جمعه, 02 آذر 1403

 



HANNA

حنا

9 copy

از پشت پنجره حنا را می بینم که کرم گلالودی را میان منقارش گرفته و به سرعت می دود . از باغچه بیرون می آید و کرم را روی آجر می اندازد . لحظه ای با چشم های گرد نارنجی اش تماشا می کند و با یک حرکت ناگهانی قورتش می دهد . بعد در حالی که پرهای حنای اش را تکان می دهد میان اطلسی های باغچه گم می شود .

از وقتی آقا مرد ، حنا شد همدم همیشگی ننه . هر بار که به خانه می آمدم او را میدیدم که با صدای بلند با حنا حرف می زند" بیا خوشگلم بیا این ها را بخور . فردا برایت یک خروس می خرم . می دونم تنهایی بد دردی است . تو هم مثل من حوصله ات سر می رود ."صورتم را به شیشه می چسبانم . عرق کرده ام . حنا سرش پایین است بدن چاق و تپلش از لای اطلسی ها بیرون زده است . نگاهم را از او می گیرم و به پستو میروم. درش را از پشت می بندم و گوشه ای کز می کنم . پستو دلگیر و تاریک است . به کلید برق نگاه می کنم . باید بلند شوم و چراغ را روشن کنم.

از آینه قدی روی دیوار مردی با چشم های گود رفته نگاهم می کند . نگاه غریبه و آشفته ای دارد . سایه کبود زیر چشم ها قیافه اش را تکیده و لاغر نشان می دهد . ریش چند روزه اش در صورت زرد و رنگ پریده اش به سیاهی می زند . انگشت های سوخته و لرزانش روی صورتش می لغزند .

"تو که این جوری نبودی . خدا ذلیلشا ن کنه بدبختت کردند . عوضت کردند . به خودت نگاه کن . دیگه خودت هم خودت را نمی شناسی . عوضی . "

صورتم را برمی گردانم و بساط خوشنویسی ام را جلوی رویم می ریزم ." چرا کاغذ ها را بی خودی حروم می کنی ننه . بلند شو رو یک کاری برای خودت پیدا کن . اگر دلت برای من نمی سوزه به خودت رحم کن ."

"چی چی را حروم می کنم ننه . دارم تمرین می کنم . سیگار من کوش ؟ آه ...هزار دفعه گفتم به این سیگارها دست نزن . حالیش نیست که . دیگر پیر شده و نمی فهمه . فقط بلده غر بزنه و دست های پینه بسته شو به رخ من بکشه . نمی زارند آدم برای خودش زندگی کنه . پاشم برم بیرون که چی بشه ؟ کار پیدا کنم ؟ کار کجا بود ؟ ...این هم که خاکسترش ریخت ...نمی دونم این زیرسیگاری کوفتی کجاست . باید یه جایی این دور برها باشه .

" دست هایم می لرزند دوات سرو ته می شود و قالی پاره پستو را پر از لکه های سیاه می کند . بلند می شوم و به خیابان می روم. کارگرهای بیکار سر چهار راه جمه شده اند . مرد را می بینم که بی قرار بین آن ها می گردد . به هر کس که می رسد سراغ موسی را می گیرد . موسی را پیدا می کند . نزدیکش می شوم و به چشم های گودرفته و غریبه اش زل می زنم . نگاهش را ار من می دزدد و در حالی که زیرچشمی اطراف را می پاید تو جمعیت گم می شود .مرد را می بینم که به دنبال موسی به طرف قهوه خانه می رود .

