واقعاً آدم نچسبی بود خیلی خجالتی و کم حرف وقتی به استودیو شما می آمد فقط یه گوشه ساکت می نشست و وقتی بالاخره می رفت آن هم با صورتی که از خجالت سرخ شده بود دلت می خواست جیغ بزنی ویه چیزی به سمتش پرتاب کنی.
نکته عجیب اینجا بود که در نگاه اول خیلی خوب به نظر می اومد همه در این مورد موافق بودند تویه بار اون رو دریک کافه دیدی، در حالی که دریک گوشه نشسته بود وبه فنجان قهوه جلوش بود پسر لاغر وسیاهی بود که همیشه یه پیراهن آبی و کت خاکستری که یه خورده براش کوچک بود به تن داشت.
انگارمی خواست که به سمت دریا فرار کند.
انتظار داشتی که هر لحظه بلند شه و بره بیرون، تو تاریکی شب و غرق بشه.
موهای کوتاه سیاه چشم های طوسی پوست سفید و دهانی داشت که آماده بغض کردن بود اوه ...حتی نگاه کردن بهش هم قلببت رو به درد می آمد و اگه مثلا یه پیش خدمت باهاش حرف می زد.
کاملا قرمز میشد.
اون کیه عزیزم می شناسیش؟
بله .اسمش ایان فرنچه ـ نقاشی می کشه می گن خیلی با هوشه یکی از آشناهام سعی کرد براش مادری کنه ازش پرسید هر چند وقت یکبار از خونه نامه براش مییاد، یا اگه پتوهای کافی روی تختش هست، یا چقدر شیر می خوره بعد اون به استودیو ای رفت تا مطمئن شه که به اندازه کافی پیراهن تمیز داره زنگ زد و زنگ زده اماهیچ کس درو باز نکرد اگرچه که اون مطمئن بود که ایان خونست نا امیدانه. به یکی دیگه گفت که باید عاشق بشه اون رو به خودش خواند، دستش رو گرفت و بهش گفت که زندگی برای اون هایی که شجاعند، چقدر عالی می تونه باشه اما وقتی به استودیو اون رفت . زنگ زد و زنگ زد ... نا امیدانه .زن سوم گفت که اون به هیچان احتیاج داره اون رو به کافه ها و کلوپ های شبانه برود جاهای تاریکی که نوشیدنیهاش خیلی گرونه و همیشه حرف هایی در مورد تیراندازی شب پیش زده میشد یک بار حسابی مست کرد اما بازهم هیچی نگفت وقتی زن اون رو به استودیوش برد فقط گفت شب به خیر و در رو روش بست .ناامیدانه.
زن های دیگه ای هم تلاش کرد که بهش کمک کنند حتی خیلی هم باهاش مهربون بودن اما بالاخره اون ها هم شکست خوردند ما همه سرمون شلوغه و برای چی باید وقت با ارزشمون رو برای کسی صرف کنیم که کمکمون رو نمی خواهد؟
بگذریم به نظر من که یه جای کارمی لنگه، تو این طوری فکر نمی کنی، اون نمی تونه اینقدر که به نظر میرسده ، بی گناه و معصوم باشد.
اگه نمی خوای خوش بگذرونی پس اصلاً برای چی میای پاریس؟
در بالای یه ساختان بلند بی ریخت ، نزدیک رودخانه زندگی می کرد.
از اون جایی که ساختمان خیلی بلند بود استودیو منظره قشنگی داشت.
از دو پنجره بزرگ می تونست قایق ها رو بر روی رود و جزیزه پوشیده از درخت رو ببیند روبروی پنجره کناری یه ساختمان کوچکتر و زشت تر بود و پایئنش هم یه مغازه گل فروشی از اون بالامی تونستی بالای چترها رو یا گل های روشن که در اطرافشون هست رو ببینی و گیاهان توجعبه رو و پیرزن ها در که میان گل ها عقب و جلو می رفتند. واقعاً احتیاجی نداشت که بره بیرون همیشه چیزی برای کشیدن بود.
اگه یه زن مهربان موفق می شد که به استودیوش راه پیدا کند، واقعاً متعجب می شد اون استودیوش رو مرتب نگاه می داشت همه چیز سر جای خودش بود، دقیقاً مثل یک نقاشی کاسه تخم مرغ ها ،فنجان ها و قوری روی طبقه ،کتاب ها و چراغ روی میز یه رو تختی هندی قرمز روی تختش بود و رودیوار کنار تخت یه نکته کوچک « به یکباره بلند شو»
هرروز مثل روز دیگه بود وقتی نور خوب بود نقاشی می کنید بعد یه غذایی می پخت و استودیو را مرتب می کرد بعد از ظهرها به کافه می رفت یا تو خونه می نشست و یه لیست می نوشت که بالا «چی می تونم بخرم؟ » شروع وبا « قول می دم که این ماه بیشتر خرج نکنم » تمام می شد.
و بعد امضاء
هیچ چیز این عجیب نیست اما زن ها راست می گفتند یه چیز دیگه ای هم بود یه روز دم غروب کنار پنجره کناری نشسته بود و داشت سیب می خورد و منظره چترهای پایین روتماشا میکرد.
بارون اومده بود، اولین باران بهاری سال و بوی سبزه و زمین خیس می اومد پایین تو فروشگاه درختان دوباره سبز شده بودند. با خودش فکر کرده این ها دیگه چه جور درختی اند؟
به ساختمان زشت پایین خیره شد و ناگهان دو پنجره مانند بال پرندگان باز شد و دختری اومد بیرون تو بالکن در حالی که یه گلدان پر ازنرگس دستش بود به طرز عجیبی لاغر بود و پیراهن سیاهی به تنش بودو دستمال صورتیی رو به سرش بسته بود.
