیگه حالا نیست. مرده.
Mehraveh: مرده!؟
Hasti: یعنی خودکشی کرد. پارسال.
Mehraveh: این ها رو جدی می گی یا- ببخشید- از خودت می سازی؟
Hasti: دروغ نمی گم.
Mehraveh: خودکشی کرد؟
Hasti: حرفی که زد از علت خودکشی ش مهم تر بود.
Mehraveh: راستی؟ چی گفت؟
Hasti: رفته بودیم سوار مترو بشیم که ناگهان این حرف رو زد. بی مقدمه.
Mehraveh: چی؟ چی گفت؟
Hasti: قطار داشت با سرعت و سر و صدا از جلو ما می گذشت که این حرف رو زد.
Hasti: در واقع داشت فریاد می کشید تا من صداش رو بشنوم.
Hasti: گفت: «کسی که روزی یه بار گریه نکنه با زندگی مشکل داره.»
Mehraveh: با این حساب به نظر من بهترین کار رو کرد. منظورم خودکشی یه.
Hasti: بله، شاید.
Mehraveh: نمی خوای شعرت رو بخونی؟
Hasti: چرا می خونم. دیشب گفتمش. داشتم جلو آینه ی اتاق م دکمه های پیراهن م رو می بستم که شعر اومد.
Mehraveh: چه وقت شاعرانه ای!
Hasti: از اتاق که زدم بیرون مادرم گفت چرا دکمه هات رو بالا پایین بستی؟
Mehraveh:
Hasti: حرف که می زنی/ من از هراس طوفان/ زل می زنم به میز/ به زیر سیگاری/ به خودکار/ تا باد مرا نبرد به آسمان./ لبخند که می زنی/ من- عین هالوها- زل می زنم به دست هات/ به ساعت مچی طلایی ات/ به آستین پیراهن ات/تا فرو نروم در زمین./ دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرو رفته ای/ در کلمه ای انگار/ در شین/ در قاف/ در نقطه ها.
Hasti: همین.
Hasti: تموم شد.
Hasti: چرا حرفی نمی زنی؟ چراغ ت که روشنه.
Hasti: کجایی؟
Hasti: خواهش می کنم چیزی بگو.
Mehraveh:
سه شنبه/ پنجم مهرماه/ عصر، ساعت 4:45
Hasti: سلام
Mehraveh: تو بیست و چهار ساعت توی شبکه ای؟ کی امدی؟
Hasti: از یک ساعت و سی و پنج دقیقه ی پیش منتظرتم.
Mehraveh: آخی طفلکی! از حالا به بعد ساعت هایی که قراره بیام برات پیغام می ذارم.
Mehraveh: صبح رفتیم بازار. سودی یه دامن جیغ قرمز خرید. اون قدر کوتاه که جلو خودش هم روش نیست بپوشه. من یه جفت کفش تایوانی پاشنه دار خریدم. 45 درجه. وای باید ببینی. محشره. پنج شنبه عروسی سوفیاس. خواهر سودی.
Hasti: خوش به حال سودی.
Mehraveh: چرا؟
Hasti: و شادی و میدون محسنی و کفش تایوانی پاشنه دار 45 درجه و عروسی سوفیا و کلمه ی «محشره»
Mehraveh: مرسی.
Hasti: و «مرسی».
Mehraveh: وای چی شد!
Hasti: و «وای چی شد»
Mehraveh:
Hasti:
Mehraveh: Merciiiiiiiiiiiiiiiiiiii.
Mehraveh: شعری رو که برام نوشته بودی برای سودی خوندم. می دونی چی گفت؟
Hasti: نه، چی گفت؟
Mehraveh: ناراحت نشی، به خدا منظوری نداشت.
Hasti: ناراحت نمی شم.
Mehraveh: گفت این یارو کیه؟ دیوونه س؟
Hasti: تو چی گفتی؟ ناراحت نمی شم.
Mehraveh: قول دادی ناراحت نشی.
Hasti: نه، نمی شم.
Mehraveh: گفتم آره دیوونه س. حسابی دیوونه س.
Mehraveh: ناراحت شدی؟
Hasti: نشدم.
Mehraveh: بعد یه چیز دیگه گفتم. گفتم اما گاهی دیوونه ها بهتر از عاقل ها هستند. پرویز زیادی عاقل بود.
Mehraveh: اگه شماره تلفن ت رو بدی شاید به ت زنگ زدم. شاید.
Hasti: با ایمیل می دم. شاید.
Hasti: د.د
Mehraveh: چی؟
Hasti: این مخفف یه جمله س که گفتن ش برای من خیلی سخته. گاهی ناگهان می آد و باید زود بگم تا از دست ش خلاص بشم. عینهو بار سنگینی که ناگهان بذارن روی دوش ت. عینهو گوی داغی که گذاشته باشند کف دست آدم. باید زود بیندازیش. باید زود بگیش.
Mehraveh: یاد حشره کش د.د ت. افتادم.
