عشق گمشده
این اتفاقات حدود01 سال قبل برای من پیش آمد . در شهری زندگی می کردم که تابستان هاای شهرخیلی گرم بود . می خواستم حومه شهر را ببینم .ماشین کوچک قرمزی داشتم ، یک نقشه هام داشتم .
تمام شب در اطراف شهر رانندگی کردم و خیلی خوشحال بودم . اون سال تابستان خیلی خوبی داشتیم .حومه آن مناطق در صبح زود خیلی زیبا بود . خورشید گرم و آسمان آبی بود . صدای پرنده ها را از لابلای درختان می شنیدم . یک مرتبه ماشینم ایستاد . چه اتفاقی افتاده بود ؟ وای نه من بنزین نداشتم و حالا باید پیاده می رفتم . باید یک شهر پیدا می کردم و بنزین می خریدم . اما من کجا بودم ؟ به نقشه نگاه کردم . نزدیک شهر نبودم . گم شده بودم و بعد ازمدتی دختری را دیدم . داشت به سمت پایین جاده می آمد .با گل هایی در دستش . پیراهن بلندی پوشیده بود و موهای بلنادی هم داشت، بلند و سیاه که در آفتاب هم می درخشید . خیلی زیبا بود . می خواستم با او صحب کنم پس ، از ماشین پیاده شدم . گفتم : سلام ، من گم شدم ، کجا هستم ؟ به نظر می آمد که ترسیده ، بنابراین آرامتر صحبت
کردم و گفتم : من بنزین تمام کردم ، از کجا می تونم یه کمی تهیه کنم ؟ با چشمان آبش به من لبخند زد و گفت : نمی دونم ، با من به روستا بیا شاید بتونیم کمکت کنیم . با خودم فکر کردم که اون دختر بسیار زیبایی است و با خوشحالی به همراه او رفتم . راه طولانی را طی کردیم . پیش خودم گفتم :
تو نقشه که روستایی نبود ، شاید خیلی کوچیک باشه . آنجا یک روستای قدیمی و زیبا بود . خانه های کوچک و سیاه و سفید بود . مملو از حیوانات بود . دختر نزدیک خانه ای ایستاد و با لبخند گفت : بفرماید داخل . خیلی تمیز و عجیب بود ، آخه غذا رو آتیش بود . حس گرسنگی بهم دست داد . به خاطر چیزایی که دیده بودم فکر کردم باید خیلی فقیر باشند . با پدر و مادرش ملاقات کردم . خیلی خونگرم بودند اما لباساشون عجیب غریب بود . پدرش گفت : بنشین ، بعد از این همه راه رفتن باید تشنه باشی ؟ یه نوشیدنی بهم داد و منم تشکر کردم . نوشیدنیشونم عجیب بود به رنگ قهوه ای تیره و خیلی پررنگ . نمیدونستم چرا ولی خوشحال بودم . در مورد بنزین سوال کردم ؟ انگار تا حالا نشنیده بود پرسید : اون دیگه چیه ؟ گفتم : مگه شما همه جا پیاده میرید ؟ پیرمرد با لبخند گفت : نه . ما اسب داریم . با خودم گفتم :اسب؟ اون که خیلی یواش حرکت می کنه . چرا از ماشین استفاده نمی کنند ؟
ولی به پیرمرد چیزی نگفتم . تمام روز را اونجا موندم بعدم شام خوردم و کلی کیف کردم . سپس من و اون دختر به باغ رفتیم . اسمش مری بود . گفت : این خیلی خوبه ، ما خیلی مهمون دوست داریم . اینجا خیلی رفت و آمد نیست . وای من چقدر خوشحال بودم . اون واقعا زیبا بود . بعد از مدتی شروع به پچپچه کرد و چهره اش تو هم رفت . بهش گفتم: چرا غمگینی ؟ گفت : نمی تونم بگم ، تو یه رهگذری . باید از هم خداحافظی کنیم و همین الان برو . نتونستم دلیل حرفشو بفهمم .آخه من دوستش داشتم و می دونستم که دارم . می خواستم کمکش کنم . چرا باید برم ؟ مری دوباره با صدایی گرفته گفت : تو باید بری اینجا امن نیست . خطرناکه . بهش گفتم: می رم به شهر بعدی تا بنزین بگیرم و دوباره بر می گردم . ساکت شد . گفتم : مری دوست دارم و برمی گردم پیشت ، توهم نمی تونی جلوی منو بگیری . با
اندوه فراوان خداحافظی کردیم . دلم نمی خواست برم . تو اون نیمه شب تاریک آنقدر راه رفتم که دیگه نایی نداشتم . سوسوی چراغ های یک شهر را دیدم . بنزین گرفتم و اسم روستا رو پرسیدم ؟ کارگر پمپ بنزین با تعجب منو نگاه کرد و گفت : یک روستا بوده که حالا دیگه نیست . من جریان خودمو براش تعریف کردم . از خونه های قدیمی و مردم و لباس های عجیبشون . بهم گفت : در مورد اونجا داستان های عجیبی میگن . پرسیدم : چی میگن ؟ نمی خواست چیزی بگه اما بالاخره گفت : آتش سوزی بزرگی اونج اتفاق افتاده بود و همه مردم روستا مردن . هیچ کس و هیچ خونه ای باقی نمونده بود . جا خوردم و گفتم برای چی این اتفاق افتاده ؟ گفت : مردی به اسم اولیور کاروم ول اونها رو کشته چون روستایی ها در جنگ به شاه کمک کردند و اون هم عصبانی ش ه و اونجا رو به آتیش کشیده . نمی
