A GOOD BURGLAR
The place was North America. The year was 1900.
Jimmy Valentine was in prison. He was Prisoner Number 9762.
Jimmy had been in prison for nine months. He wanted to get out of prison and his friends were trying to help him. His friends were talking to important people about him.
One day, Jimmy was making shoes in the prison workshop.
A guard came into the room.
The warden wants to talk to you, 9762, the guard said. He took Jimmy to the warden’s office.
‘Valentine, you’re a lucky man! Said the warden.
You have powerful friends. The government has given you a pardon. Tomorrow, you’ll be free. Listen to me, Valentine. You are not a bad young man. Don’t come back to prison! You can change your life. You must live honestly now. You mustn’t steal any more money. Stop burgling! Stop safe cracking!
I ‘m not a safe cracking sir! ‘Jimmy said. I‘ve never been there in my life!
The warden laughed. Who cracked that safe in Springfield?
He asked. Didn’t you do that job?
Springfield? Jimmy replied. I’ve never been there in my life!
Take him away, the warden said to the guard.
Bring him here at seven o’clock tomorrow morning.
Early the next morning, Jimmy was standing in the warden’s office again. A prison clerk gave him a rail road ticket and five dollars. The warden shook Jimmy’s hand.
Then prisoner Number 9762 became Mr. James valentine. He walked out of the prison, into the sun shine.
Jimmy did not listen to them. He went to a restaurant and he had a good meal _ a chicken and a bottle of wine. Then he got on a train…..
To be continue
سارق خوب
محلي در شمال امريكا در سال 1900.جيمي والنتين يك زنداني بود زنداني شماره 9762.جيمي به مدت 9 ماه در زندان مي باشد. او قصد داشته كه از زندان فرار كند و دوستش سعي در كمك به او داشت دوستش درباره او با انسانهاي مهم صحبت كرده بود. روزي جيمي در حال درست كردن كفش در كارگاه زنان بود كه زندان بان وارد اتاق شد.
نگهبان گفت:شماره 9762رئيس زندان مي خواهد با تو صحبت كند. او جيمي را به دفتر رئيس زندان برد.رئيس زندان گفت:والنتين تو مرد خوش شانسي هستي.دوستان قدرتمندي داري دولت به تو عفو بخشيده است.فردا تو ازاد خواهي شد. گوش كن به من تو جوان بدي نيستي كاري نكن كه دوباره به زندان برگردي تو مي تواني كه زندگي خود را تغيير دهي. تو ميبايست از الان با صداقت زندگي كني تو نبايد هيچ پولي را به سرقت ببري. دزدي نكن در هيچ صندوقي را باز نكن. جيمي گفت :من يك قفل باز كن نيستم من هرگز در زندگيم قفل باز نكردم.رئيس زندان خنديد و گفت: چه كسي قفل صندوق اسپيرينگفيلد را باز كرد؟ آيا تو آن كار را انجام ندادي؟ جيمي تكرار كرد: اسپيرينگفيلد؟ من هرگز در آنجا نبودم.رئيس زندان به زندان بان گفت او را ببر و فردا ساعت 7 او را به اينجا بيار.
اوايل صبح فردا جيمي دوباره در دفتر كار رئيس ايستاده بود.دفتردار زندان يك بليط قطار و 5 دلار به او داد.رئيس زندان با او دست داد و گفت:زنداني شماره 9762 تبديل به جيمي والنتين شد. او قدم زنان در زير نور خورشيد از زندان خارج شد. پرندگان در خارج از زندان در حال اواز خواندن بودند.اما جيمي به آنان گوش نمي كرد. او به يك رستوران رفت.يك غذاي خوب شفارش داد يكجوجه و يك بطري شراب و بعد از ان سوار به قطار شد.
سه ساعت بعد جيمي در يك شهر كوچك از ايالت ايلينويز از قطار پياده شد. او به يك مشروب فروشي رفت و با صاحب آن دست داد.مايك دولان گفت:حالت چطوره جيمي؟ مايك گفت:متاسفم جيمي ما سعي كرديم هرچه زودتر تو را از زندان خارج كنيم.اما پليس اسپيرينگ فيلد براي ما مشكل به وجود آورد.كليد اتاق تو اينجاست. مايك يك كليد به او داد و جيمي از پله ها بالا رفت به سمت اتاقش. او در اتاق را باز كرد و وارد شد هيچ چيز در اتاق تغيير نكرده بود.هيچ كس به مدت 9 ماه در اين محل نبوده است.
