در چشمهایت شنا میکنم و در دستهایت میمیرم
کتابفروشی لادن توی کوچه ای پرت و دورافتاده بود.توی کتابفروشی، یونس به جوانی که روی شیشۀ پیشخوان دستمال می کشید نگاه کرد و بعد از توی جیبش عکسی بیرون آورد و به آن خیره شد. دوباره به جوان نگاه کرد تا مطمئن شود کسی که روی پیشخوان دستمال می کشید یوسف است. غروب بود و به زودی هوا تاریک می شد. یوسف شیشه را که تمیز کرد پشت پیشخوان روی صندلی نشست و کتاب شعری را باز کرد. به جز آنها کسی توی کتابفروشی نبود. یونس لحظه ای به جلد کتاب نگاه کرد و بعد با صدای بلند از حفظ شعری را از شاعر کتاب خواند :
« آفتاب را دوست دارم
به خاطر پیراهنت روی طناب رخت،
باران را
اگر می بارد بر چتر آبی تو
وچون نماز خوانده ای خداپرست شدم »
یوسف سرش را از روی کتاب بلند کرد و به یونس لبخند زد.
-شما هم اهل شعر هستین آقا؟
نگاه یونس بیشتر به قفسۀ کتابها بود تا یوسف. گفت: گاهی کتابهای شعر را ورق می زنم.
-من عاشق شعرم ؛ به خصوص شعرهای معاصر.
یونس کتابی را از توی قفسه بیرون آورد اما به سرعت آن را سر جایش گذاشت. به دروغ گفت : من بیشتر به فلسفه علاقه دارم تا به شعر.
یوسف گفت : واقعاَ؟ من توی دانشگاه فلسفه می خونم.
-فلسفه؟ پس اینجا چی کار میکنین؟
-بعد از ظهرها اینجا کار می کنم آقا.
یونس به بیرون نگاه کرد. باد توی کوچه کاغذ پاره ای را به هوا می برد. گفت از فلسفه تا شعر که خیلی راهه.
-در فلسفه هم گاهی شعرهای لطیفی هست. مثل این حرف که می گه خداوند از شدت ظهورش مخفی است. در واقع مفهوم این حرف اینه که خداوند اونقدر هست که گویی نیست. اونقدر حضور داره که انگار غایبه. اصلاَ غیبتش به خاطر شدت ظهورشه. می گن خداوند مثل یه صداست که از روز اول آفرینش تا آخر اون با یه حالت پیوسته در هستی نواخته می شه. چنین صدایی رو تا قطع نشه کسی نمی تونه بشنوه. در واقع دائمی بودن صدا مانع شنیدنش می شه. شاید به همین دلیله که ما نمی تونیم خداوند رو درک کنیم. به نظر من این خیال انگیز ترین شعریه که انسان در طول تاریخ سروده.
یونس دوباره به قفسۀ کتابها خیره شد. گفت: مزاحم که نیستم؟
یوسف چهارپایه ای را جلو آورد.
-اصلاَ، لطفاَ بشینید. خیلی وقته دلم می خواست با کسی دربارۀ شعر گپ بزنم.
یونس دستش را توی جیب شلوارش برد تا چاقویی را که در جیب پنهان کرده بود لمس کند اما به محض اینکه چشمش به یکی از کتابهای خودش افتاد، دستش را از جیب درآورد تا آن را از لای بقیۀ کتابها بیرون بکشد.
کتاب مجموعه شعری بود با نام (سعی بر مدار اندوه) که شعرهای آن عاشقانه هایی بود در ستایش و توصیف زنش سایه. کتاب را روی پیشخوان گذاشت و نشست روی چهارپایه.
یوسف گفت: یه شعر عاشقانه توی این کتاب هست که فوق العاده س. فکر می کنم اسمش (در چشمهایت شنا میکنم ودر دستهایت میمیرم) باشه. من این شعر رو بارها و بارها خوندم وحتی روز تولد نیلوفر-نامزدم رو می گم-روی کارت تبریکی نوشتم و دادم بهش؛ خیلی خوشش اومده بود.