Mehraveh: حالا این «د.د» یعنی چی؟
Hasti: اگر بخوام بگم یعنی چی باید بنویسمش. من نمی خوام بنویسمش. یعنی نمی تونم.
Mehraveh: بذار کمی فکر کنم....
Mehraveh: آهان فهمیدم.....
Mehraveh: اما گفتن ش برای من سخت نیست، گرچه بعد از اون عوضی- پرویز رو می گم- دیگه نمی خوام به کسی بگم. به هیچ کس.
Mehraveh: تو چه طر به کسی که تا حالا حتی ندیدیش می گی دوستت دارم؟
Hasti: شاید یکی از دلایل ش این باشه که من نمی دونم اون طرف این کلمات کی هست. نمی دونم چه شکلی هستی. این طوری هر شکلی که دوست داشته باشم می سازمت. اگه ببینمت دیگه می شی یه نفر. اما حالا صد نفری. هزار نفری. یه میلیون نفری. تا ندیدمت تو هر کسی می تونی باشی که من دوست داشته باشم. دیشب یکی از اون هایی رو که می تونی باشی توی خواب دیدم.
Mehraveh: خواب من رو؟
Hasti: خواب یکی از «تو»ها رو. یکی از میلیون ها «تو» هایی که می تونه پشت این کلمات به اسم مهراوه با من حرف بزنه.
Mehraveh: خب؟
Hasti: من توی اتوبوس نشسته بودم.
Hasti: تنها.
Hasti: نمی دونم اتوبوس داشت کجا می رفت. توی یه بیابون بودم.
Hasti: بعد اتوبوس ایستاد و یه دختر سوار شد. انگار کسی به من گفت این مهراوه س.
Hasti: اتوبوس راه افتاد و کمی بعد باز ایستاد.
Mehraveh: مادرم اومد. زودتر بگو.
Hasti: باز یه دختر سوار شد. عینهو دختر اول.
Hasti: یه مهراوه ی دیگه.
Hasti: اتوبوس راه افتاد و کمی بعد دوباره ایستاد. باز یه مهراوه سوار شد.
Hasti: مهراوه ها تند تند سوار می شدند. اتوبوس پر شد از مهراوه ها. روی هر صندلی یه مهراوه. انگار محاصره ام کرده بودند. داشتم غرق می شدم توی مهراوه ها.
Hasti: این طوری: مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه هستی مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه مهراوه
چهارشنبه/ ششم مهرماه/ صبح، ساعت 11:07
Mehraveh: شماره ی موبایل تون رسید. مرسی. به تون زنگ می زنم. شاید امروز ظهر.
پنج شنبه/ هفتم مهرماه/ عصر، ساعت 6:00
Mehraveh: اومدم نبودید. چند دقیقه ی دیگه برمی گردم.
Mehraveh: باز هم نبودید (6:12)
Mehraveh: قرارمون ساعت 6 بود. هفده دقیقه تأخیر داشتی. (6:17)
Mehraveh: من دارم می رم عروسی سوفیا. اومدم یه چیز بگم و برم. درباره ی تلفن دیروز ظهر. درباره ی صداتون.
Mehraveh: صداتون یه جوری بود. نمی دنم کجا بودید و داشتید چی کار می کردید، اما صداتون یه جوری بود. همون طور که عکس تون یه جوریه. از شماره موبایل تون نتونستم بفهمم کدوم شهر زندگی می کنید. اما من توی تهران زندگی می کنم. خودتون لابد فهمیده اید. نزدیک میدون محسنی. حرف هاتون توی تلفن یه جوری بود. یه جور خوبی بود. تا حالا نشنیده بودم. هنوز دارم به شون فکر می کنم. من تا دیر وقت عروسی هستم. آخر شب برمی گردم.
جمعه/ هشتم مهرماه/ صبح، ساعت 3:19
Mehraveh: سلام. تازه از عروسی برگشتم. هنوز لباس عوض نکرده م. افتضاح بود. یعنی من افتضاح بودم. نمی دونم چه مرگ م شده بود. سودی گفت: «چه مرگته دختر؟ چرا بغ کردی؟» نصف چراغ های سالن را خاموش کرده بودند و نمی دونم از کجا هی دود می ریختند توی سالن. چشم چشم رو نمی دید. توی رقص همه به هم تنه می زدند. بس که شلوع بود. دوبار نزدیک بود بخورم زمین. به خطر اون کفش های تایوانی مسخره ی پاشنه بلند. قسم می خورم هیشکی نمی دونست داره با کی می رقصه. ساعت دو نصف شب بود که یهو حس کردم داره حالم به هم می خوره. شادی گفت: «لابد رو دل کردی». یه پپسی باز کرد و خوردم اما فرقی نکرد. رفتم توالت و آب زدم به صورت م. بعد زل زدم توی آینه. هنوز صدای موزیک از توی سالن می اومد. صدای دیگه ای هم بود. انگار کسی مست کرده بود و داشت فریاد می کشید. شادی زد توی در و گفت: «دختر داری چی کار می کنی اون تو؟ زود باش دیگه!» کاری نمی کردم. زل زده بودم به آینه و انگار داشتم به هیولایی نگاه می کرد. اون جا بود که یهو یاد تو افتادم. یاد عکس ت. صدات. حرف هات. و بی خودی زدم زیر گریه. از دست شویی که زدم بیرون شادی گفت: «دیوونه شده ای؟ صورت ت رو پاک کن شدی عینهو دهاتی ها.» گمونم صورت م از ریملی که به مژه هام زده بودم سیاه شده بود.