پليس در همين اتاق جيمي را دستگير كرده بود. جيمي درگير شده بود با آنها و يكي از دكمه هاي پيراهن او در همين درگيري كنده شده بود.يك كشف بزرگ دكمه همچنان در روي كف اتاق بود جيمي والنتين لبخند زد. سپس او يك چمدان خاك گرفته را از پشت تخت به سمت خود كشيد و با دقت زياد آن را باز كرد.در داخل چمدان يكي از بهترين مجموعه ابزارهاي سرقت در ايالات متحده بود.جيمي براي آنها مبلغ 900 دلار پرداخته بود.
او بعضي از ابزار ها را براي خودش ساخته بود. نيم ساعت بعد جيمي از پله ها پايين امد و دوباره او يك لباس شيك پوشيده بود و چمدانش را تميز كرده بود و حمل مي كرد.مايك:پرسيد آيا قصد داري شغل ديگري داشته باشي؟ جمي گفت:من؟ يك شغل؟ نمي فهمم چي ميگي مايك؟ من بيسكوئيت ميفروشم من يك فروشنده براي يك شركت نيويورك كريكر هستم.جيمي خنديد و مايك هم خنديد.
يك هفته بعد در ريچمند اينديانا يك سرقت به وقوع پيوست. سارق مبلغ 800دلار از يك صندوق قديمي برده بود. دو هفته بعد از آن شخصي مبلغ 1500دلار از يك صندوق جديد در لوگان اسپرت اينديانا به سرقت برد. بعد از آن مبلغ 5000هزار دلار از صندوق بانك در شهر جفرسون ايالت ميسوري ناپديد شد.
بن پرايس درباره سه سارق تحقيق مي كرد. او گفت:جيمي والنتين دوباره مشغول شده. بن پرايس همه چيز را در باره جيمي والنتين مي دانست.جيمي به تنهايي كار مي كرد و او كيلومتر ها ما بين سرقت هايش مسافرت مي كرد.جيمي خيلي سرسع جا به جا مي شد.و او از لباسهاي شيك غذا و شراب هاي خوب بسيار لذت مي برد.
كاراگاه با خودش گفت من او را خواهم گرفت.و دفعه بعد و در زندان خواهد ايستاده و دفعه بعد هيچ دولتي به او عفو نخواهد داد.در يك بعد از ظهر جيمي با چمدانش به يك شهر كوچك المور رسيد. المور در آركانزاسن واقع بود. اين شهر 5 مايل با نزديكترين ايستگاه راه اهن فاصله داشت.جيمي به تنهايي در خيابان اصلي المور قدم مي زد. او جوان بود. او خوشتيپ بود. او لباس شيك به تن داشت تعداد زيادي مرد جوان كه همانند جيمي والنتين خوب به چشم بيان در المور وجود نداشت.يك دختر جوان و زيبا به تنهايي در خيابان به سوي او در حال قدم زدن بود.جيمي والنيتن به چشمهاي او نگريست و عاشقش شد. گو نه هاي دختر جوان سرخ شد. او از جيمي گذشت(رد شد) جيمي برگشت و به او نگاه مي كرد او وارد بانك المور شد. يك پسر در حال باز كردن در خيابان مقابل بانك بود. جيمي يك سكه به پسر داد و درباره شهر از او سوالاتي پرسيد.بعد از چند دقيقه دختر جوان از بانك خارج شد. جيمي يك سكه ديگر به پسرك داد و از او پرسيد:آن دختر جوان كيست؟ او خانم آنابل آدامزاست وپدر او صاحب بانك مي باشد. جيمي به سمت هتل پالانتري حركت كرد و در خواست يك اتاق كرد.او به منشي هتل گفت اسم من اقاي رالف دي اسپنسر است. من مي خواهم در اينجا تجارت آغاز كنم. آيا در اينجا در المور كفش فروشي وجود دارد؟منشي پاسخ داد نه در اينجا كفش فروشي وجود ندارد.
