شنبه, 03 آذر 1403

 



بخشی از داستان ip dip از کتاب Five Stories نوشته Martin Cooper

021545 

 

IP DIP

when my wife kicked me out i went to stay with friends at first. It only lasted a couple of weeks I can see now how kind they were, but they were our friends, not mine, and I was asking them to choose sides.

To start with they probably thought I would go home again after a couple of nights. i know I did. each time the phone rang I thought it might be her. If it had been my own house I would have jumped up to answer every call. when a bin liner full of sucks and underpants appeared on the door step we all began to wonder. On the first weekend they dropped hints. On the second, they told me outright I would have to go back or find a place of my own.

Well. By then I knew I couldn’t go back, I’d already tried. I rang the bell even though I had my own set of keys and stood with my nose to the paint work while I waited for the sound of footsteps in the hall. My wife opened the door and I saw her face fall that’s how I knew.

In the house somewhere I could hear my daughter singing a playground rhyme.

Ip , dip,

Sky blue,

Who’s it?

Not you.

My wife heard it too and moved to block the half-open entrance.

Love leaves as mysteriously as it comes it seems to me. When it goes it leaves space behind, still weight that leans on the heart and the tongue. You know what you might have set once, but you can’t remember how. I did remember the shrieking excitement of chases on the lawn, swooping down on wriggling for-year-old limbs the sweet smell of laughing child’s her, freshly washed, a swinging round and round. But there was nothing I could say.

So, I found the flat throw and agent. The rent was low and he only wanted one month’s deposit. It was the first place I looked at, furnished after a fashion. All I needed to buy were sheets and towels, the basics. It was a long time since I’d done that sort of things. It was all terribly easy.

It was a basement flat in terrace. Victorian, I suppose. One of those streets with stucco on the ground floor walls and brickwork above. There were iron area railings with a gate and steps leading down to my front door. I had sitting room at the front and a bed room at the back with kitchen and bathroom and the other side of the short hallway. It always dark because front and back were below ground level but in the evening the sunlight would be reflected down into well outside my window, filling it with a golden glow.

I settled in and established routines I bought a throw to go over the armchair and replaced the dusty  satin lampshades  with Japanese globes. I belt bookshelves for my charity shop paperbacks out of bricks and planks. Every Sunday morning I logged a rucksack down to the launderette and on Sunday afternoons I phoned my wife.

The first conversation were short and one-sided : how are you keeping questions from me. silences or at best single-word replies.

 

 

پایین و بالا

 

وقتی همسرم منو از خونه بیرون انداخت، پیش دوستانم رفتم تا اونجا بمونم اما چند هفته ای بیشتر دووم نیاوردم. حالا می فهمم که اونا چقدر باهام خوب بودن چون با وجود اینکه دوست های هر دومون بودن من توقع داشتم که طرف منو بگیرن. احتمالاٌ اولش فکر می کردن که بعد از چند شب بر می گردم خونه. هر بار که صدای زنگ تلفنُ می شنیدم با خودم می گفتم حتماٌ خودشه. اگه خونه خودم بودم از جا می پریدم و تلفن ُ جواب می دادم. وقتی یه کیسه پر از جوراب و پیژامه پشت در دیدیم همگی تعجب کردیم. اولین جمعه نصیحتم کردن، جمعه دوم رک و پوست کنده بهم گفتن یا باید بر گردم خونه یا یه جای دیگه ای برای خودم پیدا کنم. اما یه بار سعی کرده بودم و می دونستم این کار شدنی نیست. با وجود اینکه دسته کلیدم همراهم بود زنگ درُ زدم، نگاهم رو به خیابون دوختم و منتظر شدم که در باز بشه. همسرم با صورتی نگران در رو باز کرد. من هم همین انتظار رو داشتم. از داخل خونه صدای دخترمُ می شنیدم که در حال بازی با صدای شیرینش آواز می خوند:

پایین و بالا

آسمون زیبا

صدای چه کیست؟

مال تو که نیست

وقتی خواستم برم داخل همسرم راهمُ سد کرد. عشق عجیب میاد و عجییب میره ، برای من که اینجوریه.

وقتی عشق از دل آدم میره همه چیز رو پشت سرش خراب میکنه. همه اتفاق های قبل رو دلت سنگینی میکنه. برام باورش سخته که چه حرف هایی که نگفته ام. چه لحظه های قشنگی که به تلخی تموم شد. میون این مشکلات بالاخره یه آپارتمان پیدا کردم. کرایه اش پایین بود و صاحب خونه هم فقط برای یک ماه پول رهن می خواست. خب راستش مبلمان خونه چنگی به دل نمی زد. من فقط پتو، حوله و چهار تا چیز ضروری لازم داشتم. با اینکه خیلی وقت بود کار خونه نکرده بودم اما فوق العاده آسون بود. این آپارتمان زیر زمین یه مجتع مسکونی توی خیابون «ویکتورین»جایی که من فکر می کردم کف اون سنگ فرشه و ساختمون هاش سقف ها و آجرنما های تزئینی داره، اما اصلاً از این خبرها نبود. جلوی ساختمان یه دروازه آهنی ریلی بود که پله های پشت اون به درب ورودی آپارتمان من راه داشت. اتاق نشیمن جلوی خونه، اتاق خواب پشت و حمام و دستشوئی هم انتهای راهرو ای کوتاه بود. فضای خونه همیشه تاریک بود چون از سطح زمین فاصله داشت اما عصر ها از انعکاس نور کمی که بیرون پنجره می تابید کمی روشن می شد. اونجا مستقر شدم و مثل سابق کارهای روزمره ام رو انجام می دادم. برای مبلمان یه روکش خریدم و چند تا لوستر حبابی رو جایگزین ورقه های کثیف رنگی روی لامپ کردم. یه کتابخونه ساده با تخته های چوب ساختم تا کتاب هامُ اونجا بزارم. هر یکشنبه لباس چرکامُ جمع می کردم می بردم مغازه رختشویی تا اونجا همسرمُ ببینم. اولین مکالمه مون مختصر و یکطرفه، بیشتر احوال پرسی از طرف من بود و اون هم حرفی نمی زد یا با آره و نه جواب می داد.

 

نويسنده : محمدباقر حبیبی

این کاربر 1 مطلب منتشر شده دارد.

به منظور درج نظر برای این مطلب، با نام کاربری و رمز عبور خود، وارد سایت شوید.