تونستم حرف بزنم . پیش خودم گفتم : نمی تونه حقیقت داشته باشه . جنگ051 سال پیش بوده . یاد لباس ها و غذا روی آتیش و اسب افتادم . یه دفعه داد زدم : من نمی فهمم . مردم اونجا رو دیدم . با بعضی هاشون صحب کردم . مرده یه نگاهی بهم کرد و گفت : یه داستان جالب در مورد اون روستا هست و اون اینه که هر01 سال یکبار برای یک روز اون روستا زنده می شه و دوباره ناپدید می شه . تواون یه روز می تونی روستا رو پیدا کنی ولی قبل از صبح باید اونجا رو ترک کنی وگرنه دیگه هرگز نمیتونی . با خودم گفتم : این می تونه راست باشه شاید! مری گفت باید برم . اون منو دوست داشته . گفت باید از هم خداحافظی کنیم پس نگران من بوده . حالا می فهمم . به روستا برگشتم اما هیچی نبود جز گل و درخت و صدای پرنده ها که از لابه لای شاخه ها شنیده می شد . خیلی گشتم ولی هیچی نبود . با ناراحتی نشستم و گریه کردم . هرگز اونو فراموش نمی کنم . مری تو خاطرم می مونه و همیشه با عشق یادش می کنم . حالا فقط 2 ماه دیگه باید صبر کنم . روستا دوباره پیدا خواهد شد و همون روز به اونجا میرم . دوباره عشقمو با موهای بلند مشکیش پیدا می کنم و این بار قبل از طلوع خورشید اونجا رو ترک نمی کنم . با او خواهم ماند .
عروسک
آقای براون نزدیک شهر زندگی می کرد . با اینکه خانه اش کوچک بود ولی یه باغچه داشت که خیلی دوستش می داشت . گلهای زیبایی داشت که در تابستان خیلی زیبا به نظر می رسید . گلهای قرمز وآبی و زرد . او دوست داشت عصرها و آخر هفته ها اونجا بنشینه و آنها را تماشا کنه و لذت ببره امامتاسفانه مجبور بود کار کنه . اداره اش نزدیک خانه اش نبود . بنابراین با اتوبوس سر کار می رفت وبرمی گشت . آقای براون مرد تنهایی بود ، دوست زیادی نداشت و هم صحبت هم نداشت . به خاطرهمین اغلب کسل و غمگین بود . یک روز خیلی گرم دلش نمی خواست با اتوبوس بره خانه . برای همین پیاده راه افتاد . دلش می خواست زیر تابش نور خورشید قدم بزند . ویترین یک فروشگاه کوچیک توخیابون توجه اش رو جلب کرد . چیز های قدیمی در آنجا بود که وسایل قدیمی داشت . آقای براون
عاشق خرت و پرت قدیمی بود . رفت تو فروشگاه . مرد فروشنده گفت : بعدالظهر بخیر . آقای براون جواب داد : بعدالظهر بخیر . می تونم فروشگاه رو نگاه کنم . بفرما ید . چشمش به یک عروسک غمگین قدیمی افتاد . صورتش زیبا نبود ولی آقای براون از اون خوشش اومد . آن عروسک ، یه مرد پیر کوچک با
موهی سفید و لباس سیاه بود . با خودش فکر کرد شاید این عروسک هم احساس تنهایی می کنه . پرسید : این عروسک چنده ؟ مرد فکر کرد اون سه پونده . چرا این مشتری اونو می خواد؟ گفت : 3 پونده . سه پوند برای یک عروسک قدیمی زیاده اما آقاای براون پولش رو داد و عروسک به دست ازفروشگاه خارج شد . به صورت عروسک نگاه کرد که لبخند می زد . تعجب کرد و گفت نه! این فقط یه عروسکه . بهش گفت . می خوام تو رو ببرم خانه . عروسک جوابی نداد . فقط یک عروسک بود پس چراآقای براون با اون حرف زد ؟ لابد چون احساس تنهایی می کرد. عروسک رو کنار کاغذهای ادارش تو کیف گذاشت . خسته شده بود . به سمت ایستگاه رفت و یک بلیط خرید و سوار اتوبوس شد . تو اتوبوس کسی با اون حرف زد و گفت "برو گم شو" آن شخص گفت "تو مرد احمقی هستی." همه با تعجب به آقای براون نگاه کردند او این حرف ها را می زند مرده از دست اون عصبانی شد و از آقای براون بدش اومد . وقتی آقای براون به خونه رسید خیلی خسته بود . و با تعجب گفت : تو اتوبوس کی حرف می زد ؟ نفهمید . عروسک را از کیفش بیرون آورد و نگاه کرد . این فقط یه عروسک زشته . ولی رو
صورتش لبخنده . اونو رو میز گذاشت و شامش را خورد . خیلی گرسنش نبود . یک کم نان و کره خورد .