اين شهر به يك كفش فروشي نياز دارد.شما المور را دوست خواهيد داشت آقاي اسپنسر مردم اينجا بسيار مهربانند.جيمي گفت :من براي چند روز اينجا خواهم ماند. من مي خواهم اطراف شهر را ببينم. منشي پرسيد: آيا مي خواهيد كسي چمدان شما را از پله ها بالا ببرد؟
جيمي پاسخ داد: نه خودم آنرا حمل مي كنم آن خيلي سنگين است.آقاي رالف اسپنسر در المور ماند او به زودي صاحب يك فروشگاه كوچك كفش فروشي در شهر شد.فروشگاه او موفق بود مردم آقاي اسپنسر را دوست داشتند.و براي او احترام قايل بودنند.او دوستان زيادي يافت و به زودي با خانم آنابل آدامز ملاقات كرد.بعد از گذشت يك سال اقاي رالف اسپنسر خانم آنابل آدامز براي ازدواج نامزد شدند.آنابل عاشق رالف بود و به داشتن او افتخار مي كرد و پدر او صاحب بانك المور نيز رالف را بسيار دوست مي داشت. خانواده آدامز گاهي اوغات او را به خانه شان دعوت مي كردند. در يك روز دو هفته قبل از عروسي جيمي در اتاقش در هتل نشسته بود.و در حالي كه فكر مي كرد يك نامه نوشته بود. آن نامه براي دوستي در خيابان ليوز ايالت ميسوري بود.در دوشنبه بعد بن پرايس به المور رسيد.كاراگاه با مردم زيادي صحبت مي كرد او در باره جيمي والنتين سوال مي كرد.
هيچ كس در شهر جيمي والنتين را نمي شناخت.اما همه در باره رالف دي اسپنسر صحبت مي كردنند. به زودي بن پرايس شروع به تحت نظر گرفتن صاحب كفش فروشي كرد. جيميِِ!
تو قصد ازدواج با دختر بانك را داري؟كاراگاه با خودش زمزمه كرد.آن خيلي شگفت انگيزاست.
در صبح سه شنبه جيمي صبحانه را در خانه صاحب بانك در خارج از شهر خورد. او به خانواده اش گفت: من قصد دارم به little rock بروم من مي خواهم كت شلوار عروسي را خريداري كنم و يك چيز خوب براي آنابل بخرم. آقاي آدامز گفت:من مي خواهم بعضي چيزهاي ابتدايي بانك را تو ببيني. بعد از صبحانه آقاي آدامز به همراه جيمي و آنابل و خواهرش و دختر كوچك خواهرش به سمت مركز شهر به راه افتادند.
آنها در مقابل هتل ايستادند و جيمي چمدان خود را از اتاقش برداشت. بعد آنها به سوي بانك به راه افتادند.در داخل بانك جيمي چمدانش را به زمين گذاشت آنها سعي كردند كه آن را بلند كنند. او خنديد و گفت: رالف چمدانت خيلي سنگين است.جيمي پاسخ داد: بله عزيزم تعداد زيادي كفش سنگين در داخل آن مي باشد.
آقاي آدامز خانواده اش و جيمي را به داخل اتاق بانك برد در پشت نرده هاي بلند بانك المور يك اتاق مقاوم جديد داشت.آقاي آدامز به آن افتخار مي كرد. او قصد داشت كه اتاق محكم خود را به خانواده و دوستش رالف نشان دهد. مرداني از يك شركتدر little rock آنرا ساخته بودند. آقاي آدامز گفت: اينجا ديروز به اتمام رسيد. اتاق مقاوم يك در خيلي ضخيم فلزي داشت آن يك قفل مخصوص داشتيك قفل تركيبي بانكداري در مورد قفل براي دوستش توضيح مي داد. او گفت اين يك قفل مركب است.كليدي وجود ندارد اعدادي بر چهار دستگيره قفل را باز ميكند.
اما ما نبايد در را ببنديم ما نبايد اعدادي براي تركيب انتخاب كنيم.
