شنبه, 03 آذر 1403

 



کاربینی 1

 

عشق گمشده

 12654788415

این اتفاقات حدود

 

01

سال قبل برای من پیش آمد . در شهری زندگی می کردم که تابستان هاای شاهرخیلی گرم بود . می خواستم حومه شهر را ببینم .ماشین کوچک قرمزی داشتم ، یک نقشه هام داشاتم .تمام شب در اطراف شهر رانندگی کردم و خیلی خوشحال بودم . اون سال تابستان خیلی خوبی داشتیم .حومه آن مناطق در صبح زود خیلی زیبا بود . خورشید گرم و آسمان آبای باود . صادای پرناده هاا را ازلابلای درختان می شنیدم . یک مرتبه ماشینم ایستاد . چه اتفاقی افتاده بود ؟ وای نه من بنزین نداشاتم و حالا باید پیاده می رفتم . باید یک شهر پیدا می کردم و بنزین می خریدم . اما من کجا بودم ؟ به نقشه نگاه کردم . نزدیک شهر نبودم . گم شده بودم و بعد ازمدتی دختری را دیادم . داشا باه سام پاا ین جاده می آمد .با گل هایی در دستش . پیراهن بلندی پوشیده بود و موهای بلنادی هام داشا ، بلناد وسیاه که در آفتاب هم می درخشید . خیلی زیبا بود . می خواستم با او صحب کنم پس ، از ماشین پیاده شدم . گفتم : سلام ، من گم شدم ، کجا هستم ؟ به نظر می آمد که ترسایده ، بناابراین آرامتار صاحب کردم و گفتم : من بنزین تمام کردم ، از کجا می تونم یه کمی تهیه کانم ؟ باا چشامان آبایش باه مان لبخند زد و گف : نمی دونم ، با من به روستا بیا شاید بتونیم کمک کنیم . با خودم فکر کاردم کاه اون دختر بسیار زیبایی اس و با خوشحالی به همراه او رفتم . راه طولانی را طی کردیم . پیش خودم گفاتم :تو نقشه که روستایی نبود ، شاید خیلی کوچیک باشه . آنجا یک روستای قدیمی و زیبا بود . خاناه هاای کوچک و سیاه و سفید بود . مملو از حیوانات بود . دختار نزدیاک خاناه ای ایساتاد و باا لبخناد گفا : بفرما ید داخل . خیلی تمیز و عجیب بود ، آخه غذا رو آتیش بود . حس گرسانگی بهام دسا داد . باه خاطر چیزایی که دیده بودم فکر کردم باید خیلی فقیر باشند . با پدر و ما ادرش ملاقاات کاردم . خیلای خونگرم بودند اما لباساشون عجیب غریب بود . پدرش گف : بنشین ، بعد از این همه راه رفتن باید تشنه باشی ؟ یه نوشیدنی بهم داد و منم تشکر کردم . نوشیدنیشونم عجیب بود به رنگ قهوه ای تیره و خیلای پررنگ . نمیدونستم چرا ولی خوشحال بودم . در مورد بنزین سوال کاردم ؟ انگاار تاا حاالا نشانیده باودپرسید : اون دیگه چیه ؟ گفتم : مگه شما همه جا پیاده میرید ؟ پیرمرد با لبخناد گفا : ناه . ماا اساب داریم . با خودم گفتم :اسب؟ اون که خیلی یواش حرک می کنه . چرا از ماشین اساتفاده نمای کنناد ؟

ولی به پیرمرد چیزی نگفتم . تمام روز را اونجا موندم بعدم شام خوردم و کلی کیف کردم . سپس مان و اون دختر به باغ رفتیم . اسمش مری بود . گف : این خیلی خوبه ، ما خیلی مهمون دوس داریم . اینجا خیلی رف و آمد نیس . وای من چقدر خوشحال بودم . اون واقعا زیباا باود . بعاد از مادتی شاروه باه پچپچه کرد و چهره اش تو هم رف . بهش گفتم: چرا غمگینی ؟ گف : نمی تونم بگم ، تو یه رهگذری .

باید از هم خداحافظی کنیم و همین الان برو . نتونستم دلیل حرفشو بفهمم .آخه من دوساتش داشاتم ومی دونستم که دارم . می خواستم کمکش کنم . چرا باید برم ؟ مری دوباره با صادایی گرفتاه گفا : تاوباید بری اینجا امن نیس . خطرناکه . بهش گفتم: می رم به شهر بعدی تا بنزین بگیرم و دوباره بار مای گردم . ساک شد . گفتم : مری دوس دارم و برمی گردم پیش ، توهم نمی تونی جلوی منو بگیری . با اندوه فراوان خداحافظی کردیم . دلم نمی خواس برم . تو اون نیمه شب تاریک آنقدر راه رفتم که دیگاه نایی نداشتم . سوسوی چراغ های یک شهر را دیدم . بنزین گرفتم و اسم روستا رو پرسیدم ؟ کارگر پمپ بنزین با تعجب منو نگاه کرد و گف : یک روستا بوده که حالا دیگه نیس . مان جریاان خودماو باراش تعریف کردم . از خونه های قدیمی و مردم و لباس های عجیبشون . بهم گف : در ماورد اونجاا داساتان های عجیبی میگن . پرسیدم : چی میگن ؟ نمی خواس چیزی بگاه اماا باالاخره گفا : آتاش ساوزی