سپس به رختخواب رفت و خوابید . عروسک را فراموش کرد . صبح شد و نور خورشید به اتاق تابید . اما آقای براون چشمش را باز کرد ، چیزی رو تختش بود . چشماشو مالید و نگاه کرد . عروسک را دیدمتوجه نشد . خیلی براش عجیب بود . " من اونو رو میز گذاشتم اون نمی تونه راه بره . فقط یه عروسکه " متوجه نشد خیلی براش عجیب بود جلوی در خانه رفت نامه ای برام نیست؟ چرا 3 نامه با اسم و مشخصات او اونجا بود اما چه بود؟ کی اونها رو باز کرده ؟ صبحانه اش را خورد و به ایستگاه اتوبوس رفت و منتظر شد . با کیفش داخل اتوبوس شد و نشست. اتوبوس شلوغ بود و آقای براون چون مرد مهربانی بود جایش رو به یک پیره زن داد . ناگهان کسی حرف زد شما احمق پیری هستید. پیره زن برگشت و به آقای براون نگاه کرد .عصبانی بود . آقای براون قرمز شد و یاد عروسک افتاد . از اتوبوس پیاده شد نمی تونست سر در بیاورد .فکر کرد عروسک خانه اس یا نه ؟ کیفش را باز کرد . عروسک اونجا بود با یک لبخند بزرگ روی صورت زشتش. آنرا وسط خیابان انداخت و به سر کارش رفت " از دستش راحت شدم." آن روز خیلی خوب کار کرد و بعد به سمت ایستگاه اتوبوس رفت. "وای نه چی ؟ عروسک این جاست!" چه اتفاقی افتاده. " منتظر منه؟ اون فقط یک عروسکه واقعا چیه ؟" برگشت و تا خانه که تقریبا 3 کیلومتر بود پیاده رفت . تا رسید خونه رو صندلی نشست و خوابید . پس از یک ساعت ناگهان صدایی شنید . تلق؟تلق؟ چشماشو باز کرد . عروسک رو میز نشسته و تمام بشقاب ها و فنجان ها کف زمین پخش شده بود . با خودش فکر کرد : این یه عروسکه که دوست نیست بلکه دردسره . چی کار کنم ؟ عروسک را برد به حیاط و تو باغچه چال کرد . گفت : راحت شدم . واقعا تمام شد و حالا تو زیر زمینی و نمی تونی بیای بیرون . روز بعد آقای براون رفت سر کار . دیگه کسی حرفی نزد . خیلی خوشحال بود و حسابی کار کرد . شب دوباره به خانه برگشت . تلوزیون تماشا کرد و ساعت 11 رفت که بخوابه . خانه تاریک و آرام بود . یه ساعت بعد صدایی شنید . تو رخت خواب نشست . سردش شده بود . ترسید و گفت : این صدای چیه ؟ صدا از پشت در بود . می ترسید ، اما در را باز کرد . دوباره آن عروسک بود . کثیف و خاکی نگاهی به آقای براون کرد و عروسک ساکت بود و لبخند میزد . آقای براون گفت" برو لطفا برو "آقای براون خیلی ترسید
خیلی عصبانی بود و دوباره اونو به باغ برد و چند تکه چوب پیدا کرد و آنها را آتش زد و عروسک روداخلش انداخت . گفت : حالا بمیر . این دیگه فرق می کنه . این آخر کاره . آتش داغ و قرمز بود وبزرگتر و بزرگتر شد . ناگهان صدای گریه ای بلند شد و مردم به سمت خانه او دویدند و داد می زدندموضوع چیه ؟ یک نفر گفت : نگاه کنید . باغ آقای براون آتش گرفته . آنها همه جا را جستجو کردند ولی آقای براون را پیدا نکردند. اما تو باغ نزدیک آتش یک عروسک با موی سفید و لباس سیاه دیدند که زشت و یک لبخند روی صورتش بود.
