شنبه, 03 آذر 1403

 



داستانی برای یک ساعت

داستانی برای یک ساعت

021

 

خانم مالارد که خبر مرگ همسرش را شنیده بود سعی داشت تا جای ممکن بر این آسیب روحی به ارامی و بتدریج غلبه کند . ژوزفین (خواهر خانم مالارد) از زیر نقابش با جملاتی بریده و سربسته خطاب به خواهرش اشاره کرد و ریچارد را که دوست آقای مالارد بود را نشان داد و گفت اون دو دفتر روزنامه بود که سرویس خبری با قطار از راه رسید و لیست کشته های فاجعه را که اسم آقای مالارد در میان آنها بود را به او داد . ریچارد در وقت کوتاهی که داشت فقط توانست از صحت موضوع بوسیله تلگرام دوم مطمئن شود و با شتاب و عجله از هر اشتباهی جلوگیری کند و این خبر ناگوار را تحمل کند.

خانم مالارد به اندازه خیلی از زن های دیگر حتی راجع به این داستان نشنیده بود ، و او قادر به قبول چنین مقوله مهمی نبود . او در حالی که سر روی بازوی خواهرش داشت از غم ناگهانی عزیز از دست رفته گریه می کرد . وقتی که طوفان این خبر مصیبت بار عبور کرد او به اطاق خود رفت و تنها شد . در این هنگام هیچ کس نبود که او را همراهی کند.

او در مقابل یک پنجره باز در داخل یک صندلی راحتی فرو رفته بود و چنان خستگی پیکر او را تسخیر کرده بود که تا روح او نفوذ می کرد . او از پشت پنجره می توانست در میدان مقابل خانه ، نوک درخت هایی که پر شده بود از برگ های جوان بهاری که از شدت هیجان می لرزیدند را تماشا کند . هوا تازه و نمناک بود . پایین پنجره در خیابان فروشنده دوره گردی برای فروش جنسش فریاد می زد . گنجشک ها در حال جیک جیک کردن بودند . صدای ضعیفی از یک آواز از دور دست به گوشش می رسید .

تکه های آبی آسمان از میان ابرهایی که یکی پس از دیگری در سمت غربی پنجره روی هم انباشته می شدند دیده می شد .

خانم مالارد که روی صندلی نشسته و سرش را به کوسن صندلی راحتی تکیه داده بود ساکت و بی حرکت بود مگر وقتی که بغض یا هق هق گریه از گلویش بیرون می آمد و بدنش شروع به لرزیدن می کرد و مثل کودکی زار می زد و در هنگام خواب در رویاهایش گریه ادامه داشت .

او جوان و خوش صورت بود .اما حالا در نگاه خیره اش کرختی نمایان بود . او به بیرون و به آن تکه های آبی آسمان زل زده بود.آن یک نگاه کوتاه و یا یک عکس‌العمل نبود بلکه بیشتر دال بر تعلیق عقل و خرد بود .

در آنجادر آسمان یک چیزی در حال آمدن به سمت او بود و او وحشت زده انتظارش را می کشید‌.‌آن چیز چه بود ؟ او نمی‌دانست‌،‌آن چیز طوری ظریف و مبهم بود که نمی شد گفت اسمش چیست‌. شبحی از آسمان بسوی او می آمد از میان صداها می گذشت و عطرش فضا را پر کرده بود .

و حالا رز دوست داشتی اش با هیاهو از شاخه می افتد . او شروع می کند این چیزی را که نزدیک او آمده بود تا تسخیرش کند را بشناسد . و در همین حال سعی می کند با آن دست های ظریف و نحیف و سفیدش که از هر وقت دیگری ناتوانتر بود او را به عقب براند عاقبت وقتی که خودش را رها می کند با نجوایی در زیر لب ، نفس زنان به آن موجود می گوید رها شو ، رها شو ، رها شو .

پرتوی از نگاهی تهی و خیره ، پر از وحشت و اضطراب که به آن موجود دوخته شده بود از چشمانش بیرون می زد . آنها هوشیار و آماده بودند ، ضربان قلب زن تندتر شد ، خون در رگهایش گرم شد و نقطه به نقطه بدنش بی حس گشت .

اگر اون یک لذت و شعف بزرگی بود یا نبود که جلوی زن را بگیرد ، از سوال کردن باز نمی ماند.