یوسف کتاب رو تند تند ورق زد تا شعر را پیدا کند. پرسید: شما این کتاب رو قبلاَ دیده ین؟
-بله دیده ام. گمونم وقتی شاعرش داشته این شعرها رو می گفته حسابی عاشق بوده. به نظر تو می شه کسی عاشق نباشه اما شعرهای عاشقانه بگه؟
-راستش من فکر می کنم خواننده هم اگه عاشق نباشه نمی تونه عمق شعرهای عاشقانه رو بفهمه.
-به نظر من که کار هجو و مزخرفیه.
-منظورتون خوندن شعره؟
-نه منظورم گفتن شعره. منظورم اینه وقتی از صبح تا شب قراره توی دنیای به این بزرگی هزارن فساد و خشونت باشه، شعر گفتن واقعاَ کار بیهوه ایه. یعنی کار احمقانه ایه. توی روزنامه خوندم که بعضی ها به خاطر فقر و نکبت بچه های خودشون رو به قیمت صد دلار به دلال ها می فروشند تا اونا هر بلایی می خوان سر بچه ها بیارن. کاری که هیچ حیوونی با بچه اش نمی کنه. گمونم اگه روزی هزار تا از این شعرهای عاشقانه هم گفته بشه، نمی تونه حتی جلوی یکی از این جنایت ها رو بگیره. هر روز هزارن نفر از شدت فقر و گرسنگی یا میمیرن یا به فساد کشیده می شن و از دست هیچ کس هم کاری ساخته نیست. هزاران آدم درجنگ های بی حاصل کشته می شن و هیچ کس نمی پرسه مگه شما به اونا زندگی دادین که به راحتی ازشون پس میگیرین؟ به خاطر همینه که می گم کار بیهوده ایه.روز به روز هم داره وضع بدتر می شه.
-فکر نمی کنین شما کمی بیش از اندازه بدبین هستین؟
بیرون هوا کاملاَ تاریک شده بود. یونس این بار از روی شلوار چاقوی توی جیبش را لمس کرد. گفت: دو هفته پیش بود گلوی زن یکی از دوستان شاعرم رو واسۀ یک گردن بند توی خونه اش گوش تا گوش بریدند.شاعر وقتی می رسه خونه که زنش توی حیاط داشته تو خون خودش دست و پا می زده.
یونس لحظه ای سکوت کرد تا بغضی که در گلوش جمع شده بود، او را رها کند.یوسف گفت: متأسفم. واقعاَ متأسفم. دلم نمی خواست ناراحتتون کنم اما فکر نمی کنین زیادی از شعر توقع دارین؟
-سه ماه بود ازدواج کرده بودن. شاعر دیوانه وار سایه رو دوست داشت. می گفت سایه منبع تموم نشدنی همۀ الهام های شاعرانۀ اونه. می گفت سایه رو جز با شعر نتونسته توصیف کنه. می گفت ساعت ها به او خیره می شده و انگار به او الهام بشه در وصفش شعر می سروده و به همین دلیل نمی تونسته خیلی از شعرهاش رو بنویسه. یه بار به من گفت اونقدر سایه رو دوست داره که گاهی خودش هم از اینهمه دوست داشتن وحشت می کنه. از بزرگی دوست داشتن ترسیده بود. می فهمین؟ ترسیده بود! می گفت ترجیح می ده به جای لمس کردن دستهاش، ساعت ها به اونا خیره بشه. این غریب ترین عشقی بود که من دیده بودم. ببینم گفتی نامزد داری؟
-بله آقا، اما کس دیگه ای هم اومده خواستگاری. طرف توی کار صادراته. اما نیلوفر من رو دوست داره. خودش این رو بارها و بارها به من گفته. راستی حال اون دوست شاعرتون چطوره؟
-مدتهاست ازش بی خبرم. گمونم حسابی اوضاعش به هم ریخته. دیگه از هر چی شعرو شاعریه حالش به هم می خوره. دکترها می گن بعد از کشته شدن سایه تعادلش رو از دست داده. خودش می گه به سایه آویزون بودم و حالا دیگه به هیچ جا آویزون نیستم. می گفت انگار خداوندم رو کشتن. گمونم به ته خط رسیده. لعنت به شعر که هیچ غلطی نمی تونه بکنه. حتی شاعر خودش رو هم نمی تونه نجات بده.