مرد غریبه
نویسنده بودم و کتاب می نوشتم . الان هم می نویسم ولی کسی نمی داند . هیچ کس نمی تواند مراببیند . ماجرای عجیبی برای من اتفاق افتاده است . برایتان خواهم گفت . در ماه ژانویه بود که تصمیم گرفتم یه کتاب طولانی بنویسم ، پس خانه را ترک کردم و اتاق کوچکی اجاره کردم . با خودم گفتم :
این اتاق خوبیه ، همین جا می نویسم . خیلی کوچک بود ولی دوستش داشتم . خیلی ساکت بود . باخوشحالی شروع به نوشتن کردم . بعد اتفاقات عجیب شروع شد . یه روز که پشت میز نشسته بودم ناگهان به سرم زد که دلم قهوه می خواد . هیچی نداشتم . مدادم رو رو میز گذاشتم و به مغازه رفتم .
وقتی برگشتم دنبال مدادم گشتم ، رو میز نبود . رو صندلی هم نبود . با خودم گفتم : یعنی چی ؟ نمی فهمم ! همون شب یه اتفاق عجیب دیگه افتاد . تو تختم بودم تو سکوت مطلق یکهو صدایی شنیدم . باتعجب گفتم : اون چی بود ؟ بعد صدایی شنیدم . صدای یک مرد . داد زدم : کی اونجاست ؟ هیچ جوابی نشنیدم . کسی را هم ندیدم . نمی تونستم بفهمم چی شده . خیلی ترسیده بودم . چه کار کنم . اون چی بود ؟ بعد از این ماجرا هر روز اتفاقات عجیبی می افتاد . ولی من باید کتابم رو تموم می کردم . پس اونجا موندم . تو این اتاق کوچیک چیز زیادی نبود . یک تخت و یک میز و صندلی و یک آیینه روی دیوار . یه آیینه قدیمی دوست داشتنی . یه روز تو آیینه نگاه کردم و یه مرد غریبه را دیدم . من نبودم .
اون ریش داشت ولی من که نداشتم . چشمهامو بستم و دوباره نگاه کردم . این بار چهره خودمو دیدم رفتم پیاده روی . دلم نمی خواست تو اون اتاق باشم . اشتباه کردم ، همچین چیزی محاله ! هیچ مرد غریبه ای نیست نمی خواستم صداهای عجیب رو بشنوم . شب که برگشتم ، دوباره خودمو تو آیینه دیدم .
خیلی ساکت بود . رفتم که بخوابم اما نتونستم . به خودم گفتم : فردا از اینجا میرم . یکدفعه مرد غریبه رو کنار تختم دیدم و به من گفت : تو اینجا رو ترک نمی کنی . تو با من خواهی ماند . خیلی ترسیدم وسردم شده بود . پیش خودم گفتم : دیگه حتی برای 1 دقیقه هم اینجا نمی مونم . به سرعت وسایلم رو جمع کردم . وقتی لباس هامو جمع می کردم گفتم : اما از چی ؟ نمی تونستم چهره مرد رو فراموش کنم . اما گفتم : همین الان می رم . نگاهی به آییناه انداختم . احساس ترس و سارمای شدیدی کردم .
نتونستم دوباره چهره اونو ببینم . اون اونجا نبود جالب این بود که چهره خودم رو هام نتونساتم ببیانم .
سعی کردم داد بزنم اما هیچ صدایی نداشتم . یکهو اون مرد رو دیدم یه غریبه با ریش . اون تو آیینه نبودبلکه پشت میز با مداد من داشت کتابم رو می نوشت . عصبانی شدم . سعی کردم حرف بزنم . ولی نتونستم آخه صدایی نداشتم . مرد غریبه حرف نمی زد . فقط با لبخند داشت می نوشت . بعد از مدتی صدایی شنیدم . صدای دوستم از پشت در می آمد . گفت : تو اونجایی ؟ می خوام ببینمت .
خیلی خوشحال شدم . دوستم به من کمک می کنه . ولی نمی تونستم راه برم . مرد غریبه در رو باز کردو گفت : بیا تو . دوستم اومد تو و منو ندید . دوستم گفت : ریش گذاشتی ؟ هرچی تلاش کردم نتونستم حرف بزنم . اونم منو نمی دید . فقط می تونست مرد غریبه رو ببینه . این داستان منه . مرد غریبه اتاق منو داره . همچنین صورت و صدای من . او کتاب منو تمام خواهد کرد . اما اون مرد غریبه یک چیز رانمی دونه . من می تونم بنویسم و داستانمو بگم و دارم به تو می گم .