بزرگی اونج اتفاق افتاده بود و همه مردم روستا مردن . هیچ کس و هیچ خونهای بااقی نموناده باود . جاا خوردم و گفتم برای چی این اتفاق افتاده ؟ گف : مردی به اسم اولیاور کاروم ول اونهاا رو کشاته چاون روستایی ها در جنگ به شاه کمک کردند و اون هم عصبانی شده و اونجاا رو باه آتایش کشایده . نمای تونستم حرف بزنم . پیش خودم گفتم : نمی تونه حقیق داشته باشه . جنگ

 

051

سال پیش بوده . یااد

لباس ها و غذا روی آتیش و اسب افتادم . یه دفعه داد زدم : من نمی فهمم . ماردم اونجاا رو دیادم . باابعضی هاشون صحب کردم . مرده یه نگاهی بهم کرد و گف : یه داساتان جالاب در مکاورد اون روساتاهس و اون اینه که هر

01

سال یکبار برای یک روز اون روستا زنده می شه و دوباره ناپدید می شه . تاواون یه روز می تونی روستارو پیدا کنی ولی قبل از صبح باید اونجا رو ترک کنی وگرنه دیگه هرگاز نمای تونی . با خودم گفتم : این می تونه راس باشه شاید! مری گف باید برم . اون منو دوس داشته . گفاباید از هم خداحافظی کنیم پس نگران من بوده . حالا می فهمم . به روستا برگشتم اما هیچی نباود جازگل و درخ و صدای پرنده ها که از لابه لای شاخه ها شنیده میشد . خیلی گشتم ولی هیچی نبود . بااناراحتی نشستم و گریه کردم . هرگز اونو فراموش نمی کنم . مری تو خاطرم می مونه و همیشه با عشاق یادش می کنم . حالا فقط

 

2

ماه دیگه باید صبر کنم . روستا دوباره پیدا خواهد شد و همون روز به اونجاامیرم . دوباره عشقمو با موهای بلن مشکیش پیدا می کنم و این بار قبل از طلوه خورشید اونجا رو تارک نمی کنم . با او خواهم ماند .

 

عروسک

آقای براون نزدیک شهر زندگی می کرد . با اینکه خانه اش کوچک بود ولی یه باغچه داشا کاه خیلای دوستش می داش . گلهای زیبایی داش که در تابستان خیلی زیبا به نظر می رساید . گلهاای قرماز وآبی و زرد . او دوس داش عصرها و آخر هفته ها اونجا بنشینه و آنهاا را تماشاا کناه و لاذت بباره اماامتاسفانه مجبور بود کار کنه . اداره اش نزدیک خانه اش نبود . بنابراین با اتوباوس سار کاار مای رفا وبرمی گش . آقای براون مرد تنهایی بود ، دوس زیادی نداشا و همصاحب هام نداشا . باه خااطرهمین اغلب کسل و غمگین بود . یک روز خیلی گرم دلش نمی خواس با اتوبوس بره خانه . برای همین پیاده راه افتاد . دلش می خواس زیر تابش نور خورشید قدم بزند . ویتارین یاک فروشاگاه کوچیاک تاوخیابون توجه اش رو جلب کرد . چیز های قدیمی در آنجا بود که وساایل قادیمی داشا . آقاای باراون عاشق خرت و پرت قدیمی بود . رف تو فروشگاه . مرد فروشنده گفا : بعادالظهر بخیار . آقاای باراون جواب داد : بعدالظهر بخیر . می تونم فروشگاه رو نگاه کنم . بفرما ید . چشمش به یک عروساک غمگاین قدیمی افتاد . صورتش زیبا نبود ولی آقای براون از اون خوشش اومد . آن عروسک ، یه مرد پیر کوچک باموهی سفید و لباس سیاه بود . با خودش فکر کرد شاید این عروساک هام احسااس تنهاایی مای کناه .پرسید : این عروسک چنده ؟ مرد فکر کرد اون سه پونده . چرا این مشاتری اوناو مای خاواد؟ گفا :

0

 

پونده . سه پوند برای یک عروسک قدیمی زیاده اما آقاای باراون پاولش رو داد و عروساک باه دسا ازفروشگاه خارج شد . به صورت عروسک نگاه کرد که لبخند می زد . تعجب کرد و گف نه! ایان فقاط یاه عروسکه . بهش گف . می خوام تو رو ببرم خانه . عروسک جوابی نداد . فقط یک عروسک بود پاس چاراآقای براون با اون حرف زد ؟ لابد چون احساس تنهایی می کرد. عروساک رو کناار کاغاذهای ادارش تاوکیف گذاش . خسته شده بود . به سم ایستگاه رف و یک بلیط خرید و سوار اتوبوس شد . تو اتوبوس

