جمعه, 02 آذر 1403

 



پروژه کاربینی

85 copy

Advising a Fool
On a mango tree in a jungle, there lived many birds. They were happy in their small nests. Before the onset of the rainy season, all the animal of the jungle repaired their homes. The birds also made their homes more secure.

Many birds brought twigs and leaves and others wove their nests. “We should also store some food for our children,” chirped one of the birds. And they collected food, until they had enough to see them through the rainy season. They kept themselves busy preparing for the tough times.

Soon the rains came. It was followed by thunder and lighting. All the animals and birds stayed in their homes.

It continued raining for many days. One day, a monkey wet in the rain came into the forest. He sat on a branch, shivering with cold, water dripping from its body.

The poor monkey tried his best to get shelter, but in vain. The leaves were not enough to save him from the rains. “Brrr! It is so cold!” said the monkey.

The birds were watching all this. They felt sorry for the monkey but there was little they could do for him. One of them said, “Brother! Our small nests are not enough to give you shelter.”

Another bird said, “All of us prepared for the rainy season. If you had, you would not be in this piteous situation."

“How dare you tell me what to do?” said the monkey, growling at the bird. The monkey angrily pounced on the bird’s nest, tore it and threw it on the ground. The bird and her chicks were helpless.

The poor bird thought, “Fools never value good advice. It is better not to advise them.”


نصیحت یک نادان    

   در جنگلی یک درخت انبه ای بود که بر روی ان پرنده های زیادی لانه داشتند و با شادی زندگی می کردند. قبل از شروع فصل بارانی همه حیوانات جنگل اشیانه هایشانرا تعمیر کردند. پرنده ها بیشتر به فکر مقاوم سازی لانه هایشان بودند. بیشتر ان ها شاخه های کوچک و برگ ها و چیزهای دیگر را می اوردند و لانه هایشان را مرمت می کردند. صدای جیک جیک جوجه ها می اید ما باید برای انها غذا ذخیره کنیم.انها برای فصل بارانی غذا ذخیره می کنند.انها خودشان را برای زمان های دشوار اماده میکنند.  با شروع باران و رعد و برق همه حیوانات و پرنده ها در اشیانه هایشان می مانند. روزهای بارانی ادامه دارند. در یکی از این روزها میمونی در جنگل در زیر باران مانده و خیس شده و مانند یک موش اب کشیده و به خودش می لرزید. ان میمون بی خانمان بود و به دنبال پناهگاه امن می گشت اما بی فایده بود او فکر اشیانه ای امن برای روزهای بارانی اش نبوده و حالا با خودش می گوید:چه کنم سردم است.  میمون به خاطر اینکه کاری از دستش بر نمی اید و همه پرنده ها تماشایش می کنند احساس شرمندگی می کنند و یکی از پرنده ها می گوید: ما برای شما جا نداریم چون اشیانه هایمان کوچک است.  دیگر پرنده ها می گویند: اگر تو فکر این روزها بودی الان حات و روزت این طوری نبود همه ما برای فصل بارانی اماده شده ایم.   میمون می گوید:شما حق این طور حرف زدن با من را ندارید و زیر لب شروع به غرغر کردن می کند. میمون عصبانی می شود و به سمت اشیانه پرندگان حمله می کند و ان ها را خراب کرده و به زمین می اندازد. حالا پرنده ها و جوجه هایشان بی خانمان شدند.    پرنده بی خانمان با خودش فکر می کند: نادان ارزش دلسوزی و نصیحت را ندارد پس بهتر است هرگز او را نصیحت نکنیم.

The Ugly Tree

Long, long ago, in a dense forest there were thousands of tall and beautiful trees. They were happy, but proud of themselves. Among them there also an ugly tree whose branches were badly twisted. Its roots had uneven curves. All the trees made fun of that ugly tree.

“How are you, hunchback?” the other trees always shouted and their laughter made the ugly tree feel sad. But, he never raised a voice against them. The ugly tree thought, “I wish I were as beautiful as the other trees. Why did God do this to me? Neither can I provide shade to the travelers not can the birds make their nests on me. Nobody needs me.”

One day, a woodcutter came to the forest. He took a look at the trees and said, “These trees are lovely. I must cut them.” As soon as he picked up his axe the trees became frightened.

‘Chop, Chop, Chop’ went the woodcutter’s axe and one by one the trees started to fall. “None of us is going to be spared,” screamed one of the beautiful trees. Soon that tree too was brought to ground by the woodcutter’s axe.

By now, the woodcutter had come near to the ugly tree. He had just raised his axe when suddenly he noticed how crooked the ugly tree was. “Hmm! This crooked tree seems to be useless for me. I cannot make long straight logs of this ugly tree,” he thought. And he moved towards another beautiful tree. The ugly tree heaved a huge sigh of relief. He realized that by making him ugly, God had actually given him a boon.

From that day the ugly tree never complained. He was happy with his crooked branches. He never forgot how he was spared from t he woodcutter’s axe, only because he was crooked and ugly.