یک ادراک صاف و پر از ستایش به اون این قدرت را داد که آن پیشنهاد را در حد یک موضوع پیش افتاده از ذهن خودش دور کند . او می دانست وقتی دوباره آن دست های مهربان و ظریف را که در اثر مرگ تا خورده تا ببیند خواهد گریست صورتی را که هرگز شبیه به صورتی که عشق در آن تجسم نخواهد شد ، خاکستری ، ثابت و مرده . اما او از ورای زمانی که در آنبود مراحل زندگی آینده اش را می دید که مسلماً به او تعلق داشت . در حالی که آغوش خود را گشوده بود به آنها خوش آمد می گفت .

در آن سال ها هیچ کس وجود نداشت که او بخاطر آن زنده باشد ، او تنها برای خودش زندگی می کرد . هیچ چیز نیرومندی وجود نخواهد داشت که او را تسلیم کند و به زانو در بیاورد ، همان نیرو و اصرار کوری که مردها و زن ها عقیده شان بر این است که داشتکه او را تسلیم کند و به زانو در بیاورد ، همان نیرو و صرار کوری که مردها و زن ها عقیده شان بر این است که داشتن آن باعث تحمیل یک ویژگی بر همنوعشان می شود . یک نیت و قصد و شاید هم نیتی ظالمانه که بنظر می آید کمتر از یک جنایت نباشد ، در آن لحظات کوتاه تابش حقایق ، بدست او در حال انجام بود .

او هنوز عاشق بود ، نه همیشه ، اغلب عاشق نبود ، مشکل چیست ! عشق چیست ، یک معمای حل نشده شمارش برای طرف شدن و به گردن گرفتن این ادعا که او ناگهان عشق را شناخته مثل بزرگترین چالش موجودیت او بود . «آزاد شو ای کالبد ، آزاد شو از روح»

ژوزفین در مقابل در اطاق زن زانو زده بود و با قرار دادن لبهایش بر روی سوراخ کلید در التماس می کرد که در را باز کن لوئیس ، التماس می کنم در را باز کن» تو به خودت صدمه خواهی زد . چه کار داری می کنی لوئیس ، ترا به خدا در را باز کن .

«راحتم بگذار ، من به خودم صدمه نمی زنم»

نه ، او در حال سر کشیدن اکسیر زندگی از میان آن پنجره باز بود . ابرهای خیال و تصورات او سرکش و خارج از کنترل ، بر فراز روزهایی که او در پیش رو داشت می گذشتند ، روزهای بهار ، ایام تابستان و همه روزهایی که او تنها برای خودش می بود . زن آهسته گفت که زندگی ممکن است طولانی باشد . او همین دیروز بود که به چندش آور بودن زندگی طولانی می اندیشید .

لوئیس بلند شده و در را بروی خواهر سمجش باز کرد.

در چشمان ژوزفین موفقیت پیروزی نمایان بود . او همچون قدیسه ای پیروز بی اختیار از در وارد شد او لوئیس را در آغوش گرفت و هر دو روی پله ها افتادند . ریچارد دوست آقای مالارد پائین منتظر آنها بود.

یک نفر در حال چرخاندن کلید درب جلویی ساختمان بود . او آقای بنتلی مالارد بود که وارد شد. کمی غبار آلود ، بخاطر مسافرت ، آرام و یک ساک دستی و یک چتر بدست و او دور از صحنه حادثه بود .

آقای مالارد حیرت زده مقابل ژوزفین که در حال گریه بلندی بود ایستاده بود . ریچارد با یک حرکت سریع مانع دید آقای مالارد به جنازه همسرش شد .

وقتی پزشکان او را معاینه کردند گفتند : لوئیس در اثر بیماری عاطفی جان سپرده است .

Shesawthe kind, tender hands folded in death; the face that had never looked save with love upon her, fixed and gray and dead. But she saw beyond that bitter moment a long procession of years to come that would belong to her absolutely. And she opened and spread her arms out to them in welcome.

There would be no one to live for during those coming years; she would live for herself. There would be no powerful will bending hers in that blind persistence with which men and women believe they have a right to impose a private will upon a fellow-creature. A kind intention or a cruel intention made the act seem no less a crime as she looked upon it in that brief moment of illumination.