همه با تعجب باه » تو مرد احمقی هستی « آن شخص گف . » برو گم شو « کسی با اون حرف زد و گف مرده از دس اون عصابانی شاد و از آقاای باراون ». او این حرف ها را می زند « آقای براون نگاه کردند بدش اومد . وقتی آقای براون به خونه رسید خیلی خسته بود . و با تعجب گف : تو اتوباوس کای حارفمی زد ؟ نفهمید . عروسک را از کیفش بیرون آورد و نگاه کرد . این فقاط یاه عروساک زشاته . ولای رو صورتش لبخنده . اونو رو میز گذاش و شامش را خورد . خیلی گرسنش نبود . یک کم نان و کره خورد .

سپس به رختخواب رف و خوابید . عروسک را فراموش کرد . صبح شد و نور خورشاید باه اتااق تابیاد .اماا « آقای براون چشمش را باز کرد ، چیزی رو تختش بود . چشماشو مالید و نگاه کرد . عروسک را دیدمتوجه نشد . خیلی براش عجیب بود . » من اونو رو میز گذاشتم اون نمی تونه راه بره . فقط یه عروسکه پرا

0

نامه با اسم و مشخصات او اونجا بود اما چه بود؟ کی »؟ نامه ای برام نیس « . جلوی در خانه رفاونها رو باز کرده ؟ صبحانه اش را خورد و به ایستگاه اتوبوس رف و منتظر شد . با کیفش داخل اتوباوس شد و نشس اتوبوس شلوغ بود و آقای براون چون مرد مهرباانی باود جاایش رو باه یاک پیاره زن داد .

پیره زن برگش و به آقای براون نگااه کارد . خیلای » شما احمق پیری هستید « ناگهان کسی حرف زدعصبانی بود . آقای براون قرمز شد و یاد عروسک افتاد . از اتوبوس پیاده شد نمی توانس سر در بیااورد .

فکر کرد عروسک خانه اس یا نه ؟ کیفش را باز کرد . عروسک اونجا بود با یک لبخند بزرگ روی صورت آن روز خیلای خاوب » از دستش راح شدم « . زشتش . آنرا وسط خیابان انداخ و به سر کارش رف منتظار « چه اتفااقی افتااده »! وای نه چی ؟ عروسک این جاس « کار کرد و بعد به سم اتوبوس رف اون فقط یه عروسکه واقعا چیه ؟ برگش و تا خانه که تقریبا 

0

کیلومتر بود پیاده رف . تاا رساید » منه خونه رو صندلی نشس و خوابید . پس از یک ساع ناگهان صدایی شنید . تلق؟تلق؟ چشماشو باز کرد .عروسک رو میز نشسته و تمام بشقاب ها و فنجان ها کف زمین پخش شده بود . با خودش فکر کرد : این یه عروسکه که دوس نیس بلکه دردسره . چی کار کنم ؟ عروسک را برد به حیاط و توباغچه چال کرد .

گف : راح شدم . واقعا تمام شد و حالا تو زیر زمینی و نمی تونی بیای بیارون . روز بعاد آقاای باراون رف سر کار . دیگه کسی حرفی نزد . خیلی خوشحال بود و حساابی کاار کارد . شاب دوبااره باه خاناه برگش . تلوزیون تماشا کرد و ساع

 

 

00

رف که بخوابه . خانه تاریک و آرام بود . یه ساع بعد صدایی شنید . تو رخ خواب نشس . سردش شده بود . ترسید و گف : این صدای چیه ؟ صدا از پش در بود. می ترسید ، اما در را باز کرد . دوباره آن عروسک بود . کثیف و خااکی نگااهی باه آقاای باراون کارد و

عروسک سااک باود و لبخناد میازد . آقاای باراون » برو لطفا برو « لبخند زد . آقای براون خیلی ترسیدخیلی عصبانی بود و دوباره اونو به باغ برد و چند تکه چوب پیادا کارد و آنهاا را آتاش زد و عروساک روداخلش انداخ . گف : حالا بمیر . این دیگه فرق می کنه . ایان آخار کااره . آتاش داغ و قرماز باود وبزرگتر و بزرگتر شد . ناگهان صدای گریه ای بلند شد و مردم به سم خاناه او دویدناد و داد مای زدنادموضوه چیه ؟ یک نفر گف : نگاه کنید . باغ آقای براون آتش گرفته . آنها همه جا را جستجو کردند ولای آقای براون را پیدا نکردند. اما تو باغ نزدیک آتش یک عروسک با موی سافید و لبااس سایاه دیدناد کاه زش و یک لبخند روی صورتش بود.