درخت زشت    

  سالها پیش جنگلی بود متراکم با درختانی سرسبز و سرافراز.در میان انها درخت زشتی با شاخه های پیچ خورده وجود داشت.ان بد قواره و کج بود و همه درخت ها ان را مسخره می کردند و ان را درخت زشت نامیده بودند.  ان درخت شبیه به یک ادم قوزپشت بود.درخت های دیگر همیشه فریاد میزدند و درخت زشت را مسخره می کردند و او احساس ناراحتی می کرد.اما او هرگز ان ها را مسخره نمی کرد.درخت زشت با خودش فکر می کرد"من ارزو داشتم که از درخت های دیگر زیباتر بودم چرا خدا این را به من نداده؟ توانایی درست کردن یک سایه برای مسافران را ندارم و حتی پرنده ها هم بر روی من لانه نمی سازند. هیچ کس به من احتیاج ندارد."  یک روز هیزم شکنی به جنگل امد.او نگاهی به درختان انداخت و گفت:"درخت های دوست داشتنی هستند من باید ان ها را ببرم." به محض اینکه با تیشه اش شروع به قطع کردن درختان کرد همه درختان ترسیدن. هیزم شکن با تیشه اش شروع به بریدن درخت های زیبای جنگل کرد"خرت خرت خرت" تمام درخت های جنگل به وسیله تیشه تیز هیزم شکن قطع شدند.همین طور که درخت ها را با تیشه اش قطع می کرد به درخت زشت رسید و با خودش فکر کرد که چرا این درخت زشت و کج است؟ الوار این درخت برای من بی فایده است من نمی توانم از این درخت زشت کنده های راست و دراز بسازم و از کنار درخت زشت گذشت و به سمت درخت های زیبای دیگر رفت. حالا درخت زشت دوباره زندگیش را به دست اورده. او فهمیده که خدا او را بخشیده و زشتی را از او گرفته.                                                                                             از ان روز به بعد درخت زشت هرگز شکایت نکرد. او با انکه دارای شاخه های کج بود خوشحال بود. او هرگز فراموش نمی کند که به واسطه زشتی و کجیش بود که از تیشه هیزم شکن در امان ماند.      

The clever crow                               

  Once upon a time there lived a crow. She had built her nest on a tree. At the root of the same tree, a snake had built its home.

Whenever the crow laid eggs, the snake would eat them up. The crow felt helpless. “That evil snake. I must do something. Let me go and talk to him,” thought the crow.

The next morning, the crow went to the snake and said politely, “Please spare my eggs, dear friend. Let us live like good neighbors and not disturb each other.”

“Huh! You cannot expect me to go hungry. Eggs are what I eat,” replied the snake, in a nasty tone.

The crow felt angry and she thought, “I must teach that snake a lesson.”

The very next day, the crow was flying over the King’s palace. She saw the Princess wearing an expensive necklace. Suddenly a thought flashed in her mind and she swooped down, picked up the necklace in her beak and flew off to her nest.

When the Princess saw the crow flying off with her necklace, she screamed, “Somebody help, the crow has taken my necklace.”

Soon the palace guards were running around in search of the necklace. Within a short time the guards found the crow. She still sat with the necklace hanging from her beak.

The clever crow thought, “Now is the time to act.” And she dropped the necklace, which fell right into the snake’s pit of house.

When the snake heard the noise, it came out of its pit of house. The palace guards saw the snake. “A snake ! Kill it!” they shouted. With big sticks, they beat the snake and killed it.

Then the guards took the necklace and went back to the princess. The crow was happy, “Now my eggs will be safe,” she thought and led a happy and peaceful life.

کلاغ باهوش       

 زمانی کلاغی بر روی درختی لانه ساخته بود که ماری در ریشه ان زندگی می کرد. هنگامی که کلاغ تخم هایش را می گذاشت مار از درخت بالا می رفت و ان ها را می خورد. کلاغ احساس بیچارگی می کرد. کلاغ فکر کرد که او مار شروری است پس باید برود و با او صحبت کند.  صبح بعد کلاغ رفت و با مار مودبانه صحبت کرد"لطفا از تخم های من چشم پوشی کن دوست عزیز" اجازه بده که دوستانه در کنار هم زندگی کنیم و برای هم مزاحمت ایجاد نکنیم. مار می گوید:"شما نمی توانید از من انتظار داشته باشید که گرسنگی بکشم. تخم ها غذای من هستند. مار تکرار کرد این در خواست بدی است. کلاغ عصبانی می شود و با خودش فکر می کند که من باید به مار درس بدهم.  روزها می گذرد یک روز که کلاغ در حال پرواز بالای قصر پادشاهی بود چشمش به گردنبند پرنسس می افتد. ناگهان فکری به خاطرش می رسد و به سمت پایین پرواز می کند و گردنبند را از گردن پرنسس می کشد و به سمت لانه اش پرواز می کند.                                                                                                           پرنسس با دیدن این منظره فریاد می زند"کمکم کنید کلاغ گردنبندم را دزدید" به سرعت نگاهبانان شروع به جستجو و تعقیب کلاغ کردند. بعد از مدت کوتاهی کلاغ را در حالی که بالای درخت نشسته بود و گردنبند به نوکش اویزان بود پیدا می کنند. کلاغ باهوش فکری به ذهنش می رسد حالا زمان انتقام. کلاغ به سرعت گردنبند را در گودال در خانه مار می اندازد. مار صدای افتادن گردنبند را می شنود و خودش را به سرعت به بیرون لانه می رساند. در همین زمان نگاهبانان قصر مار را می بینند.فریاد می زنند:"مار را بکشید" با یک چوب بزرگ به سر مار می زنند و ان را می کشند.   نگاهبانان گردنبند را برداشته و نزد پرنسس می برند. کلاغ هم خوشحال می شود که دیگر تخم هایش از دست مار در امانند. او از اینکه تدبیر خوبی کرده خوشحال و از این پس دیگر در صلح و ارامش زندگی خواهد کرد.    

نويسنده : نیلوفر محبعلی

این کاربر 1 مطلب منتشر شده دارد.

نظرات  

 
#1 سپیده شهبازی 1392-03-17 17:44
your translation has some grammatical mistakes but thanks for your consideration
 

به منظور درج نظر برای این مطلب، با نام کاربری و رمز عبور خود، وارد سایت شوید.