جمعه/ هشتم مهرماه/ صبح، ساعت 4:10
Mehraveh: نیم ساعت پیش خوابیدم اما یهو مثل دیوونه ها از خواب پریدم و کامپیوتر رو روشن کردم. انگار کسی به من گفت اومده ای توی شبکه. چراغ اتاق رو روشن نکرده م تا مادرم بیدار نشه. نور صفحه ی کامپیوتر چشم هام رو اذیت می کنه. این وقت شب پشت کامپیوتر چه غلطی می کنم؟ چه مرگ م شده؟
جمعه/ هشتم مهرماه/ صلح، ساعت 9:17
Mehraveh: اومدم نبودید.
Mehraveh: عصر ساعت سه می آم توی شبکه
جمعه/ هشتم مهرماه/ عصر، ساعت 3:00
Mehraveh: اومدم نبودید. کجایید؟
سه شنبه/ دوازدهم مهرماه/ شب، ساعت 9:14
Mehraveh: توی چند رز گذشته چند بار آمدم اما نبودید. دیروز دوبار تلفن زدم جواب نمی دادید. پیغامی هم نگذاشته بودید. نمی خواهید با من حرف بزنید؟
سه شنبه/ دوازدهم مهرماه/ شب، ساعت 11:39
Hasti: پیام ساعت چهار و ده دقیقه ی صبح جمعه تون رو خوندم.
Hasti: فقط دیوانه ها، فقط عاشق ها، فقط آن ها که خیلی خیلی متفاوت اند....
چهارشنبه/ سیزدهم مهرماه/ صبح، ساعت 6:12
Mehraveh: کجا بودی توی این چند روز؟ چرا جواب تلفن رو نمی دادی؟
Mehraveh: مهم نیست. خوبی؟
Mehraveh: می خام باهات حرف بزنم. امروز عصر ساعت چهار می آم توی شبکه.
چهارشنبه/ سیزدهم مهرماه/ عصر، ساعت 4:00
Mehraveh: سلام.
Hasti: سلام. یه شعر برات گفته ام. یعنی برای کفش هات. کفش های تایوانی پاشنه بلند 45 درجه.
Mehraveh: برای کفش هام!؟
Hasti: بله. برای کفش هات.
Mehraveh: نوشته بودی: «فقط دیوانه ها، فقط عاشق ها، فقط آن ها که خیلی خیلی متفاوتند....» خوب که چی؟ چرا جمله ت رو کامل نکرده بودی؟
Hasti: تو می تونی هر چیزی که دل ت بخواد ته اون جمله ی سر بریده بذاری و کامل ش کنی. من اما چیزی به ش اضافه نمی کنم. من می خوام او ن رو توی همین وضعیت ناتمام نگه دارم تا کلمات ش به التماس بیفتند. می خوام این کلمات عوضی که عرضه ی گفتن یه دوست داشتن ساده رو هم ندارند برای گرفتن «فعلی» از من به زانو دربیاند. بذار این جمله خبر مرگ ش در همین وضعیت بمونه و جون بکنه تا بمیره.
Mehraveh: می خوام ببینمت.
Hasti: نه.
Mehraveh: می خوام ببینمت.
Hasti: نه.
Mehraveh: توی عروسی یهو حس کردم دارم توی چیزی فرو می رم.
Hasti: خوبه.
Mehraveh: خوبه!؟
Hasti: آره. گاهی فرو رفتن خوبه.
Hasti: حسودی نمی کنم/ نقطه/ نه، من هرگز حسودی نمی کنم/ نقطه/ به پیراهن ات/ نقطه/ یا روسری ات/ نقطه/ یا حتی آن پپسی که در شب تجلی نوشیدی/ نقطه/ من تنها- تا سرحد مرگ- حسدوی می کنم به آن کفش های تایوانی پاشنه بلند/ نه، این جا دیگر نقطه نمی خواهد.
پنج شنبه/ چهاردهم مهرماه/ شب، ساعت 11:37
Mehraveh: سلام.
Hasti: سلام. دیروز موبایل م رو ازم گرفتند. به خاطر تلفن ظهر چهارشنبه ی شما.
Mehraveh: کی؟ کی موبایل تون رو برد؟
Hasti: آدم های این جا.