 

مرد غریبه

نویسنده بودم و کتاب می نوشتم . الان هم می نویسم ولی کسی نمی داند . هایچ کاس نمای تواناد ماراببیند . ماجرای عجیبی برای من اتفاق افتاده اس . برایتان خواهم گف . در ماه ژانویه باود کاه تصامیم گرفتم یه کتاب طولانی بنویسم ، پس خانه را ترک کردم و اتاق کوچکی اجاره کردم . باا خاودم گفاتم : این اتاق خوبیه ، همین جا می نویسم . خیلی کوچک بود ولی دوستش داشتم . خیلای سااک باود . باا خوشحالی شروه به نوشتن کردم . بعد اتفاقات عجیب شروه شد . یه روز کاه پشا میاز نشساته باودم ناگهان به سرم زد که دلم قهوه می خواد . هیچی نداشتم . مدادم رو رو میز گذاشتم و باه مااازه رفاتم .

وقتی برگشتم دنبال مدادم گشتم ، رو میز نبود . رو صندلی هم نبود . با خودم گفتم : یعنی چی ؟ نمای فهمم ! همون شب یه اتفاق عجیب دیگه افتاد . تو تختم بودم تو سکوت مطلق یکهو صدایی شانیدم . باا تعجب گفتم : اون چی بود ؟ بعد صدایی شنیدم . صدای یک مرد . داد زدم : کی اونجاس ؟ هیچ جوابی چی کار کانم ؟ اون « . نشنیدم . کسی را هم ندیدم . نمی تونستم بفهمم چی شده . خیلی ترسیده بودم

بعد از این ماجرا هر روز اتفاقات عجیبی می افتاد . ولی من باید کتابم رو تماوم مای کاردم . » ؟ چی بود پس اونجا موندم . تو این اتاق کوچیک چیز زیادی نبود . یک تخ و یک میز و صندلی و یک آیینه روی دیوار . یه آیینه قدیمی دوس داشتنی . یه روز تو آیینه نگاه کردم و یه مرد غریبه را دیدم . من نباودم .

« . اون ریش داش ولی من که نداشتم . چشمهامو بستم و دوباره نگاه کردم . این بار چهره خودمو دیدم رفتم پیاده روی . دلم نمی خواس تاو » . اشتباه کردم ، همین چیزی محاله ! هیچ مرد غریبه ای نیس اون اتاق باشم . نمی خواستم صداهای عجیب رو بشنوم . شب که برگش ، دوباره خودمو تو آیینه دیدم . خیلی ساک بود . رفتم که بخوابم اما نتونستم . به خودم گفتم : فردا از اینجا میرم . یکدفعه مارد غریباه رو کنار تختم دیدم و به من گف : تو اینجا رو ترک نمی کنی . تو با من خواهی ماند . خیلای ترسایدم و سردم شده بود . پیش خودم گفتم : دیگه حتی برای

0

دقیقه هم اینجا نمی مونم . به سرع وساایلم روجمع کردم . وقتی لباس هامو جمع می کردم گفتم : اما از چی ؟ نمی تونستم چهره مرد رو فراموش کنم. اما گفتم : همین الان می رم . نگاهی باه آییناه اناداختم . احسااس تارس و سارمای شادیدی کاردم .نتونستم دوباره چهره اونو ببینم . اون اونجا نبود جالب این بود که چهره خودم رو هام نتونساتم ببیانم .سعی کردم داد بزنم اما هیچ صدایی نداشتم . یکهو اون مرد رو دیدم یه غریبه با ریش . اون تو آیینه نبودبلکه پش میز با مداد من داش کتابم رو می نوش . عصبانی شادم . ساعی کاردم حارف بازنم . ولای نتونستم آخه صدایی نداشتم . مرد غریبه حرف نمی زد . فقط با لبخند داش می نوش . بعاد از مادتی صدایی شنیدم . صدای دوستم از پش در می آمد . گف : تو اونجایی ؟ می خوام ببینم .

خیلی خوشحال شدم . دوستم به من کمک می کنه . ولی نمی تونستم راه برم . مرد غریبه در رو باز کردو گف : بیا تو . دوستم اومد تو و منو ندید . دوستم گف : ریش گذاشتی ؟ هرچی تلاش کردم نتونساتم حرف بزنم . اونم منو نمی دید . فقط می تونس مرد غریبه رو ببینه . این داستان منه . مرد غریباه اتااق منو داره . همچنین صورت و صدای من . او کتاب منو تمام خواهد کرد . اما اون مارد غریباه یاک چیازونمی دونه . من می تونم بنویسم و داستانمو بگم و دارم به تو می گم .