طلسم
یک مرد شجاع که از هیچ چیز نمی ترسه . این چیزی بود که در مورد من می گفتند . آنها اشتباه می کردند ، چون همیشه شجاع نبودم و در آن زمان خیلی ترسیده بودم . خیلی ! الان مرد معروف با شغلی مهم هستم . مردم مرا می شناسند و دوستم دارند . داستانمو براتون می گم : یه جوون خجالتی که دوست نداشت با کسی حرف بزنه . چون می ترسید مسخرش کنند . تازه زن ها بدتر بودند و هرگز با اون ها حرف نمی زد و ازشون می ترسید . حالا که یادم می افته سعی می کنم به آدم های خجالتی کمک کنم و هرگز به اونها نخندم . در اون دوران خیلی ناراحت بودم . زمان جنگ بود ، مابین کشور من با یه کشور دیگه . من همیشه ترسو باید می رفام جنگ ! خیلی خطرناک بود و حسابی ترسیده بودم .
سربازهای دیگه در موردش حرف نمی زدند اما می دونسنتد . فکر کردم اونها به من می خندند ، برای اینکه اونها نمی ترسیدند. اشتباه فکر می کردم ولی من که نمی دونستم دارم اشتباه می کنم . احساس بدی داشتم . دو روز مرخصی داشتم . رفتم شهر که از بقیه سربازها دور باشم . من که دوستی نداشتم .
خیلی غمگین بودم . آروم آروم قدم می زدم و ویترین فروشگاه ها رو نگاه می کردم . مردی کنار خیابون وایساده بود . خیلی ماشین تو خیابون نبود . به خودم گفتم : چرا از کنار خیابون حرکت نمی کنه ؟ می ترسه ؟ بهش نزدیک شدم . بعد متوجه شدم که اون نابیناست . می خواست از خیابون رد بشه ولی بدون کمک من نمی تونست . بقیه مردم به سرعت از کنارش رد می شدند . یا سر کارشون می رفتند یا خونه هاشون . وقتشو نداشتن که به اون کمک کنند . اما من خیلی وقت داشتم . کاری که نداشتم . چرا بهش کمک نکم ؟ من ازش نمی ترسیدم . بازوشو گرفتم و از خیابون ردش کردم . تشکر کرد وگفت : این کت سربازهاست . تو یه سربازی ؟ گفتم : بله ، شاید با صدای غمگینی گفتم . پیرمرد دستشو تو جیبش کرد و چیزی در آورد و به من داد . گفت : بگیرش . این بهت کمک می کنه که هیچ اتفاق بدی برات نیفته .
راهش رو گرفت و رفت . چیزی که بهم داد شبیه طلسم بود . زیبا و عجیب . روز بعد به جنگ رفتیم .خیلی خیلی ترسیده بودم که یکدفعه یاد طلسم افتادم و فکر کردم شاید بهم کمک کنه پس با خودم بردمش . دیگه نمی ترسیدم . چرا؟ نمی دونستم . یعنی به خاطر سنگ طلسم بود ؟ روز بدی بود . اغلب افراد کنارم می مردند . با خودم گفتم : نفر بعدی منم ، ولی نمی ترسیدم . راهنمای ما مرد شجاعی بود جلوتر از ما حرکت می کرد . ما هم دنبالش می رفتیم . یکهو افتاد زمین و حرکت نکرد . بقیه سربازهام ایستادند . گفتم : شاید نمرده باشه . می رم جلو ببینم . جنگ شدیدتر شده بود ، اما من نمی ترسیدم .
پیش خودم گفتم : من سنگ شانس دارم . پس برام اتفاقی نمی افته . من راهنما رو به محل امنی بردم و بهش نگاه کردم . رنگش سفید شده بود . حالش خیلی بد بود . ولی هنوز زنده بود . چشمهاشو باز کرد و بهم لبخند زد . به سختی شروع به حرف زدن کرد . گفت : جلو حرکت کن . بقیه میان دنبالت . سربازهابه دنبالم اومدند و ما اون روز خوب جنگیدیم . بعد از اون روز حالم بهتر شده بود . حالا دیگه شده بودم راهنما . سربازها با خوشحالی از من پیروی می کردند و هیچ کس بهم نمی خندید . با اینحال با خودم فکر می کردم : آیا این حقیقت داره . من که شجاع نیستم . همش به خاطر طلسم . در مورد طلسم به هیچ کس حرفی نزدم . برای اولین بار دوست پیدا کردم . از خوشحالی تو پوستم نمی گنجیاتدم . یه روز باید از رو پل مهمی رد می شدیم و اونو می گرفتیم . سربازهای زیادی با تفنگ های بزرگ اونجا بودند .