" الهی پات می شکست و نمی رفتی اونجا. تا ممدآقا بود خیالم راخت بود . تنها غصه ام درست بود . پولامو جمع می کردم بلکه ادامه بدی و برای خودت آدم شی . ممد آقا خیلی تعریفت را می کرد می گفت خیلی باهوش است . خطش هم خیلی خوب است . حیف شد ، حیف .خونه خراب بشه اون کسی که تو را به این روز انداخت . آقاات هم که حریف تو نبود . پخمه و بی دست و پا بود . از غصه دق کرد . می خواستی عصای پیریش باشی شدی آینه دق برایش . اگه ببری اونجا شیرم را حلالت نمی کنم "

موسی از قهوه خانه در می آد و می پیچد توی کوچه دنبالش می روم . برمی گردد و نگاهم می کند . سوت می زند و دور بر را می پاید . مرد روبرویش ایستاده و عرق کرده است ، دستش را پیش می برد .

" چقذر داری ؟ "

مرد دست توی جیب خالیش می برد .

" ندارم . فردا ... "

موسی دستاش را تکان می دهد .

" منو باش که خیال می کردم با دست پر اومده.

راهش را می کشد و می رود . مرد دنبالش می افتد و التماسش می کند .

می پیچم تو کوچه مرد گوشه ای نشسته و سرش را به دیوار می کوبد و با خودش حرف می زند . اشک و عرق صورتش قاتی هم شده . از پهلوش رد می شوم و تفی روی زمین می انداازم و از کوچه دیگری می گذرم و. جلوی در خانه مان هستم . ننه خانه نیست . حنا دارد با وقار و غرور زن زیبایی روی آجرهای حیاط راه می رود . به اتاق می آیم . تمام تنم می لرزد .. قالی را بلند می کنم و زیرش را می گردم . چیزی پیدا نمی کنم .

" پول ندی خونه را به هم می ریزم ."

ننه تو خودش جمع شده و ساکت است . مرد پیش پایش زانو می زند . " ببین ننه ...فقط قرض می خوام . من که نمی خوام پولت را بخورم . "

" تو خونمو خوردی . پول جیه ؟ خونمو داری می خوری . خدایا... کاشکی هیچ وقت به دنیا نیامده بودی ."

"ببین ننه ، دوباره شروع نکن فقط، یه کم پول بده به ابوالفضل قسم برش می گردونم ."

" چرا دست از سرم برنمی داری ؟ . ندارم . ندارم . ندارم ."

وسایل کمد دیواری را زیر و رو می کنم همه چیز به هم ریخته است . می نشینم و سرم را به دیوار تکیه می دهم . می لرزم و تو خودم جمع می شوم . چشمهایم را می بندم .

" یه خورده طاقت بیار ننه ، همه چی درست می شه . اصلاً از اینجا می ریم . دست اون موسی گرتی و لجن هایی مثل اون بهت نمی رسه که وسوسه ات بکنند . همه چیزمونو می فروشیم . فقط این زبان بسته رو برمی داریم و از اینجام می ریم ئ دو تایی کار می کنیم . "

صدای قدر قد حنا را می شنوم به حیاط می روم . حنا دارد می دود . هوا گرفته است و حیاط نیمه تاریک . مرد حنا را دنیال می کند . چشم هایم سیاهی می رود . لحظه ای فکر می کنم شاید در را خوب نبسته ام . مرد دست هایش را از دهم باز می کند و آرام آرام به طرف حنا می رود . صورتم خیس عرق است .

" حیا نمی کنی مادرتو این جوری عذاب می دی . من غیر از تو کی رو تو این دنیا دارم ." چشم هایم می سوزد . مرد هجوم می آورد. ولی حنا از لای انگشتانش فرار می کند و به طرف باغچه می رود و قد قد می کند . مرد نزدیک تر آمده . صورت استخوانی و ته ریشش را می بینم . چشم هایش گود رفته و لب های کبودش می لرزد . صدای خشکی از گلویم خارج می شود و می خواهم فریاد بزنم .،"نه ، این کار را نکن . حنا تنها دل خوشی ننه است . "

اینها دو تا بودند . اون یکی را گربه خورد . ولی این موند . زبان بسته همینجور تنهایی برای خودش بزرگ شد . این ها را آقات برام خریده بود . وقتی پاکت رو تو دستش دیدم که صدای جیک جیک ازش می اومد ، : گفتم مرد بچه شدی ؟ این ها را دیگه برای کی خریدی؟،

خدابیامرز چقدر حیوون ها را دوست داشت . گفت : آزارشون که به هیشکی نمی رسه بزار تو باغچه برای خودشون بپلکند . چه زندگی آرومی داشتیم .و کار وبارش هم زیاد بد نبود .صبح زود بلندت می کرد و می رفتین کشتارگاه و جگر می گرفتین و تا شب تو پارک می فروختین . ممد آقای عریضه نویش هم هواتو داشت . بعدش که ... ای داد بیداد ..."