 

طلسم

یک مرد شجاه که از هیچ چیز نمی ترسه . این چیزی بود که در مورد من می گفتند . آنهاا اشاتباه مای کردند ، چون همیشه شجاه نبودم و در آن زمان خیلی ترسیده بودم . خیلی ! الان مرد معروف با شاالی مهم هستم . مردم مرا می شناسند و دوستم دارند . داستانمو براتون مای گام : یاه جاوون خجاالتی کاه دوس نداش با کسی حرف بزنه . چون می ترسید مسخرش کنند . تازه زن ها بدتر بودند و هرگز با اونها حرف نمی زد و ازشون می ترسید . حالا که یادم می افته سعی می کنم به آدم های خجاالتی کماک کنم و هرگز به اونها نخندم . در اون دوران خیلی ناراح بودم . زمان جنگ بود ، مابین کشور من باا یاه کشور دیگه . من همیشه ترسو باید می رفاتم جناگ ! خیلای خطرنااک باود و حساابی ترسایده باودم . سربازهای دیگه در موردش حرف نمی زدند اما می دونسنتد . فکر کردم اونها به من مای خندناد ، بارای اینکه اونها نمی ترسیدند. اشتباه فکر می کردم ولی من که نمی دونستم دارم اشتباه می کنم . احسااس بدی داشتم . دو روز مرخصی داشتم . رفتم شهر که از بقیه سربازها دور باشم . من که دوستی نداشاتم .خیلی غمگین بودم . آروم آروم قدم می زدم و ویترین فروشگاه ها رو نگاه می کردم . مردی کنار خیاابون وایساده بود . خیلی ماشین تو خیابون نبود . به خودم گفتم : چرا از کنار خیابون حرک نمی کناه ؟ مای ترسه ؟ بهش نزدیک شدم . بعد متوجه شدم که اون نابیناس . می خواس از خیابون رد بشه ولی بدون کمک من نمی تونس . بقیه مردم به سرع از کنارش رد می شدند . یا سر کارشون می رفتند یا خوناه هاشون . وقتشو نداشتن که به اون کمک کنند . اما من خیلی وق داشتم . کاری که نداشتم . چرا بهاش کمک نکم ؟ من ازش نمی ترسیدم . بازوشو گرفتم و از خیابون ردش کردم . تشکر کرد وگف : این کاسربازهاس . تو یه سربازی ؟ گفتم : بله ، شاید با صدای غمگینی گفتم . پیرمرد دستشو تو جیبش کارد و چیزی در آورد و به من داد . گف : بگیرش . این به کمک می کنه که هیچ اتفاق بدی برات نیفتاه .راهش رو گرف و رف . چیزی که بهم داد شبیه طلسم بود . زیبا و عجیب . روز بعد باه جناگ رفتایم .خیلی خیلی ترسیده بودم که یکدفعه یاد طلسم افتادم و فکر کردم شاید بهم کمک کنه پاس باا خاودم بردمش . دیگه نمی ترسیدم . چرا؟ نمی دونستم . یعنی به خاطر سنگ طلسم بود ؟ روز بدی بود . اغلاب افراد کنارم می مردند . با خودم گفتم : نفر بعدی منم ، ولی نمی ترسیدم . راهنمای ما مرد شجاعی بود و

جلوتر از ما حرک می کرد . ما هم دنبالش می رفتیم . یکهو افتاد زمین و حرک نکرد . بقیاه ساربازهام ایستادند . گفتم : شاید نمرده باشه . می رم جلو ببینم . جنگ شدیدتر شده بود ، اما من نمای ترساید م .پیش خودم گفتم : من سنگ شانس دارم . پس برام اتفاقی نمی افته . من راهنما رو به محل امنی بردم وبهش نگاه کردم . رنگش سفید شده بود . حالش خیلی بد بود . ولی هنوز زنده بود . چشمهاشو باز کرد وبهم لبخند زد . به سختی شروه به حرف زدن کرد . گف : جلو حرک کن . بقیه میان دنبال . ساربازها به دنبالم اومدند و ما اون روز خوب جنگیدید . بعد از اون روز حالم بهتر شده بود . حالا دیگه شده باودم راهنما . سربازها با خوشحالی از من پیروی می کردند و هیچ کس بهم نمی خندید . با اینحاال باا خاودم فکر می کردم : آیا این حقیق داره . من که شجاه نیستم . همش به خاطر طلسم . در ماورد طلسام باه هیچ کس حرفی نزدم . برای اولین بار دوس پیدا کردم . از خوشحالی تو پوستم نمی گنجیادم . یاه روز باید از رو پل مهمی رد می شدیم و اونو می گرفتیم . سربازهای زیادی با تفنگ های بزرگ اونجا بودناد .یک محوطه باز بدون درخ بود . خیلی خطرناک بود و سربازها می ترسیدند. می گفتند : ما می میریم .گفتم : گوش کنید . من اول می رم و بعد شماها دنبالم بیایید . نترسید . اونهاا نمای تونناد هماه ماا روبکشند . دنبالم بیاین ما اون پل رو تسخیر می کنیم . دس تو جیبم کردم . وای سنگ طلسم نبود . حالا