یک محوطه باز بدون درخت بود . خیلی خطرناک بود و سربازها می ترسیدند. می گفتند : ما می میریم .گفتم : گوش کنید . من اول می رم و بعد شماها دنبالم بیایید . نترسید . اونها نمی تونند همه ما رو بکشند . دنبالم بیاین ما اون پل رو تسخیر می کنیم . دست تو جیبم کردم . وای سنگ طلسم نبود . حالا باید چی کار کنم ؟ من بدون اون شجاع نیستم . وقتی سربازها رو نگاه کردم اثری از ترس تو چهرشون نبود . حرفام روشون تاثیر گذاشته بود . دیگه نمی ترسن و منتظر حرکت من هستند . من سرگروه هستم پس نباید بترسم . اونا دنبالم میان . فریاد زدم : حرکت . خیلی از افرادم مردن اما ما تونستیم پل رو بگیریم . من هرگز اون روز رو فراموش نمی کنم . من یه چیزی در مورد مردهای شجاع یاد گرفتم و اون این که اونها هم می ترسند ، اما باعث نمیشه که متوقف بشن . اون مرد غریبه رو هم یادم میاد که گفت : این کمکت می کنه . حق با اون بود . یاد گرفتم بدون طلسم هم شجاع باشم . اون موقع جوان بودم و حالا دیگه پیر شدم . مردم فکر می کنند که من شجاع هستم . بله اونها درست فکر می کنند .من شجاع هستم .
پایان سفر
تام اسمیت مرد جوان و خوبی بود که دنبال کار می گشت . اما نتونسته بود کاری پیدا کنه . افراد زیادی دنبال کار بودند ، اما آنجا شغل زیادی وجود نداشت . تام حس بدی داشت چون هیچ وقت پول کافی برای لباس و سینما نداشت . زمانی که جوانتر بود آرزو داشت که فوتبالیست بشه ، چون تو فوتبال و تنیس خیلی خوب بود . اون تو تمام ورزش ها خوب بود ولی بهتر از اون هم بودند. بعد فکر جدیدی به ذهنش رسید شاید بتونم تو فروشگاه ورزشی کار پیدا کنم . اون موقع پول دارم و خوشحالم .فقط یه نظریه بود که هیچ وقت اتفاق نیفتاد . خیلی سخت تلاش می کرد تا شغلی پیدا کنه . هر روزروزنامه رو نگاه می کرد و برای شغل های متفاوت درخواست می نوشت ولی هرگز شغلی پیدا نکرد . یک روز توی روزنامه مطلبی در مورد نمایشگاهی در پارک دید . با خودش گفت باید جالب باشه . شنبه
آینده است . فکر کنم برم . آره می رم . من آخر هفته هیچ کاری ندارم . فکر کنم خیلی گرون باشه . روز شنبه تام به سمت پارک به راه افتاد . برای نمایشگاه بلیط خرید . روز گرمی بود . آسمون آبی و پارک خیلی زیبا بود . پر از گلهای قرمز و زرد و آبی بود . تام با شادی اونها رو نگاه می کرد . نمایشگاه خوبی
بود . مردم زیادی اونجا بودند و بازی های مختلفی وجود داشت . تام چند تا بازی کرد . با خودش یه سبد میوه و چند تا کتاب برده بود . چون تشنش شده بود یک بستنی خرید . با خودش گفت : چه روز خوبی . حالا باید چه کار کنم ؟ نشست و بستنیش خورد . یکهو یه آگهی دید } خانم زلدا از آینده خبر میده ، میخواین در مورد آیندتون بدونید ؟ بیاید و با خانم زلدا صحب کنید . تام کلی فکر کرد . باخودش گفت : برم ! چرا که نه ؟ من از آینده نمی ترسم . شاید جالب باشه . آره میرم و با خانم زلداصحب می کنم . هوا گرگ و میش شده بود . به سمت خانم زلدا به راه افتاد . زن پیری با موهای سپیدبهش لبخند زد و گفت : بنشین . مرد جوان . از آینده بهت خواهم گفت . تام نشست . زن پیر به کارت های روی میز نگاه کرد و گفت : سه تا کارت بردار . تام اونها رو برداشت و به پیرزن داد . اون کارت ها رو
نگاه کرد و با چهره ای جدی شروع به حرف زدن کرد " گوش کن . باید یک چیز مهمی رو بهت بگم جمعه آینده هیچ جا نرو . رفتن به سفر همانا و برنگشتن همان . در راه برات اتفاقی می افته . فراموش نکن .چیز بیشتری نمی تونم بگم . مواظب باش . تام اونجا رو ترک کرد . صورتش داغ شده بود . دیگه پولی نداشت و می خواست بره خونه . پیش خودش گفت : من نمی ترسم ، سفر نمی رم . هیچ جا نمی رم . همه روزها واسه من مثل همه . کاری ندارم . واسه چی برم مسافرت . اما پنج شنبه بود که تام نامه ای رو دریافت کرد . جواب یکی از نامه های تام بود . شغلی بود در 01 کیلومتری شهر در یک فروشگاه ورزشی . ر یس اونجا می خواست که روز بعد تام رو ببینه . تام خیلی خوشحال بود . با خودش گفت : باید باقطار برم ، نمی تونم 01 کیلومتر راه برم . یکدفعه به یاد حرف های اون زن پیر افتاد و ترسید .