حناپریده بود روبشکه خالی گوشه حیاط، دندان هایم به هم می خورد . هر بار چشم هایم را باز می کردم، حنا را می دیدم که روی آجرهای حیاط می دوید و مادر انگشت لرزان و سوخته اش را برای گرفتن او دراز می کرد . مرد کلافه بود .

"تو فق قولشو بده ، من همین فردا می رم در خونه مشد عباس ."

"آی پیرزن ... من تو رو می شناسم . عروس می خوای بیاری که برات کار بکنه ." ننه خنددید و تک دندان قهوه ای بلندش پیدا شد .

"منو این زبون بسته عمرمونو کردیم و محتاج هیشکی هم نیستیم و فقط اگه تو ..."

تمام اطلسی های باغچه له شده بودند و شلوار قهوه ای مرد گل آلود بود . حنا ترسیده بود و گوشه حیاط پاهایش را پس و پیش می کرد . مرد آخرین تلاشش را کرد، حنا را گرفت . از حیاط ، دیگر صدایی نمی آمد . مرد رفته بود ، حنا را هم با خودش برده بود . آجرهای حیاط جا به جا پر از پرهای حنا شده بود . در حیاط نیمه باز بود . مرد مثل سایه از لای در نیمه باز بیرون رفت . بعد تو کوچه بود و حنا زیر بغلش دست و پا می زد .

سرنگ خونی را تو دستشویی انداختم و به پستو آمدم . گوشه ای نشستم و سیگاری گیراندم . صدای ننه را می شنیدم . حتماً حالا حنا را صدا خواهد زد . سرگیجه ام رفع شده بود و رخوت و خوشی تو تنم می لغزید . روزنامه را باز کردم و خواستم بخوانم . خطوط روزنامه جلو چشمم سیاهی رفت و سرم روی سینه ام افتاد . سرم را بلند کردم . باید گل های شلوارم را پاک کنم و به حیاط بروم و به ننه بگویم غصه حنا را نخورد . من مرغ قشنگی برایش می خرم تا تنها نماند . فردا سر کارمی روم و برایش پول می آورم . پول ها را روی دامنش می ریزم و می گویم هر چه دلت می خواهد بخر . ننه جلو آینه قدی می ایستد و پیراهن نو را با خجالت امتحان می کند . باید پیراهن های کهنه اش را که همیشه بوی صابون می دهد دور بریزد .

" پیرزن بسه دیگه ، از این به بعد نباید بری کلفتی مردمو بکنی ."

برایش زودپز و رادیوی نو می خرم و می گویم : " خیالت از چیزهای دیگر هم راحت باشد . همه شو دوباره برایت می خرم ."

باید بلند شوم و دلداریش بدهم ... " زیر سیگاری ام کو...ننه! ..."

پا می شوم و تلوتلوخوران به حیاط می روم . ننه وسط حیاط ایستاده و به پرهای حنا نگاه می کند ، پیرزن تو چادرش چقدر کوچک تر شده ، نگاهش را از پرها می گیرد و به پاهایم چشم می دوزد . پرهای حنا به پاها و شلوارم چسبیده است . اندام کوچک و پیرش تا می شود و آرام آرام وسط حیاط می نشیند . بدنش انگار تو زمین فرو می رود و فقط دست هایش پیداست که بر سرش کوفته می شوند و صدای ناله اش بلند می شود .

