Teacher: Mrs. Shahbazi
Lesson: karbini
Producer: Neda Sanjari
Translate: Persian to English
Name: Never give up hope
The first term
هرگز نا اميد نشو
آن روز هم يكي از روزهاي گند زندگي خبرنگار سابق شبكه خبر بود.
دوران جواني مالكوم سپري شده بود.با 57 سال سن,او ديگر بايد روياي نشستن به روي صندلي اخبارگويي را از سرش بيرون مي كرد.اما كارهايي كه جديداً به او محول مي شد , تحقير محض بود. 3ساعت طول مي كشيد كه به شهر برگردد.مالكوم خيلي گرسنه بود.يعني تو اين شهر يه مك دونالد وجود نداره؟تصميم گرفت با ديدن اولين رستوران ,توقف كند - شكل و شمايل رستوران هم اصلا مهم نبود.روي تابلو نوشته شده بود ,همبرگرهاي هلن, بهترين همبرگرهاي شهر.
مالكوم مانده بود كه شايد غذاخوري هلن تنها غذاخوري شهر باشد.اما اين كه هيچ ماشيني جلوي آن پارك نشده بود ,وي را مردد مي ساخت.نگاهي به ساعتش انداخت.ساعت 11صبح را نشان مي داد و براي وقت نهار خيلي زود بود. ماشينش را پارك كرد و به طرف غذاخوري رفت.به هنگام وارد شدن ,صدايي از پايين خيابان به گوشش رسيد.اين صدا نه به آرامي يك دوچرخه بود و نه به پرسر و صدايي يك ماشين.مالكوم برگشت .ترمزهاي يك شورلت چهار در چوي بل ساخت1957 كه سقفي فلزي داشت , در پشت ماشين مالكوم متوقف شد.به عنوان ماشيني 50ساله ,خيلي تروتميز بود.اما باربندي عجيب غريب روي سقفش سوار شده بود.مالكوم از ديدن اين كه ماشيني كلاسيك وعالي را اين طور بد ريخت كرده اند ,متنفر بود.اما چرا موتورش آن قدر آرام و بي سر و صدا بود.سپس فهميد كه آن صفحه صاف كه بر روي سقف ماشين قرار گرفته است ,باربند نيست بلكه يك صفحه خورشيدي است. مردي كه لباس كار پوشيده بود از سمت راننده پياده شد.دو جوان تقريبا 20ساله ,درشت هيكل و قوي كه شلوار جين پوشيده بودند و چكمه به پا داشتند ,نيز از سمت عقب راننده پياده شدند.مالكوم در غذاخوري را براي آنها باز نگه داشت.مرد مسن از او تشكر كرد.سپس آن 3مرد ,نزديك پنجره جلويي دور يك ميز نشستند.مالكوم چند ميز آن طرف تر را براي نشستن انتخاب كرد.زني تقريبا 40ساله ,با لباسي گل گلي كه مد سال1950 بود ,به سمت ميز آنها رفت.
چطوري ند؟ پسرا شما امروز چطورين؟
ما خوبيم هلن.
خب ,چي مي خورين؟
تا يكي از آن مردان جوان خواست چيزي بگويد ,ند گفت: مثل هميشه.
اي به چشم.هلن به پشت پيشخوان رفت و طوري در آشپزخانه فرياد زد كه گويي با مشتي خوك اخته طرف است , "سه تا چيزبرگر سوبله با پياز حلقه شده ,يك نوشيدني وانيلي و دو تا هم شكلاتي."
صدايي مردانه در جوابش گفت :" باشه".با ورود مردي ميانسال كه ريش هاي جوگندمي داشت ,زنگ در رستوران به صدا درآمد.كاملا مشخص بود كه شلوار جين اين مرد تا بحال از نزديكي يك ماشين لباسشويي هم رد نشده است.كلاه گاوچرانيش هم آن قدر مچاله بود كه مالكوم حدس زد كه حتما اين مرد هر شب با آن مي خوابد.
از ماشينت چه خبر ند؟
ند پوزخندي زد." بالاخره تمومش كردم جيك ,اين ماشين كارهاي بزرگ منو كامل كرد".
مدتي درباره ماشين ند صحبت كردند.سپس براي لحظاتي هم درباره جوجه هاي جيك حرف زدند.
امروز چي ميل داريد ,آقا؟
مالكوم متوجه نشده بود كه هلن نزديك ميزش شده است.نگاهي هم به صورت غذاها كه درست روي ميز چاپ شده بود ,نينداخته بود.
ا... شما چي پيشنهاد مي كنيد؟
شما اهل اينجاها نيسستيد ,درسته؟
نه ,خانم.
هلن در جوابش گفت :ولي يه جورايي آشنا به نظر مي رسيد.
