بسمه تعالی
موضوع تحقیق:
خواهر ایرن
Irene’s sister
این داستان در سال 92 اتفاق افتاد ، سالی که بیماری مهلکی شایع شده بود وترس و وحشت همه را فرا
گرفته بود . در این سال مدارس باز نشدند.ما در شهری زندگی می کردیم که بسیار ساده و ابتدایی بود و
در آن زمان با یک بیماری جدید و وحشتناک روبه رو بود .
در آن زمان من کودکی بیش نبودم . من و دوستم چیزی را نمی فهمیدیم . ما سوال می کردیم،اما
بزرگترها که مانند ما گیج و وحشت زده بودند ، پاسخ می دادند این بیماری ، بیماری فلج اطفال است و هر
کسی به آن مبتلا گردد یا فلج می شود و یا از بین می رود . پس به کسی نزدیک نشوید وبه وسایلی که
برای کودکانی با ظاهر عجیب است دست نزنید . ترس چنان وجود ما را فراگرفته بود که بازی کردن و
خندیدن را از یاد برده بدیم . به یاد می آورم که شبها روی تخت دراز می کشیدم ومنتظراین می شدم که
بیماری چه موقع به سراغم می آید. در مورد شکل بیماری نظری نداشتم ، فقط هر بار پس از دعا کردن
دست ها و پاهای خود را تکان می دادم و امیدوار بودم که آنها مثل گذشته توانایی حرکت کردن را داشته
باشند.
در بین ما دختری به نام ایرن بود که ترسی از این بیماری مهلک نداشت . من می توانم ایرن را آن گونه
که قبلا ودر آن روزهای سخت بود در ذهن خود به تصویر بکشم . او دختری با موهای طلایی همراه با
لبخندهای شادی بود وتوانایی خاصی در جذب کسانی داشت که من هرگزآنها را نمی شناختم. او زیبای
مدرسه و محبوب معلم ها و شاگردان بود . او با استعدادترین بچه گروه ما نبود. و از کسی که متوجه او می
شد انتظار نمی رفت به سادگی او را فراموش کند.
ایرن خواهری داشت که یک سال از او کوچکتر بود . در خانه او را کارولین و در بیرون از خانه او را خواهر
ایرن می نامیدند . برای او این امری عادی و طبیعی بود همان گونه که برای ما عادی بود که گروه دختران
بی نام ما را گروه دوستان ایرن می نامیدند .
ایرن در مرکز دنیای کوچک ما قرار داشت و همه ما به دور او می گشتیم و هیج تاییدیه ای برای این کار
احتیاج نداشتیم . خواهر ایرن از توانایی هایش در مقابل زیبایی و مسحورکنندگی رفتارهای ایرن آگاه بود و
تنها راضی بود که انعکاس ضعیفی از این خورشید باشد .
ما فقط با ایرن در یک مورد هم عقیده نبودیم آن هم زمانی بود که گفت ازفلج اطفال نمی ترسد و هیج
کدام از ما مبتلا به این بیماری نمی شویم . و ما به خاطر ترسی که در وجود مان بود شرمنده شدیم ولی
فقط همین یکبار بود .
روزی را که همه ما به خانه ی جینی اسمیت برای بازی و خوردن رفته بودیم به یاد می آورم . بزرگترها به
ما اجازه دادند به این مهمانی برویم و معتقد بودند که این مهمانی برای روحیه ما خوب است . آنها به
یکدیگر می گفتند این همان گروه دختران هستند که همیشه با یکدیگرند و فقط خواهر ایرن کارولین -
نیست ، برای اینکه اوبا ما دریک کلاس نبود وبرای همین به این مهمانی دعوت نشده بود . و دلیل دیگر -
برای دعوت نکردن او این بود که جینی اسمیت اطلاع نداشت که ایرن یک خواهر دارد .
ایرن گفت : ایرادی ندارد برای اینکه امروز کارولین حال خوبی نداشت ، حدس می زنم شکم درد دارد .
آن روز همه چیز عالی بود از غذا گرفته تا بازی هایی که انجام دادیم همه بسیار خوب بودند بطوری که
همه ما برای مدتی فراموش کرده بودیم چیز عجیب و ترسناکی در بیرون ازخانه ی آرام و شاد جینی
اسمیت در انتظار ما می باشد . ما کلاه وکت هایمان راجمع کردیم و آماده رفتن شدیم . خواستیم از
جینی به خاطر این روز زیبا تشکر کنیم که زنگ تلفن به صدا در آمد.