Mehraveh: آدم های اون جا؟ اون جا دیگه کجاست؟
Hasti: همین جا که من هستم. کوهی می گه ما نباید با زن ها تماس داشته باشیم. می گه تلفن به زن ها یه جور تماس با اون هاست. مثل دست زدن به اون هاست.
Mehraveh: کوهی دیگه کیه؟
Hasti: رئیس این جا است.
Hasti: می خوام چیزی رو که چند روز پیش براتون نوشته ام ایمیل بزنم.
Mehraveh: منتظر می مونم. تا ایمیل بزنید من تلویزیون تماشا می کنم.
Mehraveh: تلویزیون داره سیرک نشون می ده. مردی با یه پا داره روی طناب راه می ره.
Hasti: اون روز که تلفن زدید من توی حیاط این جا بودم. تابستون ها این جا خیلی گرم می شه. ظهرها انگار یکی از درهای جهنم رو باز می کنند رو به ما.
Hasti: صداتون رو که شنیدم خشکم زد. مثل کسی که جلو طوفانی که از جهنم می آد خشکش زده باشه.
Hasti: رفتم زیر سایه ی یکی از درخت های توی حیاط اما فرقی نکرد.
Hasti: هنوز گرم بود. اون قدر عرق کرده بودم که انگار یه سطل آب ریخته بودند روی سرم.
Hasti: وقتی با تو حرف می زدم چشم م افتاد به هزار تا نقطه سیاهی که زیر درخت توی هم وول می خوردند.
Hasti: هزار تا مورچه ریخته بودند سر یه سوسک مرده.
Hasti: بعد یه زنبور آروم نزدیک شد به نقطه ها.
Hasti: انگار می خواست سوسک رو از زمین برداره. چند بار رفت و اومد اما نتونست.
Hasti: وقتی داشتی پشت تلفن گریه می کردی زنبور دور شده بود.
Hasti: اون شب حسابی مریض شدم. گمون م گرما زده شده بودم. یعنی کوهی گفت گرما زده شده ام. گفت زیادی توی آفتاب مونده ام.
Hasti: همون شب تلن رو از من گرفت. گفت حرف هام رو شنیده. گفت نباید با زنی تماس می گرفتم.
Hasti: یه هفته مریض بودم. نمی تونستم توی شبکه بیام.
Hasti: وقتی گفتی مردی با یه پا روی طناب راه می ره بی خودی یاد مورچه ها و سوسک و زنبور افتادم.
Hasti: اما خوب بود. خیلی خوب بود.
Hasti: این که مریض شده بودم. این که به خاطر «تو» مریض شده بودم.
Hasti: اون روزها حس می کردم مثل بیماری پخش شده ای توی بدن م. انگار توی تک تک سلول هام منتشر شده بودی.
Hasti: تا حالا تو کسی منتشر شده ای؟
Hasti: پرسیدم تا حالا حس کرده ای توی کسی، توی روح کسی منتشر شده باشی؟
Hasti: کجایی؟
Hasti: چراغ ت که روشنه.
Hasti: هستی؟
Mehraveh:
Hasti: د. د
Mehraveh: من هم همین طور.
Hasti: زیاد.
Mehraveh: من هم زیاد.
Hasti: خیلی خیلی زیاد.
Mehraveh: من هم خیلی خیلی زیاد.
Hasti: کاش می تونستم از توی این کلمات، از توی این سیم ها و کابل ها و تلفن و کامپیوتر بیام اون جا. بیام پیش تو.
Mehraveh: من هم همین طور.
Hasti: دست ت رو بذار روی صفحه ی مونیتور.
Mehraveh: گذاشتم.
Hasti: من هم گذاشته ام.
پنج شنبه/ چهاردهم مهرماه/ ساعت 11:43
Date: Thu. 5 oct, 2007
From: Amir Mahan < hasti @ deepsky. co,m>
Subject: دد
To: mehraveh @ goldscreen. Com
کامپیوتر را امشب تحویل می دهم. نه به خاطر کوهی. به خاطر خودم. من دارم این جا ذوب می شوم. با حرف زدن با شما بیش تر ذوب می شوم. اگر کامیپوترم را به آن ها دادم دیگر نمی توانم با شما تماس بگیرم. تنها شاید در خواب هایم. این یادداشت را سه روز قبل که حسابی بیمار بودم برای تان نوشتم.
