" خانم داگلاس راننده بی حواس"
هنوز نرسیدیم ؟
با این که کسی پسر بی لباس را ندیده بود , ولی توی اتوبوس همه داشتند در باره اش پچ پچ می کردند .
آندریا که خودش همه چیز دان می داند , گفت : «آن هایی که لباس نمی پوشند بهشان می گویند " بی لباس"» رایان گفت : من بهشان می گویم «" خل و چل ها " .»
آندریا پرسید : « بدون لباس ما حتمأ سرما می خوریم .»
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و به او گفتم : «تو یکی که بی مخ به دنیا آمده ای .»
هر وقت کسی چیزی در باره ی سرما خوردن گفت , همیشه بهش بگویید که بی مخ به دنیا آمده . این اولین قانون بچه بودن است .
آندریا گفت :« کمد لباس یکی از مهم ترین وسایل خانه است .»
من گفتم : «این پسر بی لباسه احتمالأ توی خانه اش کمد لباس ندارد , چون لباسی ندارد که توی آن بگذارد. »
مایکل گفت : « به نظرتان بچه های بی لباس اجازه دارند کلاه سرشان بگذارند ؟ »
خانم داگلاس هوار کشید : «زیپ ها بسته !»
خانم داگلاس نقشه بزرگی را باز کرد و آن را روی فرمان گذاشت و به ما گفت که ساکت باشیم تا او مسیرها را پیدا کند .
باید کار سختی باشد آدم هم رانندگی کند و هم نقشه را نگاه کند .
حالا این ها کم بود , باران هم شروع شد .
خانم داگلاس برف پاک کن های ماشین را روشن کرد . همه ی دخترها مشغول خواندن آواز برف پاکن های اتوبوس جیر و جیر و جیر جیر می کند , جیر و جیر و جیر جیر می کند , شدند .
خانم داگلاس دوباره نعره کشید : «زیپ ها بسته ! نمی توانم حواسم را جمع کنم ! »
مدت زیادی در سکوت زیر باران رفتیم . برای مان خیلی سخت بود که این همه راه ساکت بمانیم و حرف نزنیم .
یک نفر پرسید : « هنوز نرسیدیم ؟ »
خانم داگلاس گفت :« نه . »
امیلی پرسید :« گم شده ایم ؟ »
خانم داگلاس گفت : «معلوم است که نه . ففقط نمی دانم کجاییم. »
آندریا که انگار حسابی نگران شده بود به امیلی گفت :« ای وای ! به زنگ " نشان بده و بگو " نمی رسیم . من تمام تعطیلات آخر هفته نشستم و کارت های دیکته را درست کردم .»
ها ها ها ! من تمام تعطیلات آخر هفته را فوتبال آمریکایی بازی کردم . دماغ سوخته می خریم ! خیلی عالی شد ! حالا دیر به مدرسه می رسیم . خدا کند خانم داگلاس مدتی نتواند راه درست خانه ی پسر بی لباس را پیدا کند چون بعد از زنگ " نشان بده و بگو" ریاضی داریم.
من از ریاضی خیلی بدم می آید .
وسط ناکجاآباد
خانم داگلاس صد میلیون ساعت رانندگی کرد , اما هنوز به خانه ی پسر بی لباس نرسیده بودیم . خانه اش کجا بود ؟ الان دیگر حتمأ زنگ " نشان بده و بگو " تمام شده بود و به احتمال زیاد به زنگ ریاضی هم نمی رسیدیم . اگر هم به زودی به مدرسه نمی رسیدیم , کک را از دست می دادیم . کک کوتاه شده ی کلاس کتاب خوانی است .
بالاخره از کنار چند تا کامیون گذشتیم و یک تابلو دیدیم که رویش نوشته بود " مسیر انحرافی " است.
گفتم: «چه با حال ! اسم این جاده " مسیر انحرافی است. »
آندریا گفت : « این که اسم جاده نیست , خنگ خدا . یعنی کارگرها دارند جاده اصلی را تعمیر می کنند , برای همین خانم داگلاس باید از جاده ای اصلی برود بیرون و از مسیر دیگری برود خانه ی پسر بی لباسه. »
خانم داگلاس با مشت روی فرمان ماشین کوبید و گفت : « ننزب شدنگ !»
من نمی دانم معنی اش چی می شود , ولی همیشه وقتی خانم داگلاس از کوره در می رود یا ناراحت می شود این اصطلاح را به کار می برد .