مالكوم سعي كرد كه نخندد. تا حالا اخبار كانال12 را ديده ايد؟
بله ,گاهي وقت ها.اما زياد از اين كانال خوشم نمي آيد.
من خبرنگار ارشد آن ها هستم.25سال است كه آن جا مشغول هستم.
اخبارگو هستيد؟
نه , اخبارگو نيستم ,بايد مي شدم ولي هرگز موفق نشدم .
آهان... شما هموني نيستيد كه هفته پيش آن آتش سوزي عظيم را گزارش مي كرد؟
مالكوم آهي كشيد و گفت: نه. آن روز من در يك مزرعه بودم.مردم آن جا گفته بودند ,خوكي دارند كه مي تواند پرش زيادي بكند.آن ها ادعا مي كردند كه اين خوك مي تواند ركورد جهاني پرش كه در كتاب گينس 69/85 سانتي متر ثبت شده را بشكند.
آن حيوان بوگندو حتي نتوانست از روي يك بلوك سيماني بپرد.
تا حالا نشنيدم كه خوكي بتواند بپرد.
كاش من هم نشنيده بودم.يك همبرگر ,سيب زميني سرخ كرده و يك نوشابه به من بدهيد.
الساعه . هلن برگشت ...
مالكوم گفت: ا... يك چيز ديگر ,البته اگر زحمتي نباشد.
هلن برگشت و با لبخندي گفت: پياز حلقه شده؟
نه ...نه ... متشكرم.فقط مي خواستم درباره مردي كه آن جا نشسته است ,چيزي بپرسم.
درباره ند ,بفرماييد ,چي مثلا؟
شنيدم كه به آن مرد ريش جوگندمي مي گفت كه ماشينش خورشيدي است.
درسته ,مگه موردي پيش آمده؟ بالاخره ماشينش را به كار انداخت.
تنهايي؟
بله . ند عاشقه اختراعه.
يعني از اين طريق زندگيش را مي گذراند؟
نه ,نه ,ند كشاورزه.قبلا براي يك شركت هواپيماسازي كار مي كرد.تا وقتي كه آن جا بسته شد.بعد از آن ,مزرعه باباشو اداره مي كنه.
جالبه ,متشكرم.
هلن به سمت آشپزخانه رفت.
دهن مالكوم آب افتاده بود - دليلش همبرگر و سيب زميني سرخ كرده نبود.با خود گفت ,عجب داستاني بشود: كشاورزي ,درتكنولوژي پيشرفته و نوپا و البته بي استفادهاي پيش دستي كرد و براي اولين بار اتومبيلي با شكل يك شورلت چوي مدل 1957 ساخت كه سوخت آن انرژي خورشيدي است.
پيشخدمت جوان سفارش ميز ند را آورد و هر سه آن ها شروع به بلعيدن غذاي خود كردند.زماني كه مالكوم نزديك آن ها شد ,تقريبا نصف غذاي خود را تمام كرده بودند.
مي بخشيد كه مزاحم ناهار خوردن شما مي شوم ,اما ناچارم درباره ماشينتون سوالاتي بپرسم.
ند همان طور كه غذايش را مي جويد ,خنديد و گفت: قشنگه ,نه؟
بله ,خيلي خيلي قشنگه.تصادفا شنيدم كه شما گفتيد ,ماشينتون هوريه؟
ند گفت: درسته.
آن مردان جوان هم ,همان طور كه مشغول چپاندن غذا در دهان خود بودند ,سرشان را به نشانه موافقت تكان دادند.
پس ,يعني هيچ باتري در كاري نيست؟
خاطر جمع باشيد - به جز براي رانندگي در شب.
البته ,شب كه نور خورشيد نيست.
آره ,من نمي توانستم در شب رانندگي كنم.شايد مي زدم به يك گاو.از آن گذشته ,اين كار غير قانونيه.
پس شما فقط از باتري ها جهت روشن كردن چراغ هاي جلوي ماشين استفاده مي كنيد.
و چراغ هاي عقب.آن هم فقط يك باتري.
مالكوم گفت: منو سر كار گذاشتيد.
نوچ ,ان هم فقط يك باتري 6ولتي.
واي ... شگفت آوره.ناگهان مالكوم دريافت كه تابحال چيزي را يادداشت نكرده است.اما چطور ممكن بود در اين ماجرا چيزي را از قلم بيندازد؟
مسئله اي نيست اگر نگاهي به ماشينتون بيندازم؟
اصلا.
ند بقيه نوشيدني خود را سر كشيد ,از كيف پولش تعدادي اسكناس درآورد و روي ميز انداخت.
بريم .سپس بلند شد و مغرورانه مالكوم را به سمت شاهكار خود هدايت كرد.
ند كاپوت ماشين را به سرعت بالا برد و گفت: اين جارو باش.