And yet she had loved him--sometimes. Often she had not. What did it matter! What could Jove, the unsolved mystery, count for in the face of this possession of self-assertion-which she suddenly recognized as the strongest impulse of her being!

Free! Body and soul free!" she· kept whispering

Josephine was kneeling before the closed door with her lips to the keyhole. Imploring for admission. "Louise, open the door! I beg; open the door-you will make. Your Self ill. What are you doing, Louise? For heaven’s sake open the door."

"Go away. I am not making myself ill." No; she was drinkin a very eltxifof life through that open window.

Her fancy was running riot along those days ahead of her. Spring days, and summer days, and all sorts of days that would be her own. She breathed a quick prayer that life might be long. It was only yesterday she had thought with a shudder that life might be long

She arose at length and opened the door to her sister's importunities. There was a feverish triumph in her eyes, and she carried herself unwittingly like a goddess of Victory. She clasped her sister's waist, and together they descended the stairs. Richards stood waiting for them at the bottom.

Someone was opening the front door with a latchkey. It was Brantley Mallard who entered, a little travel­ stained, composedly carrying his grip-sack and umbrella. He had been far from the scene of the accident, and did not even know there had been one. He stood amazed at Josephine's piercing cry; at Richards' quick motion to screen him from the view of his wife.

When the doctors came they said she had died of heart disease--of the joy that kills.

The Slot}' of An Hour was featured as The Short Slot of the Day (short-slot-of-the-day) on Wed, Dec 12, 2012

Did you enjoy reading Kate Chopin's short story The Story of An Hour? Please recommend it to others! Read the next short story; The Unexpected (/author/kate-chopin/short-story/the-unexpected); or ...

Return to the Kate Chopin Library (/author/kate-chopin/bio-books-stories).


 

The Story of an Hour

By Kate Chopin (/author/Kate-Chopin/bio-books-stories)

Knowing that Mrs. Mallard was afflicted with a heart trouble, great care was taken to break to her as gently as possible the news of her husband's death.

It was her sister Josephine who told her, in broken sentences; veiled hints that revealed in half concealing. Her husband's friend· Richards was there, too, near her. It was he who had been in the newspaper office when intelligence of the railroad disaster was received, with Brantley Mallard's name leading the list of "killed." He had only taken the time to assure himself of its truth by a second telegram, and had hastened to forestall less careful, less tender friend in bearing the sad message.

She did not hear the story as many women have heard the same, with a paralyzed inability to accept its significance. She wept at once, with sudden, wild abandonment, in her sister's arms. When the storm of grief had spent itself she went away. (Her room alone. She would have no one follow her.

There stood. Facing the open window, a comfortable. Roomy armchair. Into this she sank, pressed down by a physical exhaustion that haunted her body and seemed to reach into her soul.

She could see in the open square before her house the tops of trees that were all aquiver with the new spring life. The delicious breath of rain was in the air. In the street below a peddler was crying his wares. l'he notes of a distant song which someone was singing reached her faintly, and countless sparrows were twittering in the eaves.

There were patches of blue sky showing here and there through the clouds that had met and piled one above the other in the west facing her window.

She sat with her head thrown back upon the cushion of the chair, quite motionless, except when a sob came up into her throat and shook her, as a child who has cried itself to sleep continues to sob in its dreams.

She was young, with a fair, calm face, whose lines bespoke repression and even a certain strength. But now there was a dull stare in her eyes, whose gaze was fixed away off yonder on one of those patches of blue sky. It was not a glance of reflection, but rather indicated a suspension of intelligent thought.

There was something coming to her and she was waiting for it, fearfully. What was it? She did not know; it was too subtle and elusive to name. But she felt it, creeping out of the sky, reaching toward her through the sounds, the scents. The color that filled the air.

Now her bosom rose and fell tumultuously. She was beginning to recognize this thing that was approaching to possess her, and she was striving to beat it back with her will--as powerless as her two white slender hands would have been. When she abandoned herself a little whispered word escaped her slightly parted lips. She said it over and over under the breath: "free, free, free!" The vacant stare and the look of terror that had followed it went from her eyes. They stayed keen and bright. Her pulses beat fast, and the coursing blood warmed and relaxed every inch of her body.

نويسنده : ابوالفضل بهبودی

این کاربر 1 مطلب منتشر شده دارد.

به منظور درج نظر برای این مطلب، با نام کاربری و رمز عبور خود، وارد سایت شوید.