اوایل کوچک بود. یعنی من این طور فکر می کردم. اما بعد بزرگ و بزرگ تر شد. آن قدر که دیگر نمی شد آن را در غزلی یا قصه ای یا حتی دلی حبس کرد. حجم اش بزرپ تر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجم شان بزرگ تر از دل می شود، می ترسم. از چیزهایی که برای نگاه کردن شان- بس که بزرگ اند- باید فاصله بگیرم، می ترسم. از وقتی که فهمیدم ابعاد بزرگی اش را نمی توانم با کلمات اندازه بگیرم یا در «دوستت دارم» خلاصه اش کنم، به شدت ترسیده ام. از حقارت خودم لج ام گرفته است. از ناتوانی و کوچکی روح ام. فکر می کردم همیشه کوچک تر از من باقی خواهد ماند. فکر می کردم این من هستم که او را آفریده ام برای همیشه آفریده ی من باقی خواهد ماند. اما نماند. به سرعت بزرگ شد. از لای انگشتان من لغزید و گریخت. آن قدر که من مقهور آن شدم. آن قدر که وسعت اش از مرزهای «دوست داشتن» فراتر رفت. آن قدر که دیگر از من فرمان نمی برد. آن قدر که حالا می خواهد مرا در خودش محو کند. اکنون من با همه ی توانی که برایم باقی مانده است می گویم «دوستت دارم» تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روح ام حس می کنم رها شوم. تا گوی داغ را، برای لحظه ای هم که شده، بیندازم روی زمین.
جمعه/ پانزدهم مهرماه/ صبح، ساعت 5:17
Mehraveh: سلام. خسته ام. حسابی خسته ام. انگار از سوم مهرماه تا حالا هزار کیلومتر راه رفته ام. انگار میلیون ها کلمه حرف زده ام. دیشب با کفش هام خوابیدم. به خاطر تو.
جمعه/ پانزدهم مهرماه/ صبح، ساعت 7:12
Mehraveh: .....
جمعه/ پانزدهم مهرماه/ عصر، ساعت 4:28
Mehraveh: د. د/ زیاد/ خیلی زیاد
شنبه/ شانزدهم مهرماه/ شب، ساعت 10:45
Mehraveh:
یک شنبه/ هفدهم مهرماه/ ظهر، ساعت 12:18
Mehraveh: صدای خفه ی اذان می آید. از چند کوچه پایین تر.
دوشنبه/ هجدهم مهرماه/ صبح، ساعت 6:10
Mehraveh: د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د و د.د.
چهارشنبه/ بیستم مهرماه/ صبح، ساعت 5:37
Mehraveh: دیشب توی پله های خونه لیز خوردم. بس که تندتند می رفتم بالا . زانوم زخمی شد. قوزک پام خراش برداشت. مادرم گفت: «حواس ت کجاست، دختر؟ » شب، قبل از خواب توی رخت خواب مثل بچه ها بغض کردم و تا دیر وقت گریه می کردم . به خاطر زانوم نبود. به خاطر قوزک پام نبود. تسمه ی کفش م پاره شده بود.
"The story of a love without L, without V, without dot"
Writer:M.Mastoor
Translated by:Sahar.Goodarzi
Teacher:Ms.Shahbazi
Sunday/Sep 24/10:20 AM
Hasti: hi
Mehraveh: you?
Hasti: Me?
Mehraveh: A/S/L?
Hasti: what?
Mehraveh: haven’t you chatted before?
Hasti: no, I haven’t
Mehraveh: I see, like my grandma, anyway
Hasti: yes, anyway
Mehraveh: I mean Age/Sex/Location, if your English isn’t as good as my grandma
Hasti: 27/M/Iran
Mehraveh: that’s good
Hasti: what is good?
Mehraveh: that you are a man, cause I don’t like to chat with women at all
Mehraveh: but if you didn’t lie
Hasti: I didn't, I told the truth
Mehraveh: the only thing you can't find in chat rooms is the truth, but I believe you
Hasti: why?
Mehraveh: just because I do. I went to mountain with some of these women yesterday. I also danced with them in Shadi's birthday party last week. All my friends are women, except one of them. His name is Parviz, I mean it was. What about you?
Hasti: about what?
Mehraveh: I mean do you have girl friend?
Hasti: no, I don’t
Mehraveh: you mean you are hat much ugly?
Mehraveh: oops, I mean that much, I typed it wrong.do you get upset? I just kidding
Hasti: no, I don’t. I don’t even have boy friend
Mehraveh: oh, poor
Hasti: do you want to see my photo?
Mehraveh: if it's your real photo then yes
Hasti: it is real, I mail it for you
Mehraveh: what's your name? Your real name, if it's ok (to say)
Hasti: Amir, Amir Mahan
Mehraveh: really?
Hasti: really
Mehraveh: nice to meet you.my name is Mehraveh. I swear to God I don’t lie
Mehraveh: I'm 19, I don’t tell you where I live, and maybe I tell you later. Oh oh, my mom came. I will be here tomorrow at 7.you can come too, if you like. Bye for now
Hasti: bye
Monday/Sep 25/7:17 PM
Mehraveh: hi, have you been waiting for so long?
Hasti: I've been here since 7
Mehraveh: sorry, I was in cinema with Shadi and Sodabeh.it was comedy. We laughed a lot. There was a man behind us who kept telling us "ladies, ladies, be quiet "then Shadi told him "it's a comedy, do u want us to cry?"
Hasti: it's good
Mehraveh: what's good?
Hasti: that you laughed
Mehraveh: thanks
Hasti: I've written a poem for you.