پرسیدیم : « ننزب شدنگ یعنی چی , خانم داگلاس ؟ »
خانم داگلاس گفت : « به تو ربطی ندارد!»
رایان گفت : «به نظرم خانم داگلاس حرف زشتی زده.»
مایکل گفت : «ولی به زبان مخفی خودش حرف زده پس ما نمی فهمیم معنی اش چیه.»
نباید حرف زشت زد. همه سعی کردیم سر در بیاوریم خانم داگلاس چه حرف زشتی زده. بیشتر حرف های زشت را شنیده بودم ولی مایکل و رایان یک چند تایی بلد بودند که من بلد نبودم. آن ها آن حرف ها را هم یادم دادند . پس با این که خیلی دیر به مدرسه می رسدیم , ولی تجربه ی آموزنده ای بود .
وقتی از جاده ی اصلی بیرون رفتیم و وارد جاده ی فرعی شدیم, دیدیم که یک جاده واقعی نیست. بیش تر شبیه جنگل یا یک جور زمین باتلاقی بود . دو طرف جاده گیاهان بلندی روییده بودند کهبه شیشه های اتوبوس می خوردند . جاده پر از دست انداز بود و باران طوری با شدت می بارید که خانم داگلاس سختی می توانست جلوش را ببیند .
آندریا گفت : «عین جنگل های استوایی است.»
مایکل گفت : «خدا کند خوراک تمساح ها نشویم.»
یک نفر فریاد زد : «نگاه کنید!»
جلوی اتوبوس یک خانواده اردک داشتند از جاده رد می شدند. همه ی دخترها داد زدند:
«وای چه قدر بامزه اند! »
همه ی پسرها داد زدند : «زیرشان کنیم!»
راستش من اصلأ دلم نمی خواست خانم داگلاس اردک ها را زیر کند, ولی به هر حال خنده دار بود.
خانم داگلاس هم چنان رانندگی می کرد , ولی من هیج جا اثری از خانه ی پسر بی لباسه ندیدم . در واقع , نه خانه دیدم و نه حتی یک آدم .
من گفتم چه بد شد ما مرز ناکجا آباد نیستیم .
رایان گفت که احتمالأ نزدیک خانه ی پسر بی لباسه هستیم . چون اگر آدم بی لباس باشد , احتمالأ وسط ناکجاآباد زندگی می کند . آن طوری کسی آدم را نمی بیند . و آن جا , جایی بود که ما بودیم . به نظرم منطقی بود .
آندریا به ساعتش نگاهی انداخت و از کوره در رفت و با ناله : «زنگ کک را از دست دادیم . حالا دیگر خیلی دیر به مدرسه می رسیم . »
هاهاها ! این محشترترین روز زندگی ام بود !
خانم داگلاس گفت : « نگران نباش , آندریا . من به هر قیمتی شده تو را می رسانم مدرسه . »
درست همان موقع , فکر بکری به ذهنم رسید . درست بعد از زنگ کک , دیکته داشتیم . من از دیکته خیلی بدم می آید . و اگر کک را از دست دادیم و هنوز به خانه ی پسر بی لباسه نرسیده بودیم , پس این شانس را داشتیم که دیکته را هم از دست بدهیم . و این یعنی امتحان مهم دیکته را هم از دست می دادیم که من اصلأ تمرین نکرده بودم !
به این تنیجه رسیدم که پسر بی لباسه , با حال ترین بچه ی کل تاریخ جهان بود . ازش ممنونم , چون قرار بود امتحان مهم دیکته را از دست بدهیم .
خانم داگلاس گفت : « ننزب شدنگ ! »
همه گفتیم : « اوه ! خانم داگلاس دوباره همان حرف زشت را زد . »
بابای پسر بی لباسه !
بالأخره خانم داگلاس اتوبوس را جلوی خانه ای نگه داشت و دکمه ی مخصوص را فشار داد تا تابلوی ایست جادویی بیرون بپرد .
رایان گفت: «حتمأ این خانه ی پسر بی لباسه است.»
آن خانه مثل یک خانه ی کاملأ معمولی بود . یک تاب روی چمن بود و یک ماشین هم در ورودی جلوی خانه. اصلأ معلوم نبود بی لباس ها آن جا زندگی می کنند.
هیچ کس از خانه بیرون نیامد , بنابراین خانم داگلاس بوق زد. همه گردن کشیدیم تا پسر بی لباسه را بهتر ببینیم , ولی سرو کله اش پیدا نشد.