دهان مالكوم از فرط تعجب باز مانده بود. موتوري در كار نبود.فقط يك باتري كوچك 6ولتي كه با يك بند بانجي بسته شده بود .
ند كاپوت را بست وبه سمت عقب ماشين رفت. اين عقب جايي است كه نيرو توليد مي شود. سپس در عقب را باز كرد.
مالكوم گيج شده بود. اين ديگر چيست؟
جايي كه نيرو اعمال ميشود.
مالكوم دقيق تر نگاه كرد.كف ماشين كه محل قرار گرفتن پاهاي مسافران است ,براي قرار دادن يك چرخ دنده دوچرخه ,زنجير و پدال هايش بريده شده بود.
من فكر كردم شما گفتي كه اين ماشين فقط با انرژي خورشيدي كار مي كند؟
انرژي خورشيدي؟ نه بابا. من گفتم اين يك ماشين پوري است و دليل نام آن هم همين است چون با نيروي انساني حركت مي كند.
آن دو مرد جوان نيز از مغازه هلن بيرون آمدند و سر جاي خود نشستند.سپس پوتين هاي گاوچراني خود را روي پدال ها گذاشتند و آماده حركت شدند.
مالكوم به آن صفحه خورشيدي روي سقف اشاره كرد و گفت: خب , پس اين چيست؟
يك صفحه خورشيدي.
پس چرا از آن استفاده نمي كني؟
مي خواستم استفاده كنم اما اين صفحه فقط مي تواند نيروي لازم براي روشن شدن چراغ هاي جلو را تامين كند.در حالي كه در طول روز من به اين چراغ ها نيازي ندارم.
ند سوار ماشين شد و در را بست. "پسرا , راه ميفتيم".
همان طور پسران شروع به پا زدن كردند ,ند هم ماشين را در جاده هدايت مي كرد.
ند در حالي كه دور مي شد ,گفت: از زيارتتون خوشحال شديم.
مالكوم هم سري تكان داد. از همه بهتر مي دانست كه خوش شانس نيست.به غذاخوري هلن برگشت شروع به خوردن همبرگر و سيب زميني سرخ كرده از دهن افتاده خود كرد.ناگهان فكري به ذهنش خطور كرد.ماشين ند داستاني از پيشرفت چشمگير تكنولوژي در جهت افزايش سرسام آور قيمت نفت نبود, ولي داستاني خارق العاده و مطابق سليقه عام بود.
ند تصميم گرفت كه آن را بنويسد.
مقداري پول خرد روي ميز پرت كرد و با سرعت از رستوران خارج شد.به درون ماشينش جست و با سرعت تمام حركت كرد.ند نمي توانست زياد دور شده باشد.گويي قرار بود آن روز, مثل روزهاي ديگر گند از آب درنيايد.
پايان
Never give up hope
It was another awful day in the life of a reporter of TV news former.He had spent his youth life. And at age 57, he’d to give up dream of setting in the anchor chair. But the works that was giving to him
To therecently it was just completely degrading. It took three-hour backcity. He was so starving.
Weren’t there any McDonalds in this city? He decided to stop when he see the first restaurant. No matter what shape is the restaurant.
On board was written Helen’s Hamburgers, the best burgers in town.
He suspected that Helen’s restaurant might be the only burger in town. But there was not parked car in front of restaurant and it made unsure him.
He checked his watch. It was only 11:00 AM—too early for lunch time. He parked his car and got out. When he entered, he heard something coming down the street. It wasn’t quiet sound like bicycle and it wasn’t noisy like car. He turned. The brake of squeaked on the 1957 Chevy Bel 4-door metal hardtop that it stopped behind Malcolm's car. It was in decent shape for a 50-year-old car. But strange racks had installed on the roof of the car. Malcolm hated to see the sumptuous classic car was defiled like that. But why was the engine soquiet? Then he understood that the flat thing on top of the car was not a rackit was a solar panel.
A man wearing overalls got out of the driver’s seat. Two husky about twenty guys in jeans, T-shirts and boots got out of the back seat. Malcolm held the door of the restaurant for them. The older man thanked him. Then those three men took a seat at a round table near the front window. Malcolm picked a several tables further.
A woman in about forty years old wearing a flowery dress which it was style of 1950 walked to the men's table.
How are you, Ned. How are you boys doing today?
We’re fine, Helen.
Well, what’ll you have?
When one of the younger men wants to speak Ned said: just give us the usual.
She said: yes sir. She walked to behind the counter and yelledas if it is a handful of the castrated pigs. ”Threetriple
cheeseburgers with onion rings, one vanilla shake and two chocolateshakes“.shouted a male voice: got it.
When the middle-aged man with a black and gray beard entered bell of restaurant had sounded. His jeanshad obviously never been near a washing machine. And his cowboy hat was socrumpled that Malcolm guessed the man slept in it every night.