اون بهش گفته بود ، جمعه آینده هیچ جا نرو . تام با ناراحتی فکر کرد حالا چی کار کنم ؟ نمی تونم این شغل رو از دست بدم . برام خیلی مهمه باید فردا با قطار برم . اون زنه درباره آینده چی می دونه ؟ هیچ چیز . خوشحال نبود . شب هم نخوابید . روز بعد به سمت ایستگاه رفت . یک بلیط خرید و وقتی قطار رسید سوار شد . تام کنار یک مرد پیر که به نظر باهوش بود نشست . او یک پای مصنوعی داشت . تام براش متاسف شد . قطار به راه افتاد . خدمتکار با غذا و نوشیدنی آمد و پیرمرد ازش ساندویچ خرید . به تام لبخندی زد و گفت : تشنه ای ؟ من چای دارم . می خوای ؟ یه فنجان چای ریخت و داد به تام . تام فکر کرد اون مرد مهربونیه . ازش خوشم میاد . تام با لبخندی به او گفت : متشکرم . من تام اسمیت هستم . به سفر طولانی می رید ؟ پیرمرد نتونست جواب بده چرا که یکدفعه صدای مهیبی شنیده شد و
قطار ایستاد . چه اتفاقی افتاده بود ؟ همه توی قطار ترسیده بودند و به بیرون نگاه می کردند اما نمی تونستند چیزی ببینند . تام به دوست جدیدش گفت : نترس . الان می رم ببینم چه خبره . حتما تصادف شده . اینجا بمون . پیرمرد لبخندی زد و گفت : ممنونم دوست جوان . همین جا می مونم . پای مصنوعی من خیلی ضعیفه . تام یکی از مامورهای قطار رو پیدا کرد و پرسید : چی شده ؟ چرا نگه داشتید ؟ مامور با ناراحتی تام رو نگاه کرد و گفت : یه درخت بزرگ سر راه قطار افتاده . باید تکونش بدیم . اما نمی شه سریع این کار رو کرد . برای همین اینجا آخر خطه ، باید بقیه راه رو پیاده برید . تام پرسید : کجا بریم ؟ مامور به نقشه نگاه کرد و گفت : یه روستا نزدیک اینجا هست . می تونید برید اونجا ، حتما یه رستوران یا کافه ای پیدا می کنید . من باید پیش قطار بمونم .واسه سفرتون خیلی متاسفم ،اما شما پولتونو پس می گیرید . تام با خودش گفت : پولش مهم نیس . من واقعا به اون شغل نیاز دارم و بعد احساس بدی پیدا کرد . تام در مورد شغلش هیچی به دوست جدیدش نگفت . فقط بهش کمک کرد تا از قطار پیاده بشه و ساکشو تا روستا حمل کرد . پیرمرد به تام گفت : خیلی متشکرم ، می دونم که کیفم سنگینه ، توش کامپیوتر و تعداد زیادی کاغذ است . تام لبخندی زد و گفت : نه چیز مهمی نیست . اما اون خیلی ناراحت بود . با خودش گفت : من خیلی احمقم . به حرف اون زن پیر گوش نکردم . حق با اونه . من نمی تونم این شغل رو بگیرم . مرد پیر به چهره تام نگاه کرد و دید که خیلی غمگینه ،ازش پرسید : چی شده دوست جوون من ؟ و تام در مورد شغل پیشنهادیش در فروشگاه ورزشی به مرد گفت . بعد یه اتفاق عجیب روی داد. پیرمرد اول لبخند زد و بعد شروع به خندیدن کرد . تام نمی دونست چرا اون می خنده و کمی عصبانی شد . مرد پیر دوستش بود و اون روز ، روز بدی برای تام بود .
این اصلا خنده دار نبود . تام نه می تونست بخنده و نه حرفی بزنه . پیرمرد به تام گفت : گوش کن تام . ناراحت نباش . من یه مرد ثروتمند هستم و کلی فروشگاه در سرتاسر شهر دارم که همشون هم فروشگاه های ورزشی هستند . به یک مرد باهوش در فروشگاه هم احتیاج دارم . اون بزرگ ترین فروشگاه منه .
دلت می خواد برای من کار کنی ؟ فکر کنم در حال حاضر تو رو خوب شناختم . توی قطار با من خیلی مهربون بودی . تو فرد لایقی برای این شغل هستی . خوب جواا چیه ؟ تام با هیجان و شادی در حالیکه می خندید گفت : این عالیه . امروز بهترین روز زندگی منه نه بدترین روز .
با تشکر از زحمات سرکار خانم شهبازی
پایان
Lost love
These things happened to me nearly ten years ago.
I lived in a city, but the city was hot in summer. I wanted to see the country. I wanted to walk in the wood and see green trees. I had a little red car and I had a map, too. I drove all night out in to the country. I was happy in my car. We had a very good summer that year. The country was very pretty in the early morning. The sun was hot, and the ask was blue. I heard the birds in the trees. And them my car stopped suddenly.