Mehraveh: poem? really? do you write foem?
Mehraveh: I mean poem, I type wrong when I do it fast, sorry
Mehraveh: oh, I saw your photo, was it really you?
Hasti: why? Did you scare?
Mehraveh: no, I just didn’t think that you be look like this
Hasti: like what?
Mehraveh: never mind, you haven't read your poem, I mean typed
Hasti: I will, in few minutes
Mehraveh: I'm going to go to bazaar tomorrow; with Sodi (Sodabeh).she wants to buy a skirt. I want to buy a pair of shoes, too. Sodabeh loves shopping. She says"those who don't shop at least 3 times a week, have problem with life
Hasti: I had a friend who had an interesting idea about life
Mehraveh: what idea?
Hasti: he is gone now, he is dead
Mehraveh: dead!? L
Hasti: he committed a suicide, last year
Mehraveh: are you serious? Or. You're just kidding?
Hasti: I don’t lie
Mehraveh: he committed a suicide?
Hasti: but what he said was even more important than why he did it
Mehraveh: really? What he said?
Hasti: we went for riding motorbike that he suddenly said it
Mehraveh: what? What he said?
Hasti: a train was passing us so fast with a loud noise that he said it
Hasti: he was actually shouting to be heard by me
Hasti: he said "the one who doesn’t cry once a day, has problem with life
Mehraveh: then I think he did the right thing, suicide I mean
Hasti: yes, maybe
Mehraveh: don’t you want to read your poem?
Hasti: yes, I do. I wrote it last night. I was doing my bottons that it came to my mind
Mehraveh: what a romantic time!
Hasti: when I came out of my room, my mom said why i did my bottons up and down?
Mehraveh: J
Hasti: when you talk/for fear of the storm/I stare at a table, at an ashtray, at a pen to not go with the wind/when you smile/i-like a stupid fool person-stare at your hands/at your watch/at your sleeve to not fall to the ground/last night my mom said that I fall in something since yesterday/something like a word/in L/in V/in dots
Hasti: that’s it
Hasti: it's finished
Hasti: why you don’t talk? Your light is on
Hasti: where r you?
Hasti: please say something
Mehraveh: :((
Tuesday/Sep 26/4:45PM
Hasti: hi
Mehraveh: are you online 24 hours a day? When did you come?
Hasti: I've been waiting for you since 1 hour and 35 minutes ago
Mehraveh: oh poor, I leave you a message that when I will be online from now on
Mehraveh: we went for shopping in the morning, Sodi bought a flashy red short skirt, and it's that much short that she ashamed to wear it even when she is alone. I bought Taiwanese high heel. You should see them. They are wonderful. Thursday is Sophia's wedding, Sodi's sister
Hasti: good for her
Mehraveh: why?
Hasti: and for Shadi, shopping center, Taiwanese high heel, Sophia's wedding and the word "wonderful"
Mehraveh: Thanks
Hasti: and "Thanks"
Mehraveh: oh my God
Hasti: and "OH MY GOD"
Mehraveh: J
Hasti: J
Mehraveh: Thaaaaaaaaaaaaaaaaaanks
Mehraveh: Sodi read the poem that you wrote it for me, do you know what she said?
Hasti: what?
Mehraveh: please don’t be mad, she didn’t want to be mean
Hasti: No, I don't
Mehraveh: she said who is this guy? Is he crazy?
Hasti: what did you say? I won't be mad
Mehraveh: do you promise to not be mad?
Hasti: no I won't, promise
Mehraveh: I said yes, he is so crazy
Mehraveh: are you mad?
Hasti: no
Mehraveh: then I also said sometimes crazy people are better than smart ones. Parviz was too much smart
Mehraveh: if I had your number I could call you, maybe
Hasti: I will send it in email, MAYBE
Hasti: L.Y
Mehraveh: what?
Hasti: this is a short form of a sentence which is so hard for me to say it. Sometimes it comes in a sudden and I should say it fast to get rid of it. It's like a heavy thing on your back or a hot sphere that is in your hand, you should drop it fast, you should say it quickly
Mehraveh: it reminds me a name of a spray
Mehraveh: well, what does mean this L.Y?
Hasti: if I want to say it I mean type it, I don’t want to type it, I can't
Mehraveh: let me think…
Mehraveh: oh I get it...
Mehraveh: but it's not hard for me to say it although I don’t want to tell it to anyone after that baster, Parviz I mean, no one
Mehraveh: how can you say Love You to someone who have never met before?
Hasti: maybe one of the reasons is that I don’t know who is behind these words and name. I don’t know what you look like.so I can imagine you in a way that I like. If I see you then you would be just a person, just one but now you are a hundred, thousand, a million people. You can be whoever I like till I don’t meet you. Last night I saw one of YOU in my dream.
Mehraveh: you dreamed about me?
Hasti: about one of YOU.one of million You that may talk to me in Mehraveh name
Mehraveh: well?