یونس ازروی چهارپایه بلند شد و به بیرون نگاه کرد. باد با شدت بیشتری توی تاریکی کوچه می وزید و تکه های کاغذ رو به دیوار می کوبید.گفت : خیلی دیر شده باید برم.
تلفن زنگ خورد و یوسف با عجله گوشی رو برداشت. نیلوفر بود. یونس چاقو رو از توی جیبش درآورد وتوی دستهاش پنهان کرد. رفت به سمت در. کتاب شعرش روی شعر (در چشمهایت شنا می کنم ودر دستهایت میمیمرم) هنوز روی پیشخوان باز بود. یونس توی درگاه کتابفروشی رو به دیوار کوچه ایستاد و منتظر ماند تا یوسف گوشی را بگذارد. تیغۀ چاقو زیر نوری که از ویترین کتابفروشی به بیرون می تابید، توی دست یونس برق می زد. یونس به دیوار مقابلش زل زده بود و به صدای ممتدی فکر می کرد که هرگز نمی توانست آن را بشنود. یوسفتوی گوشی تلفن آهسته گفت: من هم دوستت دارم نیلو.دو قطره اشک توی چشمهای یونس جمع شده بود اما نمی ریخت.
I swim in your eyes, and I die in your hands
ladan bookstore was in an outlying and desolate alley. In the bookstore, Yunes looked at a guy who was wiping the glass of the counter, then brought out a photo from his pocket and stared at it. He looked at the guy again to assure that the man who was wiping the counter is Yusef. It was evening and it was getting dark. After cleaning the counter, Yusef sat on a chair behind the counter and opened a poetry book. There was no one in the bookstore except them .Yunes glanced at the book’s cover, and then sang a poem of the book’s poet aloud by heart:
“I like the sun
Because of your dress on the clothesline,
And the rain
If it falls on your blue umbrella
And since you pray, I’ve gotten worshipper of God”
Yusef raised his head out of the book and smiled at Yunes.
-Are you a man of poetry too?
Yunes was looking at the books instead of looking at Yusef.
-“Sometimes I run over poems’ books.” He said.
-I’m into poem especially contemporary poems.
Yunes took out a book from the bookshelf but put it in its own place rapidly. “I prefer philosophy to poem.” He said falsely.
“Really?! I’m studying philosophy in university.” Yusef said.
-Philosophy?! Then what are you doing here?
-I work here just afternoons, Mr.
Yunes looked at outside the store. A piece of paper was flying on the air by the wind.
-There is no connection between philosophy and poetry.
-There are some delicate poems in the philosophy; for instance, it’s said that God is unmanifested because of the intensity of its manifestation. Actually it means that God exists as much as it seems that such a thing does not exist.
He is that much present that sounds he is absent. In fact his absence is the reason of the intensity of his presence. It’s said that God is like a melody which has playing from the beginning to eternity continuously in the whole world of being. Nobody can hear such a tune until it cuts off. Actually it cannot be heard due to its durability, maybe it’s the reason that we can’t perceive God. In my opinion, it’s the most fanciful poetry which mankind has composed up to now.
Yunes stared at bookshelves again. ”Am I bothering you? “He asked.
Yusef pushed a stool forward.
-Not at all. Have a seat. It’s a long time that I wish I could chat with someone about poetry.
Yunes took his hand to his pants’ pocket for touching the knife that he has hidden in it, but as soon as he saw one of his books, brought out his hands from his pocket to pull out his book through the other books.
The book was a poem collection which name was (endeavoring on sorrow circle), and it was included some amatory poems which describe and laud his wife, Sayeh. He put the book on the counter and sat on the stool.
“There is an extraordinary amatory poem in this book. I think its name is” I swim in your eyes, and I die in your hands”. I’ve read it time and again; I even wrote it on a postal card and gave it to my fiancé on her birthday. She got really pleased with that.
Yusef turned the book’s pages over to find that poem.
“Did you see this book before?” He asked.
-Yes I did, I guess its poet has been really in love when he was composing such that poems. Do you think that someone who is not in love can compose something like these amatory poetries?
-Truly, I think even its reader should be in love to realize these poems.
-I guess it’s the nonsensical and worthless deed!
-Reading poems, do you mean?