باید چی کار کنم ؟ من بدون اون شجاه نیستم . وقتی سربازها رو نگاه کردم اثری از ترس تاو چهرشاون نبود . حرفام روشون تاثیر گذاشته بود . دیگه نمی ترسن و منتظار حرکا مان هساتند . مان سارگروه هستم پس نباید بترسم . اونا دنبالم می یان . فریاد زدم : حرک . خیلی از افرادم مردن اماا ماا تونساتیمپل رو بگیریم . من هرگز اون روز رو فراموش نمی کنم . من یه چیزی در مورد مردهای شجاه یاد گرفتم و اون این که اونهام می ترسند ، اما باعث نمیشه که متوقف بشن . اون مرد غریبه رو هم یادم میااد کاه

گف : این کمک می کنه . حق با اون بود . یاد گرفتم بدون طلسم هم شجاه باشام . اون موقاع جاوان بودم و حالا دیگه پیر شدم . مردم فکر می کنند که من شجاه هستم . بله اونها درس فکار مای کنناد .من شجاه هستم .

پایان سفر

تام اسمی مرد جوان .و خوبی بود که دنبال کار می گش . اما نتونسته بود کاری پیدا کنه . افراد زیادی دنبال کار بودند ، اما آنجا شال زیادی وجود نداش . تام حس بدی داش چون هایچ وقا پاول کاافی برای لباس و سینما نداش . زمانی که جوانتر بود آرزو داش که فوتبالیسا بشاه ، چاون تاو فوتباال و تنیس خیلی خوب بود . اون تو تمام ورزش ها خوب بود ولی بهتر از اون هم بودند. بعد فکر جدیادی باه اماا » شاید بتونم تو فروشگاه ورزشی کار پیدا کنم . اون موقاع پاول دارم و خوشاحالم « . ذهنش رسید فقط یه نظریه بود که هیچ وق اتفاق نیفتاد . خیلی سخ تلاش می کرد تا شاالی پیادا کناه . هار روزروزنامه رو نگا می کرد و برای شال های متفاوت درخواس می نوش ولی هرگز شالی پیدا نکرد . یاک روز توی روزنامه مطلبی در مورد نمایش گاهی در پارک دید . با خودش گف بایاد جالاب باشاه . شانبه آینده اس . فکر کنم برم . آره می رم . من آخر هفته هیچ کاری ندارم . فکر کنم خیلی گرون باشه . روز

شنبه تام به سم پارک به راه افتاد . برای نمایش گاه بلیط خرید . روز گرمی بود . آسمون آبی و پاارک خیلی زیبا بود . پر از گلهای قرمز و زرد و آبی بود . تام با شادی اونها رو نگاه می کرد . نمایش گاه خاوبی بود . مردم زیادی اونجا بودند و بازی های مختلفی وجود داش . تام چند تا بازی کارد . باا خاودش یاه سبد میوه و چند تا کتاب برده بود . چون تشنش شده بود یک بستنی خرید . با خودش گفا : چاه روزخوبی . حالا باید چه کار کنم ؟ نشس و بستنیش خورد . یکهو یه آگهی دید } خانم زلاند از آینده خبرمیده ، میخواین در مورد آیندتون بدونید ؟ بیاید و با خانم زلاند صحب کنید . تاام کلای فکار کارد . بااخودش گف : برم ! چرا که نه ؟ من از آینده نمی ترسم . شاید جالب باشه . آره میارم و باا خاانم زلانادصحب می کنم . هوا گرگ و میش شده بود . به سم خانم زلاند به راه افتاد . زن پیری با موهای سپیدبهش لبخند زد و گف : بنشین . مرد جوان . از آینده به خواهم گف . تام نشس . زن پیر باه کاارتهای روی میز نگاه کرد و گف : سه تا کارت بردار . تام اونها رو برداش و به پیرزن داد . اون کارت ها روگوش کن ؛ باید چیز مهمی به بگام . جمعاه « . نگاه کرد و با چهره ای جدی شروه به حرف زدن کردآینده هیچ جا نرو . رفتن به سفر همانا و برنگشتن همان . در راه برات اتفاقی می افتاه . فراماوش نکان .

چیز بیشتری نمی تونم بگم . مواظب باش . تام اونجا رو ترک کرد . صورتش داغ شده باود . دیگاه پاولی نداش و می خواس بره خونه . پیش خودش گف : من نمی ترسم ، سفر نمی رم . هیچ جاا نمای رم .همه روزها واسه من مثل همه . کاری ندارم . واسه چی برم مسافرت . اما پنج شنبه بود که تام نامه ای رودریاف کرد . جواب یکی از نامه های تام بود . شالی بود در

01

کیلومتری شهر در یک فروشگاه ورزشی. ر یس اونجا می خواس که روز بعد تام رو ببینه . تام خیلی خوشحال بود . با خاود ش گفا : بایاد باا قطار برم ، نمی تونم

 

