جمعه, 02 آذر 1403

 



بانوی سیاه پوش

بانوی سیاهپوش

اثر الینور اچ پورتر

ترجمه فراز پورمحبی

Picture1

خانه بسیار آرام بود. در اتاقی کوچک مجاور ایوان، بانوی سیاهپوش تنها نشسته بود. نزدیک او لباس دخترانه‌ی کوچک و سفیدی، روی صندلی پهن شده بود. یک جفت کفش کوچک نزدیک پاهایش در کف اتاق قرار داشت. یک عروسک از صندلی آویزان بود و یک سرباز اسباب بازی، عسلی کوچک کنار تختخواب را اشغال کرده بود.

و سکوت بر همه جا حکمفرما بود-- سکوتی غریب که تنها با از صدا افتادن تیک تیک ساعت در یک اتاق به دست می‌آید.

ساعت روی طاقچه ای قرار داشت که به انتهای تختخواب نزدیک بود. بانوی سیاهپوش به آن نگاهی انداخت. او غلیان خشمی را بخاطر آورد که سه ماه پیش او را فراگرفت، شب هنگام که خود را به ساعت رسانده و از کارش انداخته بود.

ساعت از آن موقع آرام گرفته بود و می بایستی همچنان آرام می ماند. ساعتها به چه کاری ممکن بود بیایند اگر اکنون در حال سپری شدن بودند؟ گویا هیچ چیز مهم نبود، چون کاتلین کوچولو هنوز آن بیرون در لباس سفیدی زیر خاک سیاه غنوده است!

"میووو!"

بانوی سیاهپوش بی تابانه تکانی خورد و به در بسته نگاه کرد. او می دانست که پشت در، پسر کوچکی با چشمان درشت آبی رنگی است که او را می خواهد. اما آرزو کرد که پسر او را آنطور صدا نکند. چراکه برای او یادآور دو لب کوچک دیگر که اکنون خاموشی گرفته‌اند بود.

"میووو!" صدا مصرتر شد.

بانوی سیاهپوش جواب نداد. با خود اندیشید اگر جوابی ندهد ممکن است برود.

سکوت کوتاهی برقرار شد، و سپس، در به آهستگی گشوده شد.

"پییییک!" فریادی بود از بابت کشفی سرخوشانه اما بزودی با سکوت توام شد. بانوی بی‌لبخند او را برای آمدن به نزدیکش دعوت نکرد. پسر برای برداشتن گام اول نامطمئن بود. او مکثی کرد، سپس بااحتیاط چیزی گفت، "من هست -- اینجا."

این شاید بدترین حرفی بود که می توانست بگوید. برای بانوی سیاهپوش، هنوز یادآور دردناکی بود از کسی که دیگر آنجا نبود. به سختی گریه اش گرفت و صورتش را با دستانش پوشاند.

"بابی، بابی" فریادی زد برای ابراز ناراحتی دیوانه‌وارش. "برو بیرون! برو بیرون! می خوام تنها باشم، تنها!"

برق نگاه از صورت پسرک گریخت. چشمانش آکنده از آزاری عمیق شد. او منتظر بود، اما بانو بی‌حرکت بود. سپس، با فریادی زیر لب اتاق را ترک کرد.

دقایقی طولانی پس از آن، بانوی سیاهپوش سرش را بالا گرفت و پسر را در آنسوی پنجره ها نگریست. او در حیاط با پدرش بود، بازی کنان زیر درخت سیب.

در حال بازی!

بانوی سیاهپوش با نگاهی جدی به آنها نگریست، و لبانش را در دو سو در هم فشرد.

بابی کسی را داشت تا با او بازی کند، او را دوست بدارد و مراقبش هم باشد، درحالیکه کاتلین آن بیرون روی دامنه‌ی تپه‌ تنها بود -- تنهای تنها.

بانوی سیاهپوش با ناله ای ضعیف، به سرعت برخاست و به سوی اتاقش شتافت. هنگامیکه کلاهش را بر سر گذاشت و با توری سیاهش صورتش را پوشانید، دستانش لرزید. اما با قدمهایی استوار، طبقه‌ی پائین و سرتاسر تالار را برای بیرون رفتن پیمود.