مادر جینی با تلفن صحبت می کرد . من ترس را در چهره اش وقتی با تلفن صحبت می دیدم . اشک در
چشمانش حلقه زده بود . او به سمت ما برگشت و با صدای غمگینی به ایرن گفت مادرت بود . مادرت
گفت کارولین به بیماری فلج اطفال مبتلا شده است و تو نمی توانی به خانه بروی ، باید پیش ما بمانی .
سکوت وحشتناکی حکمفرما شد .
ما بدون اینکه با ایرن تماس یا صحبتی داشته باشیم ، خانه جینی اسمیت را ترک کردیم . بیماری به
بیرون رسید و ما را مبتلا کرد .ما با ترسی که از همدیگر داشتیم با عجله به خانه رفتیم . از ترسی که درون
ما رخنه کرده بود شرمنده بودیم و نمی توانستیم مانع این فکر بشویم که فردا ممکن است ما هم به این
بیماری مبتلا شویم و یا اینکه با مرگ روبه رو بشویم . حدس میزنم ایرن نزد خانواده جینی ماند درست
نمی دانم . من با عجله به خانه برگشتم و یک باردیگر نامه ای احساسی به پدرم نوشتم و از او خواستم
که برگردد و مرا با خود به جایی امن ببرد جون من فکر می کردم بیماری فقط در شهر ما شایع شده در
حالیکه علاوه بر شهر ما در همه دنیا شایع شده بود. به هر حال پدرم آمد و مرا با خود به جای دیگری برد
. از 91 سال پیش که از اینجا رفتم دیگر شهر را ندیدم تا به امروز که خانمی شدم و برای بازدید یه اینجا
برگشتم و در اولین شب بازگشتم توسط صاحب خانه ام غافلگیر و شگفت زده شدم .او توضیح داد که همه
ی گروه قدیمی را به همراه همسرانشان دعوت کرده . شما جینی اسمیت ، لیلا دی ، دختران کرین و بقیه
گروه را به یاد داری ؟
با شنیدن دختران کرین احساس عجیبی از ترس در من بوجود آمد ، گویی دوباره کودکی شده بودم که
مجبور به مبارزه با نیرویی مرموز و وحشتناک بود که می خواست مرا از بین ببرد .
من گفتم : همه را به خاطر دارم .دختران کرین جطور هستند ؟
دقیقا مثل همیشه . یکی محبوب و یکی هم کاملا درمانده و ناتوان هست.
اگر بدجنسی نیست، حال کارولین را بپرسم چون او مبتلا به فلج اطفال شده بود . شما می توانی منتظر او
باشی....
اما کسی که درمانده و ناتوان شده ایرن است ، او دیوانه شده است . یادت می آید چطور تمام وقت می
خندید و بازی های جالبی می کرد. او هنوز همان گونه است اما حالا چیزی که می گوید به نظر کمی
احمقانه می آید . تو نمی توانی کارولین را دعوت کنی بدون اینکه ایرن را دعوت کنی . ما هم این کار را
کردیم .
اما کارولین خوب هست ؟
بله او خوب است .او از هر کس دیگری بهتر است . من فکر می کنم او بهتر است . او قوی هست . او
هنگامی که خوب شد از دکتر ش، پرستارش ومادرش برای همه چیز تشکر کرد . آنها گفتند که صبوری و
شجاعت او به آنها کمک کرد که به کارولین کمک کنند. کمی منتظر بمانی او را می بینی .
در آن لحظه زنگ در به صدا در آمد و مادرصاحبخانه ام که بیرون را از پشت پنجره بالا نگاه می کرد مارا
صدا زد . من هرگز این کلمه را فراموش نمی کنم ، او صدا کرد دختر برو در را باز کن . خواهر کارولین
هست .
صاحبخانه ام به من نگاه کرد و خندید . او گفت دختر من به تو چی گفتم ؟
Irene , s sister
Vina delmar
This is a story of 19__ , the year that the schools did not open on time, the year that plague descended and caught us as terrified and as defenseless as though we were inhabitants in some medieval city faced with a new and terrible sickness.
I was a child at that time. My friends and I did not understand. We asked questions but the grown-ups were as confused and as frightened as ourselves. "It s infantile paralysis," they told us. "It kills you or else it leaves you crippled forever. Don’t go too close to anybody and don t touch anything that a strange child has handled."