01

کیلومتر راه برم . یکدفعه به یاد حرف های اون زن پیر افتاد و ترسید .اون بهش گفته بود ، جمعه آینده هیچ جا نرو . تام با ناراحتی فکر کرد حالا چی کار کنم ؟ نمی تونم این شال رو از دس بدم . برام خیلی مهمه باید فردا با قطار برم . اون زنه درباره آینده چی می دوناه ؟ هایچ چیز . خوشحال نبود . شب هم نخوابید . روز بعد به سم ایستگاه رف . یک بلیط خریاد و وقتای قطااررسید سوار شد . تام کنار یک مرد پیر که به نظر باهوش بود نشس . او یک پای مصنوعی داشا . تاام براش متاسف شد . قطار به راه افتاد . خدمتکار با غذا و نوشیدنی آمد و پیرمرد ازش ساندویچ خریاد . باه تام لبخندی زد و گف : تشنه ای ؟ من چای دارم . می خوای ؟ یه فنجان چای ریخ و داد به تام . تاام فکر کرد اون مرد مهربونیه . ازش خوشم میاد . تام با لبخندی باه او گفا : متشاکرم . مان تاام اسامی هستم . به سفر طولانی می رید ؟ پیرمرد نتونس جواب بده چرا که یکدفعه صدای مهیبی شنیده شد و قطار ایستاد . چه اتفاقی افتاده بود ؟ همه توی قطار ترسیده بودند و به بیرون نگاه مای کردناد اماا نمای تونستند چیزی ببینند . تام به دوس جدیدش گف : نترس . الان می رم ببینم چه خبره . حتما تصادف شده . اینجا بمون . پیرمرد لبخندی زد و گفا : ممناونم دوسا جاوان . هماین جاا مای ماونم . پاای مصنوعی من خیلی ضعیفه . تام یکی از مامورهای قطار رو پیادا کارد و پرساید : چای شاده ؟ چارا نگاه داشتید ؟ مامور با ناراحتی تام رو نگاه کرد و گف : یه درخ بزرگ سر راه قطاار افتااده . بایاد تکاونش بدیم . اما نمی شه سریع این کار رو کرد . برای همین اینجا آخر خطه ، باید بقیه راه رو پیاده بریاد . تاام پرسید : کجا بریم ؟ مامور به نقشه نگاه کرد و گف : یه روستا نزدیک اینجا هس . می تونید برید اونجاا، حتما یه رستوران یا کافه ای پیدا می کنید . من باید پیش قطار بمونم .واسه سفرتون خیلای متاسافم ،اما شما پولتونو پس می گیرید . تام با خودش گف : پولش مهم نیس . من واقعا به اون شال نیااز دارم و بعد احساس بدی پیدا کرد . تام در مورد شالش هیچی به دوس جدیدش نگف . فقاط بهاش کماک کرد تا از قطار پیاده بشه و ساکشو تا روستا حمل کرد . پیرمرد به تام گف : خیلی متشکرم ، مای دونام که کیفم سنگینه ، توش کامپیوتر و تعداد زیادی کاغذ اس . تام لبخندی زد و گفا : ناه چیاز مهمای نیس . اما اون خیلی ناراح بود . با خودش گف : من خیلی احمقم . به حرف اون زن پیر گوش نکردم

. حق با اونه . من نمی تونم این شال رو بگیرم . مرد پیر به چهره تام نگاه کرد و دید که خیلی غمگینه ،ازش پرسید : چی شده دوس جوون من ؟ و تام در مورد شال پیشنهادیش در فروشگاه ورزشی به ماردگف . بعد یه اتفاق عجیب روی داد. پیرمرد اول لبخند زد و بعاد شاروه باه خندیادن کارد . تاام نمای دونس چرا اون می خنده و کمی عصبانی شد . مرد پیر دوستش بود و اون روز ، روز بدی برای تام بود .

این اصلا خنده دار نبود . تام نه می تونس بخنده و نه حرفی بزنه . پیرمرد به تام گف : گوش کن تاام .ناراح نباش . من یه مرد ثروتمند هستم و کلی فروشگاه در سرتاسر شهر دارم که همشون هم فروشگاه های ورزشی هستند . به یک مرد باهوش در فروشگاهم احتیاج دارم . اون بزرگ ترین فروشگاه منه . دل می خواد برای من کار کنی ؟ فکر کنم در حال حاضر تو رو خوب شناختم . توی قطار با من خیلای  مهربون بودی . تو فرد لایقی برای این شال هستی . خاوب جوابا چیاه ؟ تاام باا هیجاان و شاادی درحالیکه می خندید گف : این عالیه . امروز بهترین روز زندگی منه نه بدترین روز .

با تشکر از زحمات سرکار خانم شهبازی

 

 

پایان

 

 

Lost love

These things happened to me nearly ten years ago.

I lived in a city, but the city was hot in summer. I wanted to see the country. I wanted to walk in the wood and see green trees. I had a little red car and I had a map, too. I drove all night out in to the country. I was happy in my car. We had a very good summer that year. The country was very pretty in the early morning. The sun was hot, and the ask was blue. I heard the birds in the trees. And them my car stopped suddenly.

