رستوران خانوادگی بوگل در خیابان هشتم مکان معروفی نیست ، اگر شما به یک وعده غذا ارزان نیاز دارید ، پس بوگل مکانی برای شما است ، دوازده میز در اتاق وجود دارد و شش تا در هر طرف ، بوگل خودش می نوشیند میز کنار در و پول میگیرد و دو پیش خدمت زن همچنین وجود دارد و صدای موزیک ازآشپزخانه می آید .
در زمان داستانم یکی از پیش خدمت ها که آیلین نامش برده او قد بلند بود ، و زیبا و پر از انرژی نام یکی دیگه از پیش خدمت ها تیلدی بود ، او قد کوتاه بود ، چاق ، زیبا نبود.
خیلی از مردمی که به رستوران بوگل می آمدند که غذا بخورند مرد بودند ، و آنها آیلین زیبا را دوست داشتند ، آنها خوشحال بودند که زمان طولانی برای وعدة غذایشان منتظرمی موندند ، زیرا آنها می توانستند به او نگاه کنند.
آیلین میخواست چطور مکالمه با دوازده نفر از مردم و کار سخت در یک زمان حفظ کند.
همۀمردها میخواستند که آیلین ببرند به رقص و می دهند کادوهایش را ، یکی از آنها به او یک حلقه طلا داد ، و یک نفر دیگه یک سگ کوچک به او داد.
در شلوغی و هیاهوی رستوران چشمان مرد تیلدی را دنبال نمی کرد. هیچ کس نخندید و صحبت نکرد با او ، هیچ کس از او تقاضای رقص نمی کرد و هیچ کس به او هدیه نداد. او یک پیش خدمت خوب بود ، اما او کنار میزها ایستاد و مرد به اطراف او نگاه کرد که آیلین ببیند.
اما تلیدی خوشحال بود که کار می کرد با هیچ تشکری ، او خوشحال بود که می بینه مردها با آیلین او خوشحال بود که می داند که مردها آیلین دوست دارند. او دوست آیلین بود. اما او از ته دل همچنین می خواست که یک مرد را دوست داشته باشه.
تیلدی به همۀ داستانهای آیلین گوش کرد ، یک روز آیلین با چشم سیاه داخل آمد. یک مرد به او ضربه زد ، زیرا نمی خواست که او را ببوسد. داشتن چشم سیاه برای عشق چه عالی است. تیلدی فکر کرد.
یک مرد که آمد به رستوران بوگل مرد جوانی بود که آقای سی در نامیده می شد، او قد کوتاه بود و لاغر و او در یک اداره کار می کرد و می دانست که آیلین به او علاقه ندارد، بنابراین او در یکی از میزهای تیلدی نشست و هیچی نگفت و خورد ماهیش را.
یک روز آقای سی در برای وعده غذایش داخل آمد و او خیلی زیاد نوشید و او ماهیش را تمام کرد. بلند شد ، گذاشت بازویش نزدیک تیلدی ، او را با صدای بلندی بوسید و رفت بیرون رستوران برای کمی دومین بار فقط تیلدی ایستاد آنجا ، سپس آیلین به او گفت : چرا تیلیدی شما دختر بدی هستی ، من باید شما را در نظر بگیرم.
من نمی خواهم مردم را به شما از دست بدهم ناگهان دنیای تیلدی تغییر کرد . او فهمید حالا که مرد می تونه دوست بداره او را ، بیشتر از آیلین.
او تیلدی می تونه همچنین یک عشق در زندگی داشته باشد ، چشمهایش براق بودند و صورتش صورتی ، او می خواست به هر کس رازش را بگوید.
وقتی رستوران ساکت بود. او رفت کنار میز بوگل و ایستاد ، آیا شما می دونی مرد امروز من را در رستوران چیکار کرد.، او گفت : بازویش را نزدیک من گذاشت و من را بوسید.
بوگل جواب داد واقعاً ، این خوب برای کار
هفته بعد شما یک دلار بیشتر از یک هفته خواهید گرفت و وقتی در بعداز ظهر رستوران دوباره شلوغ بود ، تیلدی غذا در میز پایین گذاشت سریع گفت : آیا شما می دونی مرد امروز من را در رستوران چیکار کرد. او بازویش را نزدیک من گذاشت و من را بوسید. بعضی مردها در رستوران متعجب بودند ، و بعضی از آنها گفتند خوب انجام داده است، مرد شروع کرد به خندیدن و چیزهای خوب به او گفت: تیلدی خوشحال بود عشق حالا در زندگی خاکستریش ممکن بود ، برای دو روز آقای سی در دوباره نیامد.
و در آن وقت تیلدی یک زن متفاوت بود ، او پوشید لباسهای روشن ، و موهایش درست کرد. طوریکه دیگه او قد بلندتر و لاغرتر بنظر می رسید ، حالا یک زن واقعی بود ، زیرا شخصی او را دوست داشت ، او هیجان زده احساس کرد و کمی ترس چکاری آقای سی در ساعت بعد مایل انجام بده ، او داخل آمد ؟
در ساعت 4 بعداز ظهر روز سوم آقای سی در داخل آمد ، هیچ مردی در میزها نبودند و آیلین و تیلدی در حال کار کردن در پشت رستوران بودند. آقای سی در پیاده رفت بالا با آنها.