مردی که زیر درخت سیب نشسته بود با شتاب برخاست و جلو آمد.

"هلن، عشقم، امروز دیگه نه!" التماس می‌کرد. " عزیزم، این کار خوبی نیست!"

"اما اون تنهاست---خیلی تنهاست. معلومه که بهش فکر نمی کنی! هیچکس فکر نمی‌کنه---هیچکس نمی‌دونه من چه حالی دارم. تو نمی فهمی. اگه می فهمیدی با من میومدی. ازم نمی‌خواستی اینجا بمونم!" بغضش گرفت.

"من کنارتم، عزیزم"مرد به آهستگی ‌گفت."من امروز کنارت بودم، از وقتی --- از وقتیکه اون از پیشمون رفت، تقریبا هرروز کنارت بودم. اما رفتن سر قبر اون واسه عزاداری دائمی کار خوبی نیست. اینکار فقط ناراحتی تو رو بیشتر می کنه. همینطور من و بابی. بابی اینجا پیش ماست، تو میدونی عزیزم!"

"نه، نه، اینو نگو" زن به تندی فریاد زد. "تو نمی فهمی! تو نمی فهمی!" بانو رویش را برگرداند و به سرعت دور شد، همراه با نگاه پریشان مرد و چشمان غمگین پسر.

راه درازی تا محل خاکسپاری نبود. بانوی سیاهپوش راه را بلد بود. باوجوداین او اشتباه کرد و کورکورانه به آنجا رسید. پیش از رسیدن به تکه سنگی که نام "کاتلین" بر آن نقش بسته بود، به زمین افتاد. نزدیک او، یک زن با موهای خاکستری که دستانش پر از گلهای رز سفید و صورتی بود، همدردانه تماشایش می‌کرد. زن مو-خاکستری، مکثی کرد و لبانش را گشود، گویی که چیزی گفت. سپس به آرامی برگشت و شروع کرد به مرتب کردن گلها بر روی قبری که در آن نزدیکی بود.

بانوی سیاهپوش سرش را بلند کرد. برای مدتی در سکوت تماشا کرد. سپس توری کلاهش را به پشت انداخت و صحبت کرد.

"تو هم مواظبشی،" آهسته گفت.

"تو احساس داری. من تو رو قبلا اینجا دیده‌م. مطمئن هستم. تو هم دختر کوچولویی داشتی؟"

زن مو-خاکستری سرش را تکان داد.

"نه عزیزم، اون -- پسر کوچولویی بود -- یا چهل سال پیش، پسر کوچولویی بود."

"چهل سال --- چقدر زیاد! چطور چهل سال بدون اون زنده موندی؟"

زن قدکوتاه باز هم سرش را تکان داد.

"بعضی وقتا باید زنده موند، عزیزم، اما این پسر من نیست."

"اما تو مواظبشی. تو احساسش می کنی. من خیلی تو رو اینجا دیده‌م."

"بله. می‌بینی که. کس دیگه ای برای اینکار نیست. اما یه زمانی کسی بود، الان هم بخاطر اونه که اینجام."

"بخاطر اون؟"

"مادرش."

"آآآآه" ناله ای خفیف بود آکنده از همدردی آنی و از سر دلسوزی. نگاه بانوی سیاهپوش روی سنگ نشاندار با نام "کاتلین" بود.

"ولی اینجوری هم نیست که انگار من نمی‌دونستم اون زن چه احساسی داشت." زن مو-خاکستری گفت. "ببین، من پرستار پسره بودم وقتی اون حادثه اتفاق افتاد، خیلی سال پس از اون برای این خونواده کار می‌کردم. پس من همه‌چی رو می‌دونم. من همه چی رو از اولش دید‌م، همون روزی که اون حادثه اینجا برای پسر کوچولو پیش اومد."

"حادثه!" ضجه‌ای بود از مادر کاتلین حاکی از احساسات و همدردی.

"بله. اسب رم کرد. پسره دو روزه مرد"

"می دونم! می دونم! " بانوی سیاهپوش بغض کرد. باوجوداین به حادثه‌ی پسرک و اسب فراری فکر نمی‌کرد.