Hasti: I was in the bus
Hasti: alone
Hasti: I don’t know where was it going, I was in a desert
Hasti: then bus stopped and a woman got on the bus.it felt someone told me she is Mehraveh
Hasti: bus moved but then stopped after a short while
Mehraveh: my mom just come, say it faster
Hasti: again a woman got on the same as the first woman
Hasti: another Mehraveh
Hasti: bus moved and stopped again and another Mehraveh got on
Hasti: Mehraves got on again and again, bus was full of Mehraves, one Mehraveh in each seat, and it was like I was sieged by them. I was drown in them
Hasti:like this:
Mehraveh,Mehraveh,Mehraveh,Mehraveh,Mehraveh,Mehraveh,Mehraveh,Mehraveh,Mehraveh,Mehraveh,Mehraveh,Mehraveh,Mehraveh,Hasti,Mehraveh,Mehraveh,Mehraveh,Mehraveh,Mehraveh
Wednesday/Oct 27/11:07 AM
Mehraveh: I've taken your phone number, thanks. I will call you, maybe at noon today
Thursday/Oct 28/6 PM
Mehraveh: I was online but you weren’t. I'll be back in few minutes
6:12
Mehraveh: again you were not online
6:17
Mehraveh: we were supposed to be here at 6, you've been late for 17 minutes
Mehraveh: I should go to Sophia's weeding; I just wanted to say something, about the phone call at noon yesterday, about your voice
Mehraveh: your voice was odd, I don’t know where you were and what did you do but your voice was odd. Like your photo that is odd. I couldn’t get where you live by your phone number, I live in Tehran, and I think you already know, near Mohsseni SQ. the things that you said on the phone was odd, sweet odd. I've never heard them before. I've been still thinking about them. I will be in wedding till late at night. I will be online then.
Friday/Sep 29/3:19 AM
Mehraveh: hi, I just back from the wedding, I haven’t changed my clothes yet.it was awful, I mean I was awful. I don’t know what the hell was wrong with me; Sodi asked me what was wrong with me, why I was sad? The half of the lights were off and I don’t know from where, fug came in, you couldn’t see anything. Everyone hit each other when they were dancing because it was too crowded. I was about to fall down twice, because of those ridiculous Taiwanese high heel shoes, I bet no one knew that whom they were dancing with.it was around 2 that I felt sick, Shadi said maybe its indigestion. I drank a Pepsi but it didn’t make me better. I went to ladies room to wash my face then I stare at the mirror. I still could hear the music; it was another sound too.it was like someone was drunk and shouting. Shadi knocked the door and said "hey what are you doing there? Hurry up" I was doing nothing. I was just staring at the mirror and it was like I was looking at a monster. Then suddenly I remember you, remember your photo, your voice, what you said and I burst to tears without any reason. When I came out of there, Shadi said "are you crazy? Clean your face, you look like a country girls". I think my face was dark cause of the mascara that I wore.
Friday/Sep 29/4:10 AM
Mehraveh: I went to sleep about half an hour ago but suddenly I woke up like a crazy and turn on my computer.it was someone told me you are online. I didn’t turn on my rooms light to not wake up my mom. The light of my computer screen hurts my eyes. What the hell am I doing here now? What the hell is wrong with me?
Friday/Sep 29/9:17 AM
Mehraveh: I was online but you weren’t
Mehraveh: I will be online again at 3 in the evening
Friday/Sep 29/3 PM
Mehraveh: you are not online, where are you?
Tuesday/Oct 3/9:14 PM
Mehraveh: I had been online so many times in couple days ago but you weren’t. I called you twice yesterday but you didn’t answer. You didn’t leave any messages. Don't you want to talk to me?
Tuesday/Oct 3/11:39 PM
Hasti: I read your Friday 4:10 AM message
Hasti: only crazy, only lovers, only whom they are very very different…
Wednesday/Oct 4/6:12 AM
Mehraveh: where have you been? Why you didn’t answer your phone?
Mehraveh: never mind, are you fine?
Mehraveh: I want to talk to you; I will be online today at 4 PM
Wednesday/Oct 4/4 PM
Mehraveh: hi
Hasti: hi, I write a poem for you, I mean for your shoes, the Taiwanese high heel shoes
Mehraveh: for my shoes? J
Hasti: yes, for your shoes
Mehraveh: you'd said" only crazy, only lovers, only whom they are very very different… "What did it mean? Why you didn’t finish your sentence?
Hasti: you can add whatever you want to that unfinished sentence and complete it but I won't do that. I want to keep it unfinished that its words beg me. I want these damn words that don’t have a dare to say a simple I LOVE YOU, beg me to finish them. Let this F**King sentence stay like this till it die
Mehraveh: I want to see you
Hasti: no
Mehraveh: I WANT TO SEE YOU
Hasti: No
Mehraveh: I felt I was fall in something at the wedding
Hasti: it's good
Mehraveh: good!?
