------------------------------------------------------------------------A man checked into a hotel. There was a computer in his room* so he decided to send an e-mail to his wife. However* he accidentally typed a wrong e-mail address* and without realizing his error he sent the e-mail.
Meanwhile….Somewhere in Houston * a widow had just returned from her husband’s funeral. The widow decided to check her e-mail* expecting condolence messages from relatives and friends.After reading the first message* she fainted. The widow’s son rushed into the room* found his mother on the floor* and saw the computer screen which read:
To: My Loving Wife
Subject: I’ve Reached
Date: 2 May 2006
I know you’re surprised to hear from me. They have computers here* and we are allowed to send e-mails to loved ones. I’ve just reached and have been checked in. I see that everything has been prepared for your arrival tomorrow. Looking forward to seeing you TOMORROW!
Your loving hubby.
مردی اتاق هتلی را تحویل گرفت .در اتاقش کامپیوتری بود،بنابراین تصمیم گرفت ایمیلی به همسرش بفرستد.ولی بطور تصادفی ایمیل را به آدرس اشتباه فرستاد و بدون اینکه متوجه اشتباهش شود،ایمیل را فرستاد.
با این وجود..جایی در هوستون ،بیوه ای از مراسم خاکسپاری شوهرش بازگشته بود.زن بیوه تصمیم گرفت ایمیلش را به این خاطر که پیامهای همدردی اقوام و دوستانش را بخواند،چک کند. پس از خواندن اولین پیام،از هوش رفت.پسرش به اتاق آمد و مادرش را کف اتاق دید و از صفحه کامپیوتر این را خواند:
به: همسر دوست داشتنی ام
موضوع: من رسیدم
تاریخ: دوم می 2006
میدانم از اینکه خبری از من داشته باشی خوشحال می شوی.آنها اینجا کامپیوتر داشتند و ما اجازه داریم به آنهایی که دوستشان داریم ایمیل بدهیم.من تازه رسیدم و اتاق را تحویل گرفته ام.می بینم که همه چیز آماده شده که فردا برسی.به امید دیدنت، فرد
------------------------------------------------------------------------A young man wished to marry the farmer’s beautiful daughter. He went to the farmer to ask his permission. The farmer looked him over and said, “Son, go stand out in that field. I’m going to release three bulls, one at a time. If you can catch the tail of any one of the three bulls, you can marry my daughter.”
The young man stood in the pasture awaiting the first bull. The barn door opened and out ran the biggest, meanest-looking bull he had ever seen. He decided that one of the next bulls had to be a better choice than this one, so he ran over to the side and let the bull pass through the pasture out the back gate. The barn door opened again. Unbelievable. He had never seen anything so big and fierce in his life. It stood pawing the ground, grunting, slinging slobber as it eyed him. Whatever the next bull was like, it had to be a better choice than this one. He ran to the fence and let the bull pass through the pasture, out the back gate.
The door opened a third time. A smile came across his face. This was the weakest, scrawniest little bull he had ever seen. This one was his bull. As the bull came running by, he positioned himself just right and jumped at just the exact moment. He grabbed… but the bull had no tail!
Life is full of opportunities. Some will be easy to take advantage of, some will be difficult. But once we let them pass (often in hopes of something better), those opportunities may never again be available. So
always grab the first opportunity…
مرد جوانی در آرزوي ازدواج با دختر زيباروي كشاورزي بود. به نزد كشاورز رفت تا از او اجازه بگيره. كشاورز براندازش كرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر را يك به يك آزاد ميكنم، اگر توانستی دم یکی از اين سه گاو را بگيری، مي توانی با دخترم ازدواج كنی.مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگينترين گاوی كه تو عمرش ديده بود به بيرون دويد. فكر كرد يكی از گاوهای بعدی، گزينه ی بهتری باشه، پس به كناری دويد و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتی خارج بشه. دوباره در طويله باز شد. باورنكردنی بود! در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و درندگی نديده بود. با سُم به زمين ميكوبيد، خرخر ميكرد و وقتي او رو ديد، آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چيزی هم كه باشه، بايد از اين بهتر باشه. به سمتِ حصارها دويد و گذاشت گاو از مرتع عبور كنه و از در پشتی خارج بشه. براي بار سوم در طويله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. اين ضعيف ترين، كوچك ترين و لاغرترين گاوی بود كه تو عمرش ديده بود. در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش رو دراز كرد… اما گاو دم نداشت!..
زندگي پر از فرصت هاي دست يافتنيه…
بهره گيری از بعضي هاش ساده ست، بعضي هاش مشكل؛ اما زماني كه بهشون اجازه ميديم رد بشن و بگذرن (معمولاً در اميد فرصت هاي بهتر در آينده)، اين موقعيت ها شايد ديگه موجود نباشن.
براي همين، هميشه اولين شانس رو درياب
General Pershing was a famous American officer. He was in the American army, and fought in Europe in the First World War.
After he died, some people in his home town wanted to remember him, so they' put up a big statue of him on a horse.
There was a school near the statue, and some of the boys passed it every day on their way to school and again on their way home. After a few months some of them began to say, 'Good morning, Pershing', whenever they passed the statue, and soon all the boys at the school were doing this.
One Saturday one of the smallest of these boys was walking to the shops with his mother when he passed the statue. He said, 'Good morning, Pershing' to it, but then he stopped and said to his mother, 'I like Pershing very much, Ma, but who's that funny man on his back?'
ژنرال پرشينگ يكي از يكي از افسرهاي مشهور آمريكا بود. او در ارتش آمريكا بود، و در جنگ جهاني اول در اروپا جنگيد.
بعد از مرگ او، بعضي از مردم زادگاهش ميخواستند ياد او را گرامي بدارند، بنابراين آنها مجسمهي بزرگي از او كه بر روي اسبي قرار داشت ساختند.
يك مدرسه در نزديكي مجسمه قرار داشت، و بعضي از پسربچهها هر روز در مسير مدرسه و برگشت به خانه از كنار آن ميگذشتند. بعد از چند ماه بعضي از آنها هر وقت كه از كنار مجسمه ميگذشتند شروع به گفتن «صبح به خير پرشينگ» كردند، و به زودي همهي پسرهاي مدرسه اين كار (سلام كردن به مجسمه) را انجام ميداند.
در يك روز شنبه يكي از كوچكترين اين پسرها با مادرش به فروشگاه ميرفت. وقتي كه از كنار مجسمه گذشت گفت: صبح به خير پرشينگ، اما ايستاد و به مادرش گفت: مامان، من پرشينگ را خيلي دوست دارم، اما آن مرد خندهدار كه بر پشتش سواره كيه؟
==================================================
نظرات