آقای تیلدی به او نگاه کرد . و او نمی توانست صحبت کند ، صورت آقای سی در خیلی قرمز بود . او ناآرام بنظر می رسید ، خانم تیلدی ، به او گفت : من می خواهم بگویم که منم متاسفم برای چیکاری که من انجام دادم شما را چند روز پیش ، او نوشیدنی بود ببینید ، من نمی دونستم در حال انجام چکاری بودم . آقای سی در رفت . اما تیلدی دوید به آشپزخانه و او شروع کرد به گریه کردن او نمی توانست گریه کردن را متوقف کند . او خیلی زیباتر نبود ، هیچ مردی دوست نداشت او را ، هیچ مردی او را نمی خواست بوسه آقای سی در هیچ معنی نداشت ، تیلدی او را خیلی زیاد دوست نداشته اما بوسه برای او خیلی مهم بود . و حالا هیچی وجود نداشت. اما او هنوز دوستش داشت ، و آیلین گذاشت بازویش را نزدیک تیلدی ، آیلین واقعاً نمی فهمید ، اما گفت : خوشحال نباش تیلدی آقای سی در کوچکی مثل سیب زمینی مرده داشته است . او هیچی نیست . یک مرد واقعی هرگز متاسفم نمی گوید.
Tildy’s moment
Bogle’s family restaurant on Eighth avenue is not a famous place, but if you need a large cheap meal, then Bogel’s is the place for you there are twelve tables in the room, six on each side. Bogle himself sits at the desk by the door and takes the money. There are also two waitresses and a Voice. The Voice comes from the kitchen.
At the time of my story, one of the waitresses was called Aileen. She was tall, beautiful and full of life. The name of the other waitress was Tildy. She was small, fat and was not beautiful.
Most of the people who came to eat at Bogle’s were men, and they loved beautiful Aileen. They were happy to wait a long time for their meals because they could look at her. Aileen knew how to hold a conversation with twelve people and work hard at the same time. And all the men wanted to take Aileen to dancing or gave her presents. One gave her a gold ring and one gave her a little dog.
And poor Tildy?
In the busy, noisy restaurant men’s eyes did not follow Tildy. Nobody laughed and talked with her. Nobody asked her to go dancing, and nobody gave her presents. She was a good waitress, but when she stood by the tables, the men looked round her to see Aileen.
But Tildy was happy to work with no thanks, she was happy to see the men with Aileen, she was happy to know that the men loved Aileen. She was Aileen’s friend. But deep inside, she, too, wanted a man to love her.
Tildy listened to all Aileen’s stories. One day Aileen came in with a black eye. A man hit her because she did not want to kiss him. ‘how wonderful to have black eye for love’ Tildy thought.
One of the men who came to Bogle’s was a young man called Mr Seeders. He was a small, thin man, and he worked in an office. He knew that Aileen was not interested in him, so he sat at one of Tildy’s tables, said nothing, and ate his fish.
One day when Mr Seeders came in for his meal, he drank too much beer. He finished his fish, got up, put his arm around Tildy , kissed her loudly, and walked out of restaurant.
For a few second Tildy just stood there. The Aileen said to her, ‘why, Tildy! You bad girl! I must watch you. I don’t want to lose my men to you!’
Suddenly Tildy’s world changed. She understood now that men could like her and want her as much as Aileen. She, Tildy, could have a love-life, too. Her eyes was bright, and her face was pink. She wanted to tell everybody her secret. When the restaurant was quiet, she ent and stood by Bogle’s desk.
‘Do you know what a man in the restaurant did to me today?’ She said. ‘He put his arm round me and he kissed me!’
‘Really!’Bogle answered. This was good for business ‘next week you’ll get a dollar a week more.’
And when, in the evening, the restaurant was busy again, Tildy put down the food on the tables and said quietly, ‘Do you know what a man in the restaurant did to me today? He put his arm around me and kissed me!’
Some of the men in the restaurant were surprised; some of them said, ‘well done!’ men began to smile and say nice things to her. Tildy was very happy. Love was now possible in her grey life.
For two days Mr Seeders did not come again, and that time Tildy was a different woman. She wore bright clothes, did her hair differently, and she looked taller and thinner. Now she was a real woman because someone loved her. She felt excited, and a little afraid. What would Mr Seeders do the next time he came in?
At the four o’clock in the afternoon of the third day, Mrseeders came in. there were no people at the tables and Aileen and Tildy were working at the back of the restaurant. Mrseeders walked up to them.
Tildy looked at him, and she could not speak. Mr Seeders’ face was very red, and he looked uncomfortable.
‘Miss Tildy,’ he said, ‘I want to say that I’m sorry for what I did to you a few days ago. It was drink, you see. I didn’t know what I was doing. I’m very sorry’. And Mrseeders left.
But Tildy ran into the kitchen, and she began to cry. She could not stop crying. She was no longer beautiful. No man loved her. No man wanted her. The kiss meant nothing to Mr Seeders. Tildy did not like him very much, but the kiss was important to her – and now there was nothing.
But she still had her friend, and Aileen put her arm round Tildy. Aileen did not really understand, but she said, ‘Don’t be unhappy, Tildy. That Seeders got a face like a dead potato! He’s nothing. A real man never says sorry’!