رایان پرسید : «پس کجاست؟ »
یک دفعه, در خانه باز شد و مردی با چتر بیرون آمد . آن عجیب ترین صحنه کل تاریخ جهان بود . می دانید چرا ؟
مردی که لباس تنش بود , به طرف اتوبوس ما آمد . از پله ها بالا آمد و به خانم داگلاس چیزی گفت چون آن مرد لباس تنش بود!
بعد از این که آن مرد از اتوبوس پیاده شد , خانم داگلاس گفت : « ننزب شدنگ . » حتمأ حسابی از دست آقای ناوال عصبانی شده بود که این همه راه او را تا خانه ی پسر بی لباسه کشانده بود و پسر بی لباسه آن جا نبود .
همه پرسیدیم :« او چی گفت؟ او چی گفت؟»
خانم داگلاس گفت : «او گفت که همسرش سر راه اداره پسرشان را به مدرسه رسانده . همسرشنمی خواسته پسرشان روز اول مدرسه دیر برسد.»
مایکل گفت : «شاید مامانش بردشتش تا برایش لباس بخرد.»
خانم داگلاس در اتوبوس را بست و تابلوی ایست را عقب برد . قبل از این که بابای پسر بی لباسه توی خانه برگردد , من و رایان از پنجره دولا شدیم بیرون و فریاد زدیم : « هی , آقا ! شما با لباس می خوابید و وقتی بیدار می شوید لباس هاتان را در می آورید ؟ وقتی پسرتان جیب ندارد , پول ناهارش را کجا می گذارد ؟ »
خیلی خنده دار بود . بابای پسر بی لباسه هاج و واج ما را نگاه می کرد . بعد برگشت توی خانه.
بی لباس ها عجیب و غریب اند.
جنگ با آدم بدها زیر اتوبوس
بالاخره به جاده ی اصلی برگشتیم . خانم داگلاس حسابی از دست آقای ناوال عصبانی بود که او را به خاطر هیچ پوچ تا در خانه ی پسر بی لباسه کشانده بود . من حسابی عصبانی بودم چون به زودی می رسیدیم مدرسه . آندریا حسابی عصبانی بود , چون زنگ دیکته تمام شده بود و او شانس امتحان دیکته و پز دادن به همه را که چه قدر باهوش است , از دست داده بود . پس , دماغ سوخته می خریم , آندریا ! اگر تعطیلات آخر هفته مدرسه باز بود , او حتمأ می رفت مدرسه.
باران بند آمد ه بود . کم کم داشت گشنه ام می شد . به زنگ تفریح نرسیده بودیم . احتمالأ تا زنگ ناهار باید صبر می کردیم . حوصله مان سر رفته بود و از نشستن توی اتوبوس کلافه شده بودیم.
رایان کلید چراغش را خاموش و روشن می کرد . مایکل با کاموایش بازی می کرد . من هم با کاپیتان کاراته , بازی می کردم . درست همان موقع محشرترین فکر بکر کل تاریخ جهان به ذهنم رسید ! می توانستیم کاموای مایکل را به پای کاپیتان کاراته ببندیمن و از پنجره ی اتوبوس بیندازیمش بیرون و به پرواز در بیاوریمش . مایکل و رایان گفتند که من نابغه ام . کاموا را به پای کاپیتان کراته گره زدیم و پنجره را باز کردیم .
آندریا گفت : «توی دردسر می افتی , ای . جی . نباید دست مان را از پنجره بکنیم بیرون و چیزی را نگه داریم .»از آندریا پرسیدم : «حال گیرتر از تو هم پیدا می شود؟ ما که از پنجره چیزی را بیرون نگه می داریم . کاموا آن را نگه می دارد.»
رایان کاپیتان کاراته را از پنجره پرت کرد بیرون و گفت : «نگاه کنید و دارد پرواز می کند ! » خیلی باحال بود . کاپیتان کاراته توی هوا می چرخید . باید آن جا بودید و می دیدید.
مایکل گفت : « او دارد با آدم بدهای بیرون اتوبوس می جنگد ! »
آندریا با آه و ناله گفت : « خانم داگلاس ! ای . جی عروسکش را از پنجره پرت کرده بیرون ! »
به آندریا گفتم : « این عروسک نیست . یک جنگجوی مبارز است . و اصلأ هم به تو مربوط نیست , آنتن !»