Fear held us so completely that we forgot how to laugh or to play. I can remember I ying in bed at night waiting for the disease to strike at me. I had no idea what form it might take and I lay very quietly praying that when next I wished to move my legs or arms I would be able to do so as I had always done in the past.
There was one among us, however, who had no fear of the terrible plague. That gilr was Irene crane. In my mind s eye I can still see her as she was back there in those difficult days. She was a yellow-haired child with a happy ring to her laughter and the greatest capacity for fun of anyone I ve ever known. She was the school beauty, pop ular with teachers and pupils alike and if she was not the inost intelligent of our group that was easily forgiven for one does not expect to find genius in a flower.
I rene had a sister who was a year younger. Her mother called her caroline , but outside the house she was known simply as Irene s sister. It was natural for her to be Irene s sister just as it was natural for us to be a nameless group of girl known as Irene s friends. Irene was the center of our small world and we revolved about her bril. Liance and asked for no recognition for ourselves. Irene s sister, conscious of her inability to compete with the beauty and enchanting manner of Irene, was perfectly content to be only a pale reflection of our yellow-haired commander.
Only once were we unable to think with Irene. That was when she said: I m not scared of that infantile pa ralysis. we won t get it. You ll see. None of us will."
We were ashamed of our fears but there they were just the same.
I can remember the day that we. All went over to ginny smith s house for games and light refreshments. For our health s sake, the grown-ups looked upon the party with some doubts, out for the good of our morale they consented.
"After all." They said to one another, "it s the same group of girls who see each other almost every day anyway. It ll be all right."
"it s the same group except for Irene s sister." She hadn t been invited because she was not in our grade at school and ginny smith had n t known that Irene had a sister.
"it does nt matter," Irene said. "caroline is nt feel ing well. She has an upset stomach, I guess."
The games were fun, the food was wonderful, we thought. It had been a beautiful day in wich we all seemed to forget for a while that something strange and terrible walked everywhere about us beyond the pleasant comfort of ginny smith s house. We were just collecting our hats and coats, ready to leave, and thanking ginny for a lovely day when the phone rang.
I can still see ginny smith s mother as she stood talking on that phone. I can see the look of horror that appeared upon her face. I can still see the tears that were in her eyes when she hung up the receiver and turned to face us.
"Irene," she said in a choked voice, "that was your mother. Your sister has infantile paralysis. You can t go home. You ll have to stay here." There was a horrible pause. Then, "it s too late for us to be afraid of you, child. You ve been here all day."
we went away without touching irene, some of us without speaking to her. the plague had reached out and struck at us. we hurried home afraid of each other, ashamed of our fear and unable to keep back the thought that tomorrow we would all be attacked by death or lameness.
irene stayed with the smiths, i suppose. i din't know. i hurried home and wrote at once to my father. it must have been an emotional, crazy little letter in which i begged him to come and get me and take me to safety somewhere, anywhere. i did not know that the plague was widespread. i thought it was just in our town. anyway my father came and took me away. i went happily, thankfully, but i did not know as i went that it would be fifteen years before i ever saw that town again.
i was a woman when i returned to visit and the first night i was back i was surprised to find that my hostess' s living room was decorated as though for a party.
"just the old group," she explained, "and their husbands. you remember ginny smith, lila day, the crane girls and that group."
A strange feeling of terror ran through me at the mention of the crane girls. i was a child again frightened before a terrible mysterious force that wanted to kill me .
"i remember them all," I said. "how are the crane girls ? "
"the same as ever, just exactly the same. one popular and one a complete failure. "
"It's cruel to say that," I protested. "caroline had paralysis. How can you expect her to be---"
"But it's irene who's the failure. She's sailly. remember how she used to laugh and play jokes all the time? she's still the same, but now everything she says sounds a little sailly. but you can't invite caroline without inviting irene so we---"
"But is caroline well?"
"Of course she is. she had bood care and good sense used on her and she's as anyone. Alot finer, I guess. she vent though so much pain and suffering that she has more depth and undertanding that most people. she's so strong and dependable. Of course she thanks her doctor and her nurse and her mother for everything and they say that it was caroline's patience and courage that helped them to help her. wait till you see her. she's---"
It was at that moment thet the doorbell rang and that my hostess's mother, who was looking out of an upstairs window, called to us. I'll never forget her words. she called," Daughter, go to the door. It's caroline's sister."
My hostess looked at me and laughed. " what did i tell you?" she said.
نظرات