‘What is wrong?’ I thought. ‘Oh dear, I haven’t got any petrol. Now I’ll have to walk. I’ll have to find a town and buy some petrol. But where am I?’ I looked at the map. I wasn’t near a town. I was lost in the country. And then I saw a girl. She walked down the road, with flowers in her hand. She wore a long dress, and her hair was long, too. It was long and black, and it shone in the sun. She was very pretty. I wanted to speak to her, so I got out of the car.
‘Hello; I said. I’m lost. Where am I?’ She looked afraid, so I spoke quietly. ‘I haven’t got any petrol; I said. ‘Where can I find some?’ her blue eyes looked at me, and she smiled. She’s a very pretty girl!.’ I thought. ‘I do not know’, she said. ‘Come with me to the village. Perhaps we can help you.’ I went with her happily, we walked a long way. ‘There isn’t a village on the map,’ I thought. ‘Perhaps it’s a very small village. There was a village, and it was old and pretty. The houses were black and white and very small. There were a lot of animas.
The girl stopped at a house and smiled at me. ‘Come in, please,’ she said.
I went in. the house was very clean, but it was strange, too. There was a fire and some food above it. I felt hungry then. ‘That’s strange,’ I thought. ‘They cook their food over a wood fire! Perhaps they have no money.’ I met her father and mother, and I liked them. They were nice people, but their clothes were strange. ‘Sit down,’ said the old man. ‘Are you thirsty after your walk?’ he gave me a drink, and I said, ‘Thank you.’ But the drink was strange, too. It was dark brown and very strong. I didn’t understand. But I was happy there. I asked about petrol, but the old man didn’t understand. ‘Petrol?’ he asked. ‘What is that?’ ‘This is strange,’ I thought. then I asked, ‘Do you walk everywhere?’ the old man smiled. ‘Oh, no, we use horses,’ he said. ‘Horses ! ’ I thought. ‘Horses are very slow. Why don’t they have cars?’ but I didn’t say that to the old man.
I felt happy there. I stayed all day, and I ate dinner with them that evening. Then the girl and I went out into the garden. The girl’s name was Mary. ‘This is nice,’ she said. ‘We like having visitors. We do not see many people here.’ We spoke happily. She was very beautiful. But after a time, she began to talk quietly, and her face was sad. ‘Why are you sad ?’ I asked her. ‘I cannot tell you,’ she said. ‘You are only a visitor here. We have to say
goodbye tonight. You have to go now.’ I didn’t understand. I loved her. I knew that. And I wanted to help her. Why did I have to go? But Mary said again in a sad voice, ‘You have to go. It is dangerous here.’
So I said, ‘I’ll go to the next town and fine some petrol. Then I’ll come back.’ She didn’t speak. ‘I love you, Mary,’ I said. ‘And I’ll come back to you. You won’t stop me.’ She said goodbye to me at the door. Her face was very sad, and I was sad, too. I didn’t want to go.
It was midnight. The night was very dark, but I walked and walked. I was very tired when I saw the lights of a town. I found some petrol, and then I asked the name of the village. But the man at the garage gave me a strange look. ‘What village? He asked. I told him about the village. I told him about the old houses and the people with strange clothes.
Again he gave me a strange look. He thought, and then he said, ‘There was a village there, but it isn’t there now. There are stories about it – strange stories.’ ‘What do people say about it? I asked. He didn’t want to tell me, but then he said, ‘There was a big fire in the village. Everybody died. There aren’t any people or houses there now.’ ‘How did it happen?’ I asked. ‘And why?’
‘Oliver Cromwell killed them,’ he said. ‘He was angry with the villagers because they helped the king in the war.’ I couldn’t speak. ‘This isn’t right,’ I thought. ‘That war happened 350 years ago!’ Then I remembered the strange clothes, the long hair, the food over the fire, and the old houses. And I remembered, too, about the horses.
‘But I don’t understand,’ I cried. ‘I saw the people and the village. I spoke to some people there!’ the man looked quickly at me, and then he spoke. ‘There’s an interesting story about the village. For one day every ten years, it lives again – but only for one day. Then it goes away again for another ten years. On that one day, you can find the village. But you have to leave before morning, or you will never leave.’
‘Can this be right? I thought. Perhaps it was. Mary said, ‘You have to go.’ She loved me, but she said, ‘We have to say goodbye.’ She was afraid for me. ‘Now I understand, ‘I thought.
I went back to the village, but it wasn’t there. I looked again and again, but I couldn’t find it. I saw only flowers and trees. I heard only the sound of the birds and the wind. I was very sad. I sat down on the ground and cried.
I will never forget that day. I remember Mary, and I will always love her.
Now, I only have to wait tow months. The village will come back again. On the right day, I will go back. I will find her again, my love with the long, black hair. And this time, I will not leave before morning. I will stay with her.