او چه کار به کار من دارد ؟
مهم نبود آندریا چی گفت , به هر حال خانم داگلاس صدایش را نشنید . کاپیتان کاراته بیرون اتوبوس پرواز می کرد , اوج می گرفت و شیرجه می زد . خیلی باحال بود .
فقط مشکل این جا بود که یک دفعه کاپیتان کاراته شیرجه زد و آن قدر پایین رفت که ما دیگر نتوانستیم ببینیمش .
رایان پرسید « او کجا ست ؟ »
گفتم : « دارد زیر اتوبوس با آدم بدها می جنگد . »
ولی فکر نمی کنم کاپیتان کاراته داشت با آدم بدهای زیر اتوبوس می جنگید . چون درست همان موقع صدای تقی شنیدم و بعد هم صدای دیگری آمد .
فس س س س !
Ms. Douglas unconsciousness driver
Have we arrived yet?
Although nobody had seen the boy has no clothes. Everybody was whispering about him on the bus.
Andria feels that she knows all, said: »people who don’t wear clothe, people will call them "bare". «
Ryan said: »I will tell them "crazy people". «
Andria asked: » certainly we will catch cold without clothe. «
I couldn’t keep my mouth shut and I told him: » you are born dumb. «
Whenever someone anything about cold, you always tell him he is dumb. This is first ruling that to be a child.
Andria said: » one of the most important furniture of home is drawer. «
I said: » this boy, who has no clothes, may be doesn’t have any drawer in his house, because he does not have any clothes that put it in. «
Michael said: »in your opinion, the children who have no clothes can wear hat? «
Ms. Douglas shouts: » shout your mouths! «
Ms. Douglas opened a map on the steering wheel and told us to be quiet so she can find the route.
It must be hard work if someone drive and look at the map.
If the dealing with existing situation wasn’t enough now I have to deal with the rain as well.
Ms. Douglas turned windshield wipers on. The girls start singing, bus windshield wipers goes chirp and chirp.
Ms. Douglas once again yelled: » shout your mouths! I can’t concentrate! «
Silently, we drove in the rain for the long time. It was very hard for us that we sat silently and keep quiet all of the way.
Someone asked: » haven’t we arrived yet? «
Ms. Douglas said: » no. «
Emilie asked: » have we got lost? «
Ms. Douglas said: » it is obvious that no. and I don’t know where we are. «
Andria was very worried, told Emilie: » how bad, we will not reach "to class of show and tell them "all the weekend, I sat and made, the entire dictation card. «
Ha ha ha! I played football all the weekend. Who a crazy dog is it looks!
It was excellent! Now, we will get there late. I hope, Ms. Douglas could not find the right way of the house of the boy has no clothes. Because we have math after class"show and tell them"
I dislike math.
In the middle of dystopia
Ms. Douglas drove one hundred million hours, but we still did not reach to the house the boy who has no clothe. Where was his house? The class of"show and tell them"was definitely finished and we also didn’t likely get to math’s class.
We would miss the KaK, if we didn’t reach the class very soon. KaK is abbreviated reading book.
Finally we passed a truck and we saw a sign was written on itis “detour “.
I said them: » Nice, name of this road is "detour ". «
Andria said: » dumb, you don’t know anything; this is not name of the road. It means that the workers are repairing the roads, for this reason Ms. Douglas should go the house of the boy has no clothes. From other way and should go out of main road. «
Ms. Douglas pounded on the steering wheel of the bus and said: »Nanzb Shedang! «
I don’t know what it’s meaning, but when ever Ms. Douglas become very angry or is worried, use of this idiom.
I asked Ms. Douglas: »what is the meaning of Nanzb Shedang? »
Ms. Douglas: » It has nothing to do with you! «
Rayan said: » In my opinion Ms. Douglas is said absence words. «
Michael said: » he talked to his secret language however we don’t understand what its meaning. «
We shouldn’t say absence words. Every one tried to understand absence word is said by Ms. Douglas. I had heard most of absence words and knew none of them but Michael and Rayan knew a few of them. They were taught me that words, it was an instructive experience if we were too late to school.
We went out from main road and enter to the side track. We recognized it was not a real road. It was more like a forest or marsh land. Both side of the road were grown long plants. It has been raining hard, to the point that Ms. Douglas could hardly see the front.
Andria said: »they are alike tropical forests. «
Michael said: »I hope, we not going to be crocodile’s meal. «
Someone yelled: »look at! «
Some of ducks were passing by bus. All of the girls yelled: »how funny, they are! «
All of the boys shouted: »run them over! «
Ms. Douglas was still driving. But I didn’t see any trace of the house of boy who has no clothe. In fact I saw no home and no one.