همه در اتاق مقاوم شگفت زده بودند. دو دختر كوچك مي وآنجلا شيفته ي برق درب آهني شده بودند. آنها مجذوب دستگيره براق آن بودند.وآنها مجذوب دستگيره ها و اعداد روي آن بودند.بن پرايس آنها را از ميان نرده ها در داخل اتاق بانك نظاره مي كرد.يكي از صندوقدار ها به او گفت:صبح بخير آقا. آيا شما به كمك نياز داريد؟كاراگاه گفت:نه متشكرم من منتظر كسي هستم.من قصد ملاقات يكي از دوستانم را در اينجا دارم. در پشت نرده ها ناگهان آنابل و خواهرش جيغ كشيدند.
مي خواهر بزرگترش در اتاق مقاوم را قفل كرده بود.آنگاه همه دستگيره ها را چرخانده بود اما بچه ديگر آنجلا در داخل اتاق مقاوم مانده بود. آقاي آدامز به سمت درب فلزي دويد او دستگيره بزرگ را فشار داد.او فرياد زد آنرا نمي توانم باز كنم هيچكس براي قفل درب شماره اي انتخاب نكرده بود. خواهر آنابل پرسيد: اوه چيكار بايد بكنيم؟ آقاي آدامز گفت:هواي زيادي در داخل اتاق مقاوم نيست.
من بايد مردي را براي شركت قفل سازي روانه كنم اما شركت در little rock واقع شده!
مادر آنجلا دو باره جيغ كشيد:عزيزم خواهد مرد!آقاي آدامز رنگش پريده بود او گفت:لطفأ همه ساكت باشند.آنگاه او از ميان درب فلزي ضخيم فرياد زد آنجلا!آنجلا! به من گوش كن به زودي تو را از آنجا خارج ميكنيم.
كودك به تنهايي درون اتاق مقاوم تاريك قرار داشت.او تنها 5سال داشت و بسيار وحشت كرده بود. خانواده اش به شدت گريه مي كردند.
اسپنسر چيكار مي توانيم كنيم؟
درب را بشكنيد.
رالف كاري مي توانيد انجام دهي؟
آنابل لطفأ يك رز از لباست به من بده.
جيمي رز را در داخل جيب كتش قرار داد. آنگاه كت را از تن در آورد و آستين هاي پيراهنش را بالا زد و ناگهان رالف دي اسپنسر صاحب مغازه كفش فروشي به جيمي والنتين قفل باز كن تبديل شد او گفت:همه بايد از اطراف درب اتاق مقاوم حركت كنند ودور شوند.
جيمي چمدانش را بلند كرد و بر روي ميز قرار داد و آنرا باز كرد.به سرعت وبا دقت او خارج كرد ابزارهاي براق محكم را از داخل چمدان. او به آرامي با خودش زمزمه مي كرد.
همه او را تماشا مي كردند و هيچ كس حرف نمي زد.بعد از چند دقيقه يكي از ابزار هاي مخصوص جيمي در ميان در فلزي شكست بعد از 10 دقيقه او توانست قفلها را جدا كند و يك دقيقه بعد از آن جيمي دستگيره بزرگ درب را فشار داد درب باز شد.آنجلا كوچك به آغوش مادر پريد. كودك وحشت زده بود اما آسيبي نديده بود.
جيمي والنتين توانسته بود قفل درب اتق مقاوم را در كمتر از 15 دقيقه باز كند. آن سريعترين كار او در تمام عمرش بود.
جيمي كتش را پوشيد و از ميان اتاق بانك به سمت درب خيابان حركت كرد.
او صداي زن جواني را در پشت سرش شنيد.رالف برگرد.اما جيمي برنگشت يك مرد بزرگ در جلوي درب ايستاده بود. او بن پرايس بود. جيمي گفت: سلام بن تو توانستي من را پيدا كني من قصد ندارم در اين لحظه با تو درگير شوم. من را دستگير كن و من را ببر. من بيشتر از اين دلواپسي نمي خواهم.
بن پرايس به پشت جيمي نگاه كرد او به آنابل نگاه مي كرد. او به مادر و فرزندانش در اتاق بانك نگاه مي كرد. آنها به آرامي گريه مي كردند.
كاراگاه گفت:شما دچار اشتباه شديد آقاي-آقاي اسپنسر من شما را نمي شناسم.
آنگاه كاراگاه بزرگ(ارشد)برگشت و از بانك خارج شد ورفت.
پايان