"بعد از اون همه چیز برای خانوم من تموم شد،" زن قدکوتاه مو-خاکستری به صحبت‌کردن ادامه داد، "با اون حادثه هرچی شروع شده بود تموم شد. خانوم شوهر و دختری داشت، اما به نظر براش مهم نبودن--- هیچکدومشون. هیچی مهم نبود بجز این قبر کوچیکی که همینجاست. اون میومد و ساعتها پیش قبر می‌موند، گل می‌آورد و باهاش حرف می‌زد."

بانوی سیاهپوش ناگهان سرش را بلند کرد و به سرعت به چهره ی زن نگاه کرد. زن به صحبت کردن ادامه داد.

"خونه غمگینتر و غمگینتر می‌شد، اما ظاهراً برای خانوم مهم نبود. ظاهراً که اینطور می‌خواست. از نور آفتاب فراری بود و با تصوراتش سر می‌کرد. اون فقط تو اتاق پسره می‌نشست. همه چیز مثل روزی بود که پسره از اونجا رفت. اون اجازه نمی‌داد چیزی لمس بشه. بعد از یه مدت من تعجب می‌کردم که خانوم نمی‌بینه که باعث همه‌ی اینا اونه، ولی خانوم نمی‌دید."

"باعثش اون بود؟ بانو یکه خورد.

"آره. برام عجیب بود که خانوم چطور نمی‌بینه داره اونا رو از دست می‌ده --- اون شوهر و دختر رو؛ اون نمی‌دید."

بانوی سیاهپوش خیلی آرام نشسته بود. به نظر می رسید یک جفت پرنده دیگر چهچه نمی‌زنند. سپس زن مو-خاکستری گفت:

"خوب، می بینی، این دلیل اینه که چرا میام اینجا و گل می‌ذارم. اینا بخاطر خانومه. کس دیگه‌ای نیست که بیاد مواظبت کنه،" آهی کشید، پاهایش را کشید تا برخیزد.

"ولی تو هنوز نگفتی --- براشون چی پیش اومد،" بانوی سیاهپوش آهسته گفت.

"من واقعاً خودمم نمی دونم. میدونم که شوهره به سفر رفت. اون دنبال یه کارایی رفت تا بتونه تو مسافرت انجامشون بده، پس زیادخونه نبود.وقتی می‌اومد که مریض و بداحوال بود. کم‌کم آب ‌رفت، بالاخره هم مرد. البته پس از مردن خانوم. آقا رو همونجا کنار خانوم و پسره دفنش کردن. دختره --- خوب، هیشکی نمی دونه کجاست. دخترا از گل و آفتاب و خندیدن و جوونا خوششون میاد، می دونی، اون هیچکدوم اینارو تو اون خونه نداشت. پس رفتش --- جایی که به این چیزا برسه، فکر می‌کنم.

"وای عزیزم، من نرفتم و با حرفام خستت کردم!" زن قدکوتاه مو-خاکستری با تاسف گفت.

"نه، نه. من خوشحال شدم که اینارو شنیدم،" بانوی سیاهپوش گفت، لرزان بر پاهایش برخاست. رنگش پرید، و در چشمانش ترسی ناگهانی آشکار شد. "اما من باید الان برم. ممنونم." و باعجله برگشت.

خانه بسیار آرام بود هنگامیکه بانوی سیاهپوش به آنجا رسید. از سکوت آنجا اندکی لرزید. او پله ها را شتابان بالا رفت، می شود گفت با حسی از گناه. در اتاقش توری سیاهی که چهره‌اش را می پوشانید به زمین انداخت. در این موقع اشک می‌‌ریخت، گریه‌ای بغض‌آلود با کلماتی جویده که از صدایش می‌گریختند. او همچنان که لباس سیاهش را درمی‌آورد اشک می‌ریخت.

دقایقی طولانی پس از آن، بانوی --- نه دیگر سیاهپوش --- از پله ها به آرامی پائین آمد. اثرات اشک در چشمانش معلوم بود، اما لبانش به طرز شجاعانه‌ای شکل یک لبخند را به خود گرفت. او لباس سفیدی به تن داشت و یک رز سفید در موهایش گذاشته بود. پشت سر او، در اتاق کوچک مجاور ایوان، ساعتی کوچک که بر روی طاقچه‌ای نزدیک به انتهای تختخواب بود، با صدای بلندی تیک تیک می‌کرد.