I said how bad we are not dystopia border.
Rayan said: we are probably near the house of the boy who has no clothe. I think it was reasonable if someone has no clothes, probably live in the dystopia.
Andria look at to her watch and became very angry and said with whining »we will reach to school very late and missed kak class. «
Ha ha ha! It was the best day of my life.
Ms. Douglas said: » Andria, don’t worry I will reach you to school for any price. «
We had dictation exactly after kak class and I had a new idea exactly on that time. I don’t like dictation and if we missed kak class and still hadn’t reach to the house of the boy who has no clothe , therefore we would also have this chance to miss dictation . And it is mean that we were also missing dictation exam that I had never exercise it!
It was supposed to miss an important dictation exam. I came to the conclusion that the boy who has no cloth was the best child in the entire world and I am grateful to him.
Ms. Douglas said: »(Nanzb Shedang!«
Everybody said: »oh! Ms. Douglas again said same absence words. «
Bare boy Dad’s
Finally, Ms. Douglas has stopped the bus in front of a house and pushed special button for the stop sign to pops snaps out.
Rayan said: » it must be the house of boy who has no clothes. «
The house was like regular house. A car was parked, in front entrance, of the house and a swing was on the grass. It was not obvious, that people who have no clothes live there.
Nobody came out of the house, and then Ms. Douglas blew the horn. Everybody paid better attention to see the boy who has no clothes but he did not show up.
Ryan asked: » so, where is he? «
All of sadden, door was open, and a man with umbrella came out. This was the strangest scenes in the all of the world history. Do you know, why?
Because the man had clothes on!
The man was dressed came toward our bus, and came up the stairs and told something to Ms. Douglas.
After the man got off the bus, Ms. Douglas said: »Nanzb Shedang. « She was definitely become angry of Mr. Navel that brought them all the way here to the house of the boy who has no clothes, and then he wasn’t there.
Everybody asked her: » what he said? What he said? «
Ms. Douglas said: » he said his wife took their boy to school on the way of to office. His wife didn’t want their boy get to school late on first day of school. «
Michael said: probably he has gone with his mother to buy clothe for him.
Ms. Douglas closed bus door and snap-close the stop sign.
Before dads boy who has no clothes come back into the house, I and Rayan stoop out and yelled: » hey, sir! You sleep with clothe and when you wake up, take off your clothes? When your boy who has no pocket, where he put lunch – money? «
It was funny, dads boy who has no clothes surprisingly looked at us. Then he returned to the house.
People who have no clothes are bizarre.
Fighting with the bad mans under the bus.
Finally, we returned to the main road. Ms. Douglas was very angry of Mr. Naval because was brought up in the house of boy who has no clothes for nothing.
I was very angry because we arrived soon to school. Andria was very angry because dictation class was finished and she was lost chance of dictation exam and show off to everyone that how much is smart. Andria, who a crazy dog is it look! If school was opened on weekend, she would certainly go to school.
The rain has stopped. I was slowly hunger. We had no time to rest. We should probably wait until lunch time. I was fed up and we were hank of sitting on the bus.
Ryan was turning light off and on. Michael was playing with his woolen. I also was playing Karate master.
The best new idea from all world history came up to my mind exactly on that time! We could tie Michael woolen to the foot of Karate master and threw out at the windows bus and let him fly.
Andria and Michael said that I am a genius. We knot to the foot of Karate master and opened the window.
Andria said: you going to be in trouble. I.G., we must, not put our hands out of window and hold something.
I asked Andria: you are stubborn; » we don’t keep anything out of the windows. Woolen keep it. «
Karate master was thrown out of the window karate master and said »look at it is flying«!
It was interesting; karate master was turning in the air
Michael said: » he is fighting outside of bus with bad guys. «
I told Andria: » Ms. Douglas throws the doll out of window. «
I told Andria: » this not a doll, Is a fighter. And is none of your business. Anton. «
What she has to do with us?
Was not important that what Andria said, anyhow Ms. Douglas did not hear her. Karate master flow out of the bus, and went high, and dive. This was nice.
Only problem was suddenly karate master dive and went so down that we could not see him.
Rayan ask: where is he?
I said: » fighting under bus with bad guys. «
But I don’t believe that karate master was fitting under the bus, because exactly at same time there was a noise then came all other sound.
Fes s s s!
نظرات