Hasti: yeah, sometimes is good to fell in something
Hasti: I don’t envy/dot/no, I never envy/dot/I don’t envy your dress/dot/or your scarf/dot/or even that Pepsi which u drank on that phenomenon night/dot/I just envy-to death-your Taiwanese high heel shoes/no, it doesn’t need any dot here
Thursday/Oct 5/11:37 PM
Mehraveh: hi
Hasti: hi, they took my cell phone yesterday, because of your call on Wednesday noon
Mehraveh: who? Who took your phone?
Hasti: people who are here
Mehraveh: people who are there? Where is there?
Hasti: here that I am. Kohi says we shouldn't contact with women. He says talking to them on the phone is a sort of contacting them, it's like touching them.
Mehraveh: who is Kohi?
Hasti: he is the head of here
Hasti: I want to email you the thing which I wrote it for you few days ago
Mehraveh: I wait, I watch TV till you email it
Mehraveh: TV is showing a circus. A man is walking on a rope with one leg
Hasti: I was in the yard on the day that you called me. Here becomes too hot in summer. it's like someone opens the door of hell to us at noon.
Hasti: I was shocked when I heard your voice, like being shocked when a storm came from hell
Hasti: I went to a shade of one of the tree in a yard, but nothing change
Hasti: it was still hot, I was sweating heavily that you think someone pour a bucket of water on my head
Hasti: I saw a thousand black spot which were moving under a tree when I was talking to you
Hasti: thousand ants were moving over a dead cockroach
Hasti: then a bee came near them
Hasti: it seemed it wanted to lift the cockroach, it tried it several times but it couldn't
Hasti: it flied far when you were crying on the phone
Hasti: I got sick so badly at that night, I got heatstroke I think, I mean Kohi said I got heatstroke. He said I was under sun for too long.
Hasti: he took my phone at that night, he said he heard me, he said I shouldn’t call a woman
Hasti: I was sick for a week, that’s why I couldn’t be online.
Hasti: I just remember ants, cockroach and bee when you said a man is walking on a rope with one leg
Hasti: but it was good, very good
Hasti: that I was sick, that I was sick because of you
Hasti: I thought you were spread out in my body like a disease. I felt you run in every single of my body cell
Hasti: have you ever spread out in some one?
Hasti: hey, I said have you ever spread out in some one, in some one soul?
Hasti: where are you?
Hasti: your light is on
Hasti: are you there?
Mehraveh: L
Hasti: L.Y
Mehraveh: me too
Hasti: so much
Mehraveh: me too
Hasti: so so so much
Mehraveh: me too, so so so much
Hasti: I wish I could come to you through these words, wires, cables, phone and computer
Mehraveh: me too
Hasti: put your hand on your computer screen
Mehraveh: I put
Hasti: me too
Thursday/Oct 5/11:43
Date: Thu, 5 Oct, 2007
From: "Amir Mahan"این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید">Hasti@deepsky.com
Subject: L.Y
To: این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید">Mehraveh@goldscreen.com
I give back my computer to them tonight. Not because of Kohi but because of I, myself. I am melting down here. I melt more and more by talking to you. I can't contact you when I give them my computer. Maybe just in my dreams. I wrote this for you 3 days ago, when I was so sick:
"It was small at the beginning or at least I thought. but it grew bigger and bigger.it grew that much big that it couldn't be kept in a poem, story or a heart.it became bigger than a heart and I always afraid of the things which are bigger than a heart, which are that much big that you should stay far to see them. I've been scared so much since I get, I can't say how big it is or put it in a simple I LOVE YOU. I am mad on myself, on my weakness, my disability and my soul that is so small. I've thought it would never become bigger than me. I've thought I'm the one who has created it so it would stay always my creature but it wont.it has grown up so fast, moved through my fingers and run away. I've lost to it.it has gone further than love.it hasn’t obey me any more.it wants to disappear me in itself. Now I am going to saying I LOVE YOU with all the power that it remains for me that maybe I could release from the strange pressure which is on my soul; to put down a hot sphere only for a moment. "
Friday/Oct 6/5:17 AM
Mehraveh: hi, I'm tired, I am so tired.it seems I have walked a thousand miles since 24th of September, talked million words. I went to sleep with my shoes just for you
Friday/Oct 6/7:12 AM
Mehraveh: …
Friday/Oct 6/4:28 PM
Mehraveh: L.Y, so much, so so much
Saturday/Oct 7/10:45 PM
Mehraveh: L
Sunday/Oct 8/12:18 PM
Mehraveh: I've heard someone praying…
Monday/Oct 9/6:10 AM
Mehraveh:L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y,L.Y
Wednesday/Oct 11/5:37 AM
Mehraveh: last night I fell down of the stairs, cause I went up so fast.my knee hurt also my ankle, my mom said 'hey watch out, what's wrong with you?" I've cried a lot on my bed before I go to sleep, like a baby, not because of my knee or my ankle, my shoelace was torn.