بله ، به اندازه کافی گرمه ، براشون خوبه، گلدان رو زمین گذاشت و برگشت و دستهاشو بالا آورد تا موها شومرتب کند و نگاهی به پایین و بالا انداخت و بعد رفت .
قلبش از پنجره به پایین و بر روی بالکن افتاد کنار برگ ها ی نرگس. اتاق مشرف به بالکن اتاق نشیمن بود و آشپزخانه کنار آن . صدای ظرف شستن اون به گوش می رسید و بعد اونم از پنجره بیرون آمد تا رومیزی روبتکانه اون هیچ وقت مثل بقیه دخترای جوون آواز نخوند یا موهاشو شونه نکرد و یا به ماه خیره نشد و همیشه اون پیرهن سیاه ودستمال صورتی رو به تن داشت.
با کی زندگی می کرد؟ هیچ کس دیگه ای به هم پنجره نیومد اما اون همیشه درحال صحبت بود.با خودش فکر کرد شاید مادر شه که همیشه هم مریضه و اون ها کارهای خیاطی در خونه انجام می دادن پدرش روزنامه نگار بود ، مرده بود با کارشبانه روزی اون ها فقط به انداز زندگی پول در میاوردن و هیچ وقت بیرون نمی رفتند و یا حتی هیچ دوستی نداشتند .نقاش مجبور شد چند تا نکته جدید درست کند تا قبل از 6 دم پنجره نرو"
تا وقتی که نقاشی امروز تو تموم نکردی بهش فکر نکن.
خیلی ساده بود اون تنها کسی بود که دلش می خواست بشناسدش.
چون تنها آدم زنده هم سن اون بود. نقاش دخترهای اخمق رونمیخواست و به درد زنان سن دار تر هم نمی خورد. اون تو استودیوش می نشست و به اون پنجره ها خیره می شد بعد خودشو با او تواون اتاقها میدید.اون اغلب عصبانی بود و ا ون ها یه دعوا حسابی می کردن ،اون و دختره و اون به ندرت می خندید مثلا وقتی در باره گربه اش حرف می زد که چطور چنگ می زد و تظاهر به عصبانیت می کنه تا بهش غذا بدن این جورچیزها ... اون ها معمولا با هم می نشستند خیلی ساکت و با صدای آروم با هم حرف می زدند یا اینکه خسته از کار روز فقط ساکت می نشستند البته اون هیچ وقت ازش در مورد تصاویرش نمی پرسید و نقاش بهترین تصاویر عمرش رومی کشید که البته اون دوستشون نداشت چون باعث می شد که خیل لاغر و سیاه به نظر بیاد.
اما نمی دونست چطوری می تونه با اون ملاقات کند تا اینکه فهمید اون هفته ای یک بار بعد از ظهر می ره خرید 2 تا 5 شنبه گذشت واون فقط دختره رو در حالی که سبد خرید دستش بود نگاه کرد.تا اینکه 5 شنبه سوم،پله ها رو بهدنبال اون پایین دوید .یک نور صورتی کم رنگ زیبا همه جا پخش شده بود توی رود و مردمی که تو خیابون به سمتش می آمدند هم دست ها و صورت های صورتی داشتند.
بیرون خونه منتظر اون ایستاد.
اصلاً نمی دونست چی می خواد بگه ویا چی کار می خواد بکنه و بعد صدایی تو سرش گفت« ایناهاش ، خودشه ، اومد»
دختر خیلی سریع راه می رفت با قدم هایی سبک و کوچک .اون چی کار می تونست بکنه جز اینکه دنبالش بره.
اول یه چند تا نان خرید و بعد به مغازه ماهی فروش رفت و انجا کلی منتظر شد و بعد سری به مغازه میوه فروشی زد و یک پرتقال خرید همان طور که بهش نگاه می کرد ندایی ته قلبش می گفت که الان دیگه باید باهاش حرف بزند.جدیتش تنهاییش حتی نحوه راه رفتنش جدا،خاص از همه مردم بود.همه این ها خیلی طبیعی و صحیح به نظر می رسید.
مغرورانه با خودش گفت بله اون همیشه این طوریه من واون با بقیه مردم فرق می کنیم.
اما حالا اون داشت می رفت خونه و نقاش هنوز با اون صحبت نکرده بود بعد دختر به یه مغازه دیگر رفت و از پشت پنجره نقاش دید که یک تخم مرغ خرید .خیلی با دقت اون رو از سبد در آورد یه تخم مرغ قهوه ای ،یه خوشگلش،همونی که نقاش هم اگه بود اون رو انتخاب می کرد. دختر از مغازه اومد بیرون و نقاش به داخل رفت یک لحظه بعد نقاش هم بیرون اومد و اون رو در تمام مسیر تا خونه دنبال کرد .به دنبالش وارد خونه شد و پله ها رو بالا رفت. دختر جلوی یه در ایستاد و از کیفیش کلید رو در آورد . همین که کلید را داخل قفل کرد، نقاش با عجله به سمت اون رفت ، سرخ شده از خجالت ، اما مصمم و با حالتی تقریباً عصبانی گفت:
ببخشید ، مادموازل این رو انداختید و به اون یک تخم مرغ داد
نظرات