 

 FARIBA VAFI


TRANSLATION BY MINOO RANJBARAN

 

PROFESSOR: MRS. SHAHBAZI

 

 hANNA

 

 

I see Hanna through the window that has a muddy worm in her bill and runs quickly. Momentarily she looks at it with her round orange eyes and gulps it with a sudden move, then while she moves her russet feathers, she disappears in petunias garden.

 

Since dad died, Hanna became my mother’s mate whenever I came home I saw her talking to her with a loud voice. “Come my beautiful… come eat this I’m going to buy you a rooster, so you won’t be alone. I knew loneliness is very hard you get bored like me.”

 

I stick my face on the glass I have sweated .Hanna’s head is down and her chubby body has appeared among petunias. I go to the closet and close the door from inside and squat there. The closet is dark and gloomy I look at the switch. I should stand up and turn the lights on the man with drooping eyes looks at me through the mirror on the wall he has a strange look on his eyes, the dark circles under his eyes make him look scrawny . His unshaved bear seems darker in his pale and yellow face.

 

His shaking burnt fingers slip on his face. “You weren’t like this God damn them they made you miserable and changed person.” Look at yourself you can’t even recognize yourself such a jerk you are! I turn my face and put my writing stuff in front of me. “Why are you wasting papers child. Get up and find a job, if you don’t think about me think about yourself.”

 

What things I’m wasting mom? I’m practicing. Where is my cigarette? I told you a thousand of times do not touch my cigarettes. She has become old and doesn’t understand anymore. She just nags and shows off her calloused hands. They don’t let one live for herself. Why should I go out? Finding a job? There is no job position. The cigarette ashes fell down. I don’t know where the damn ash tray is? It should be somewhere nearby. My hands are shaking. The ink falls on the torn rug of the closet and makes so many black spots on it. I get up and go to the street.

 

Inactive workers have gathered in the intersection. I see a man wandering anxiously. He asks for Moosa from whoever he comes across. He finds Moosa. I get close to him and stare at his strange and drooping eyes. He steals his look from me and while watches out the crowd, out of the corner of his eyes he disappears. I see the man who, following Moosa towards the coffee shop.

 

        I wish something happened to you, that you had your leg broken and you wouldn’t go there. When Mr. Mammad was here I had a peace of mind my only problem was your study, I was saving money for you to continue your school and became important for yourself. Mr. Mammad admired you a lot. He said you were very smart and had nice hand writing. What a pity! Who ever did that to you I hope he’ll never live peacefully.

 

Your father couldn’t deal with you as well. He was stupid and died of sadness. You wanted to take care of him while he is old but you became his headache. If you go there I wouldn’t forgive you.” Moosa comes out of the coffee shop and goes to the alley, I follow him he turns back and looks at me he whistles and watches around of himself. The man standing in front of him was sweated.

 

He lays his hands. “How much do you have?” The man puts his hand in his empty pocket. - I don’t ... tomorrow. Moosa moves his hand how stupid I am that, I thought he would have come with money. He left. The man follows him and begs. I go to the alley the man is sitting in a corner and bumps his head to the wall and talks to himself. His tears and sweat mix together on his face. I pass him and spit on the ground I pass another alley. I’m in front of our home.

 

My mother is not at home, Hanna is walking upon the bricks of the yard like a pretty elegant woman. I go to the room all of my body is shivering. I lift the rug and search under it. I didn’t find anything. “If don’t give me money I mess up the home.”

 

Mother is squatting down and silent, the man is kneels in front of her, look mom I just want to borrow. I’ll pay it pack to you! I’m not going to eat it up. You sucked my blood. I wish you had never been born. Look! Mom don’t start again just give me some money I swear to God I will give it back to you.

 

Why don’t you leave me alone? I don’t have money. I don’t I don’t. I go through everything in the closet, everything is messed up. I sit and lean my head to the wall. I’m shaking with my knees tightly together. I close my eyes. Mom! Just hold on everything will be ok, we will move from here and Moosa, the junkie, and people like him can’t reach and tempt you. We will sell everything. We will just take Hanna and move and we will both work.