در هال پایین صدای دویدن ‌آمد، سپس:

"میووو! میووو برگشته! از خوشحالی جیغ زد.

مادر بابی با هق‌هق آهسته‌ای آغوشش را به روی پسرش گشود.

 

متن انگلیسی:

 

The Lady in Black (By Eleanor H. Porter)

 

The house was very still.  In the little room over the porch, the Lady in Black sat alone.  Near her, a child's white dress lay across a chair.  On the floor at her feet lay a tiny pair of shoes.  A doll hung over a chair and a toy soldier occupied the little stand by the bed.

 

And everywhere was silence---the strange silence that comes only to a room where the clock has stopped ticking.

 

The clock stood on the shelf near the end of the bed. The Lady in Black looked at it.  She remembered the wave of anger that had come over her when she had reached out her hand and silenced the clock that night three months before.

 

It had been silent ever since and it should remain silent, too. Of what possible use were the hours it would tick away now?  As if anything mattered, with little Kathleen lying out there white and still under the black earth!

 

"Muvver!"

 

The Lady in Black moved restlessly and looked toward the closed door.  Behind it, she knew, was a little boy with wide blue eyes who wanted her.  But she wished he would not call her by that name.  It only reminded her of those other little lips--silent now.

 

"Muvver!"  The voice was more demanding.

 

The Lady in Black did not answer. He might go away, she thought, if she did not answer.

 

There was a short silence, and then the door opened slowly.

 

"Pe-eek!" It was a cry of joyful discovery, but it was followed almost immediately by silence.  The unsmiling woman did not invite him to come near.  The boy was unsteady at his first step.  He paused, then spoke carefully, "I's--here."

 

It was maybe the worst thing he could have said.  To the Lady in Black it was a yet more painful reminder of that other one who was not there. She gave a sharp cry and covered her face with her hands.

 

"Bobby, Bobby" she cried out, in a release of unreasoning sadness.  "Go away!  Go away!  I want to be alone--alone!"

 

All the brightness fled from the boy's face.  His eyes showed a feeling of deep hurt.  He waited, but she did not move. Then, with a half-quieted cry, he left the room.

 

Long minutes afterward, the Lady in Black raised her head and saw him through the window.  He was in the yard with his father, playing under the apple tree.

 

Playing!

 

The Lady in Black looked at them with serious eyes, and her mouth hardened at the corners.

 

Bobby had someone to play with him, someone to love him and care for him, while out there on the hillside Kathleen was alone--all alone.

 

With a little cry the Lady in Black sprang to her feet and hurried into her own room. Her hands shook as she pinned on her hat and covered herself with her black veil.  But her step was firm as she walked downstairs and out through the hall.

 

The man under the apple tree rose hurriedly and came forward.

 

"Helen, dearest,--not again, today!" he begged.  "Darling, it can't do any good!"

 

"But she's alone--all alone.  You don't seem to think!  No one thinks--no one knows how I feel.  You don't understand.  If you did, you'd come with me.  You wouldn't ask me to stay--here!" choked the woman.

 

"I have been with you, dear," said the man gently.  "I've been with you today, and every day, almost, since--since she left us.  But it can't do any good--this continuous mourning over her grave.  It only makes more sadness for you, for me, and for Bobby.  Bobby is--here, you know, dear!"

 

"No, no, don't say it," cried the woman wildly.  "You don't understand!  You don't understand!" And she turned and hurried away, followed by the worried eyes of the man, and the sad eyes of the boy.

 

It was not a long walk to the burial place.  The Lady in Black knew the way.  Yet, she stumbled and reached out blindly.  She fell before a little stone marked "Kathleen."  Near her a gray-haired woman, with her hands full of pink and white roses, watched her sympathetically.  The gray-haired woman paused and opened her lips as if she would speak.  Then she turned slowly and began to arrange her flowers on a grave nearby.

 

The Lady in Black raised her head.  For a time she watched in silence.  Then she threw back her veil and spoke.

 

"You care, too," she said softly.  "You understand.  I've seen you here before, I'm sure.  And was yours--a little girl?"