‘What is wrong?’ I thought. ‘Oh dear, I haven’t got any petrol. Now I’ll have to walk. I’ll have to find a town and buy some petrol. But where am I?’ I looked at the map. I wasn’t near a town. I was lost in the country. And then I saw a girl. She walked down the road, with flowers in her hand. She wore a long dress, and her hair was long, too. It was long and black, and it shone in the sun. She was very pretty. I wanted to speak to her, so I got out of the car.

‘Hello; I said. I’m lost. Where am I?’ She looked afraid, so I spoke quietly. ‘I haven’t got any petrol; I said. ‘Where can I find some?’ her blue eyes looked at me, and she smiled. She’s a very pretty girl!.’ I thought. ‘I do not know’, she said. ‘Come with me to the village. Perhaps we can help you.’ I went with her happily, we walked a long way. ‘There isn’t a village on the map,’ I thought. ‘Perhaps it’s a very small village. There was a village, and it was old and pretty. The houses were black and white and very small. There were a lot of animas.

The girl stopped at a house and smiled at me. ‘Come in, please,’ she said.

I went in. the house was very clean, but it was strange, too. There was a fire and some food above it. I felt hungry then. ‘That’s strange,’ I thought. ‘They cook their food over a wood fire! Perhaps they have no money.’ I met her father and mother, and I liked them. They were nice people, but their clothes were strange. ‘Sit down,’ said the old man. ‘Are you thirsty after your walk?’ he gave me a drink, and I said, ‘Thank you.’ But the drink was strange, too. It was dark brown and very strong. I didn’t understand. But I was happy there. I asked about petrol, but the old man didn’t understand. ‘Petrol?’ he asked. ‘What is that?’ ‘This is strange,’ I thought. then I asked, ‘Do you walk everywhere?’ the old man smiled. ‘Oh, no, we use horses,’ he said. ‘Horses ! ’ I thought. ‘Horses are very slow. Why don’t they have cars?’ but I didn’t say that to the old man.

I felt happy there. I stayed all day, and I ate dinner with them that evening. Then the girl and I went out into the garden. The girl’s name was Mary. ‘This is nice,’ she said. ‘We like having visitors. We do not see many people here.’ We spoke happily. She was very beautiful. But after a time, she began to talk quietly, and her face was sad. ‘Why are you sad ?’ I asked her. ‘I cannot tell you,’ she said. ‘You are only a visitor here. We have to say

goodbye tonight. You have to go now.’ I didn’t understand. I loved her. I knew that. And I wanted to help her. Why did I have to go? But Mary said again in a sad voice, ‘You have to go. It is dangerous here.’

So I said, ‘I’ll go to the next town and fine some petrol. Then I’ll come back.’ She didn’t speak. ‘I love you, Mary,’ I said. ‘And I’ll come back to you. You won’t stop me.’ She said goodbye to me at the door. Her face was very sad, and I was sad, too. I didn’t want to go.

It was midnight. The night was very dark, but I walked and walked. I was very tired when I saw the lights of a town. I found some petrol, and then I asked the name of the village. But the man at the garage gave me a strange look. ‘What village? He asked. I told him about the village. I told him about the old houses and the people with strange clothes.

Again he gave me a strange look. He thought, and then he said, ‘There was a village there, but it isn’t there now. There are stories about it – strange stories.’ ‘What do people say about it? I asked. He didn’t want to tell me, but then he said, ‘There was a big fire in the village. Everybody died. There aren’t any people or houses there now.’ ‘How did it happen?’ I asked. ‘And why?’

‘Oliver Cromwell killed them,’ he said. ‘He was angry with the villagers because they helped the king in the war.’ I couldn’t speak. ‘This isn’t right,’ I thought. ‘That war happened 350 years ago!’ Then I remembered the strange clothes, the long hair, the food over the fire, and the old houses. And I remembered, too, about the horses.

‘But I don’t understand,’ I cried. ‘I saw the people and the village. I spoke to some people there!’ the man looked quickly at me, and then he spoke. ‘There’s an interesting story about the village. For one day every ten years, it lives again – but only for one day. Then it goes away again for another ten years. On that one day, you can find the village. But you have to leave before morning, or you will never leave.’

‘Can this be right? I thought. Perhaps it was. Mary said, ‘You have to go.’ She loved me, but she said, ‘We have to say goodbye.’ She was afraid for me. ‘Now I understand, ‘I thought.

I went back to the village, but it wasn’t there. I looked again and again, but I couldn’t find it. I saw only flowers and trees. I heard only the sound of the birds and the wind. I was very sad. I sat down on the ground and cried.

I will never forget that day. I remember Mary, and I will always love her.

Now, I only have to wait tow months. The village will come back again. On the right day, I will go back. I will find her again, my love with the long, black hair. And this time, I will not leave before morning. I will stay with her.

 

نويسنده : معصومه ذی قیمت

این کاربر 2 مطلب منتشر شده دارد.

به منظور درج نظر برای این مطلب، با نام کاربری و رمز عبور خود، وارد سایت شوید.