 

I hear Hanna clucking, I go to the yard Hanna is running. The weather is cloudy and the yard is gloomy. The man is following Hanna my eyes can’t see. Momentary I think maybe I didn’t close the door. The man opens his arms and goes towards Hanna quietly. My face is wet from sweating. “ Shame on you hurting your mom like this. In this world I don’t have anybody except you.”

 

My eyes are burning, the man attacks but Hanna runs away and slips away from his hand and she goes to the garden and clucks. The man is gets closer, I see his bony face and his stubble and his depress eyes. His purple lips are shaking.

 

A dry voice comes out of my throat. I want to shout” no don’t do that. Hanna is mom’s life. “      

 

       “These were pair a cat ate one of them but this one stayed alive and grew by itself. Your father bought these for me, when I saw a box in his hand with chirp noises I told him man are you a baby?

 

Who did you buy these for?” God bless his soul he loves animals so much. He said they wouldn’t bother anybody leave them in the garden let them play. What a quiet life we had, his job wasn’t that bad he used to wake you up early in the morning and your father and you would go to the slaughter house and buy livers and sell them in the park until night.

 

Mr. Mammad the petitioner watched you out later…. don’t ask...” Hanna had jumped on the empty cask in the corner of the yard my teeth were shaking whenever I opened my eyes I saw Hanna that running upon the bricks of the yard and the man was laying down his shaky burnt fingers to reach her. He was confused.

 

You just promise me I’ll go to Mashdi Abbas’ house tomorrow. “Hey old woman… I know you want to have a bride to work for you.” Mother laughed and revealed the only brown tooth. Hanna and I have lived enough and don’t need anybody just if you could… “

 

All the garden’s petunias were smashed the man’s brown pants were muddy. Hanna was scared and was moving her legs forth and back in the corner of the yard. The man struggles for the last time and catches Hanna. You couldn’t hear anything from the yard anymore. The man had gone and had taken Hanna with him.

 

There were so many Hanna’s feathers all over the bricks of the yard. The yard’s door was half open. The man disappeared like a shadow from the half open door. Then he was in the alley with Hanna under his arm struggling.

 

I threw the bloody syringe in the sink and went to the closet I sat somewhere and lightened a cigarette I could hear mom’s voice. Definitely, she is going to call Hanna now. My dizziness had gone and I was filled up with lethargy and joy. I opened the newspaper and tried to read it, but newspaper lines turned dark and my head dropped down to my chest. I rose my head up. I should clean my muddy pants up and go to the yard and tell my mom that not to worry about Hanna. I will buy her a beautiful hen, so she will not be alone anymore. I will go to work tomorrow and bring her money I put all the money on her skirt and tell her to buy whatever she wants.

 

She stands in front of the big mirror and tries on her new dress with shame look on her face. She should throw away her old dresses that always smell soapy”. Old woman it is enough. From this moment on, you shouldn’t work for people as a servant!” I’ll buy her a new pressure-cooker and radio and tell her” have a peace of mind. I’ll buy all of them for you again.”

 

I should stand up and comfort her. Mother where is my ash tray? I stand up and go to the yard staggering. Mother is standing up in the middle of the yard and is looking at Hanna’s feathers. How smaller the old woman has got in her chador.

 

She steals her look from feathers and stares at my legs. Hanna’s feathers have been stuck to my feet and pants.

 

Her little old body bends and she sits in the middle of the yard slowly. Her body looks like is sinking into the ground and the only things appearing are her hands that bumping upon her head and her moaning begins.

 

 

 

نويسنده : مینو رنجبران

این کاربر 1 مطلب منتشر شده دارد.

نظرات  

 
#1 سپیده شهبازی 1392-03-17 17:33
congradulation you are the best
 

به منظور درج نظر برای این مطلب، با نام کاربری و رمز عبور خود، وارد سایت شوید.