What’d you do toyour car, Ned? Ned grinned. I finally did it, Jake. It’s my crowningachievement. The men discussed Ned’s car for some time. Thenthey talked about Jake’s chickens for a while.
What would you like today, Sir?
Malcolm had not noticed Helen approaching his table. And he hadn’tevenlooked at the menu that was clearly printed right on the table.
Uh…whatdo you recommend?
You’re not from around here, are you?
No, Madam.
But you seemed familiar somehow, said Helen.
Malcolm tried not to smile. “Have you ever watch Channel 12 News?”
Sometimes. But it’s not my favorite.
I’m their senior reporter. I have been for over 25 years.
You’re the anchor?
No, I’m not an anchor. I should be, but never quite made it.
Oh—are you the reporter that reported the great fire last week?
No. He sighed. “I was on a farm that day. Thepeople said they had a high-jumping pig. They claimed it can to breakthe Guinness World Record of 27.5 inches. That stinky animal couldn’t even jump a cement block.
I’ve never heard of a jumping pig. I wish I neverhad heard. Just give me a hamburger, fries and a coke.
Coming right up. Helenturned.
Oh, one other thing, if it isn’t bothering for you, saidMalcolm.
Helen turned back around, smiling. “Onion rings?”
Uh, No thanks. I just wanted to ask you about that man over there—Ned.”
Yes? What abouthim?
I heard he was telling that man with a beard that his car wassun-powered.”
Yeah. Isn’t that something? He finally got it working.
Hedid it himself?
Yes. He is love the invention.
It means spending his life in this way?
No. He’s a farmer. But he worked for an aircraftcompany. When it was closed. Then he took over his daddy’sfarm.
It's Interesting. Thanks.
Helen walked away.
Malcolm’s mouth beganto water—but not for the burger and fries. What a story, he thought: Farmeroutsmarts young high-tech whipper-snappers, building the first practicalsolar-powered automobile—in the form of a ’57 Chevy!
A young waitressdelivered the food to Ned’s table, and the three men began to gobble it down. Bythe time Malcolm had reached them, they were half finished. “I apologize forinterrupting your lunch, but I just had to ask about your car.”Nedsmiled as he continued to chew. “She’s a beauty, isn't she?”
“Yes, very muchso. And I overheard you say that the car is sun-powered.”
“That’s right,” said Ned.
The two young men both nodded in agreement as they stuffed theirfaces.“So, does it use any batteries?”
“Sure—for nighttimedriving.”
“Of course. Because of there’s no sunlight.”
“Yeah. I can’t bedriving around in the dark. Might hit a cow. Besides, it’s illegal.”
“Youmean you only have batteries so you can run your headlights?”“Andtaillights. One battery. That’s all.”
“You’re kidding me,” saidMalcolm.
“Nope. Just the one six-volter.”
“Wow. That’s amazing.” Malcolmsuddenly realized that he wasn’t writing anything down. But how could hepossibly forget any of this? “Mind if I take a closer look?”
“No problem.” Ned sucked down the rest of his shake, took a few bills out of his wallet anddropped them on the table. “Come on.” He stood up and proudly led Malcolm out tohis masterpiece.“Check this out,” said Ned, popping the hood.
Malcolmcould not keep his jaw from dropping. The engine had been removed. There wasnothing under the hood except a small six-volt battery, strapped down with abungee cord.Ned closed the hood and walked around to the side of thecar. “Back here is where the action is.” He opened the back seatdoor.Malcolm was confused. “What is this?”
“This is where the poweris applied.”
Malcolm took a closer look. The floor board where thepassengers’ feet normally rest had been cut out to make room for
bicyclegears, chains and pedals. “I thought you said this car was completely solarpowered?”
“Solar powered? Heck, no. I said it was son-powered. That’s what Icall it—my son-powered car.”
The two young men walked out of Helen’s and tooktheir places in the back seat, positioning their cowboy boots on thepedals.“Well, then what’s this?” Malcolm pointed to the solar panel ontop of the car.
“That’s a solar panel.”
“Then why don’t you use it?”
“Itried. But it only gives me enough power to run the headlights. And I don’t needthe headlights in the daytime.” Ned got into the driver’s seat and shut thedoor. “Let’s go, boys.”
The two sons began to pedal as Ned steered the caronto the road.“Nice talking with you,” said Ned as they droveaway.
Malcolm stood there shaking his head. He should have known better thanto think he would be so lucky. He went back into Helen’s and started eating hislukewarm hamburger and fries.Then it hit him. Ned’s car was not thetechnical break-through story of a solution to skyrocketing oil prices. But itwas a quirky, human interest story. And he was going to get it!
He threw somecash on the table, rushed out of the restaurant, jumped in his car, and spedoff. Ned could not be more than a few blocks away.
It was not going to be alousy day after all.
THE END
نظرات