 

The gray-haired woman shook her head.

 

"No, dearie, it's a little boy--or he was a little boy forty years ago."

 

"Forty years--so long!  How could you have lived forty years--without him?"

 

Again the little woman shook her head.

 

"One has to--sometimes, dearie, but this little boy wasn't mine."

 

"But you care.  You understand.  I've seen you here so often before."

 

"Yes.  You see, there's no one else to care. But there was once, and I'm caring now, for her sake."

 

"For her?"

 

"His mother."

 

"Oh-h!"  It was a tender little cry, full of quick sympathy.  The eyes of the Lady in Black were on the stone marked "Kathleen."

 

"It ain't as if I didn't know how she'd feel," said the gray-haired woman.  

 

"You see, I was nurse to the boy when it happened, and for years afterward I worked in the family.  So I know.  I saw the whole thing from the beginning, from the very day when the little boy here met with the accident."

 

"Accident!"  It was a cry of concern and sympathy from Kathleen's mother.

 

"Yes.  It was a runaway and he didn't live two days."

 

"I know!  I know!" choked the Lady in Black.  Yet she was not thinking of the boy and the runaway horse accident.

 

"Things stopped then for my mistress," continued the little gray-haired woman, "and that was the beginning of the end.  She had a husband and a daughter, but they didn't seem to be important--not either of 'em.  Nothin' seemed important except this little grave out here.  She came and spent hours over it, bringin' flowers and talkin' to it."

 

The Lady in Black raised her head suddenly and quickly looked into the woman's face.  The woman went on speaking.

 

"The house got sadder and sadder, but she didn't seem to mind. She seemed to want it so.  She shut out the sunshine and put away many of the pictures.  She sat only in the boy's room.  And there, everything was just as it was when he left it.  She wouldn't let a thing be touched.  I wondered afterward that she didn't see where it was all leadin' to, but she didn't."

 

"'Leading to'?" The voice shook.

 

"Yes.  I wondered she didn't see she was losin' 'em--that husband and daughter; but she didn't see it."

 

The Lady in Black sat very still. Even the birds seemed to have stopped their singing.  Then the gray-haired woman spoke:

 

"So, you see, that's why I come and put flowers here.  It's for her.  There's no one else now to care," she sighed, rising to her feet.

 

"But you haven't told yet--what happened," said the Lady in Black, softly.

 

"I don't know myself really.  I know the man went away.  He got somethin' to do travelin' so he wasn't home much.  When he did come he looked sick and bad.  He came less and less, and he died.  But that was after she died.  He's buried over there beside her and the boy.  The girl--well, nobody knows where the girl is.  Girls like flowers and sunshine and laughter and young people, you know, and she didn't get any of them at home.  So she went--where she did get 'em, I suppose.

 

"There, and if I haven't gone and tired you all out with my talkin'!"  said the little gray-haired woman regretfully.

 

"No, no.  I was glad to hear it," said the Lady in Black, rising unsteadily to her feet. Her face had grown white, and her eyes showed a sudden fear.  "But I must go now. Thank you."  And she turned and hurried away.

 

The house was very still when the Lady in Black reached home.  She shivered at its silence.  She hurried up the stairs, almost with guilt.  In her own room she pulled at the dark veil that covered her face.  She was crying now, a choking little cry with broken words running through it.  She was still crying as she removed her black dress.

 

Long minutes later, the Lady--in black no longer--moved slowly down the stairway.  Her eyes showed traces of tears, but her lips were bravely curved in a smile.  She wore a white dress and a single white rose in her hair.  Behind her, in the little room over the porch, a tiny clock ticked loudly on its shelf near the end of the bed.

 

There came a sound of running feet in the hall below, then:

 

"Muvver!--it's Muvver come back!" shouted a happy voice.

 

And with a little sobbing cry Bobby's mother opened her arms to her son.

 

 

نويسنده : فراز پورمحبی

این کاربر 2 مطلب منتشر شده دارد.

نظرات  

 
#1 سپیده شهبازی 1392-03-17 18:23
great.
 

به منظور درج نظر برای این مطلب، با نام کاربری و رمز عبور خود، وارد سایت شوید.