-No, I mean composing the poems. I mean when the whole world is exposed to thousands of immoralities and violence, composing a poem is a useless effort. I mean it’s foolish. I’ve read in the papers that some people sell their children to a dealer for hundred dollars just out of poverty and misery, and then the dealers do whatever they want with them; even an animal never does it to its child. I think that composing thousands of these kinds of poems per day cannot prevent happening one of these crimes. Thousands of people are starving to death or they are getting corrupted due to poverty, and no one can cope with it. Thousands of people are dying in futile wars, and no one wonders that have you given their lives which you take them back?! So composing poetry is useless, and it’s getting worse day bay day.
-You are so pessimistic! Aren’t you?!
It was almost dark. Yunes touched the knife over his pocket this time. “My poet friend’s wife’s head was cut off from one end to other just for her necklace two weeks ago in their home. When the poet got home his wife was flouncing into her blood in their home’s yard.” Yunes said.
Yunes kept quiet till he was chocked with tears.
-I’m sorry, I’m really sorry. I didn’t want to bother you but you have unfounded expectation from poetry, haven’t you?!
-They were married just for three months. The poet was in love with Sayeh head over heel, he said Sayeh is the infinite source of his poetical inspiration. He said he could describe Sayeh only with poetry. He said he was staring at her for hours and then he got inspired and then started to compose a poetry to her description, and it’s the reason that he couldn’t write down most of his poetries. He told me once that he loves Sayeh as much as get frightened of such a love sometimes. He was afraid of the magnitude of love. Do you understand?! He was scared! He said that he prefers looking at her hands four hours to touching them. That was the queerest love that I’ve ever seen. By the way, you said that you are engaged?
-Yes Mr., but someone else has popped the question to her. He is an exporter, but Niloofar likes me. She has told me this time and again. Anyway, how is your poet friend?
-I’ve not heard from him for a long time. I think he is in a bad condition. Poetry is disgusting to him. The doctors say he has lost his mental balance after Sayeh’s death. He-himself I mean-says that I was hanging on Sayeh, now I’m hanging on nothing. He says: I think my God is killed. I guess he is at the end of his rope. Damned poetry can do nothing; even it cannot rescue its poet.
Yunes got up from the stool and looked at the outside. The wind was blowing more intensified in the darkness of alley. Some waste papers were crushing against the walls by the wind.
“It’s too late, I must go.” He said.
The phone rang, and Yusef picked the receiver up quickly. It was Niloofar on the line. Yunes took the knife out of his pocket and hid it in is palm then walked to the door. His book was lying open on the counter at the page of “I swim in your eyes, and I die in your hands”. Yunes stopped at the doorway and waited till Yusef hang the phone up, facing the alley’s wall. The blade of the knife was glittery under the bookstore’s window light in Yunes’s palm. Yunes was staring at the black wall in front of him and he was thinking about the protracted voice which he couldn’t hear. Yusef told niloofar:” I love you too” with a low voice on the phone. Yunes’s eyes were tearful, but the tears didn’t fall down.
.در چشمهایت شنا میکنم و در دستهایت میمیرم
کتابفروشی لادن توی کوچه ای پرت و دورافتاده بود.توی کتابفروشی، یونس به جوانی که روی شیشۀ پیشخوان دستمال می کشید نگاه کرد و بعد از توی جیبش عکسی بیرون آورد و به آن خیره شد. دوباره به جوان نگاه کرد تا مطمئن شود کسی که روی پیشخوان دستمال می کشید یوسف است. غروب بود و به زودی هوا تاریک می شد. یوسف شیشه را که تمیز کرد پشت پیشخوان روی صندلی نشست و کتاب شعری را باز کرد. به جز آنها کسی توی کتابفروشی نبود. یونس لحظه ای به جلد کتاب نگاه کرد و بعد با صدای بلند از حفظ شعری را از شاعر کتاب خواند :
« آفتاب را دوست دارم
به خاطر پیراهنت روی طناب رخت،
باران را
اگر می بارد بر چتر آبی تو
وچون نماز خوانده ای خداپرست شدم »
یوسف سرش را از روی کتاب بلند کرد و به یونس لبخند زد.
-شما هم اهل شعر هستین آقا؟
نگاه یونس بیشتر به قفسۀ کتابها بود تا یوسف. گفت: گاهی کتابهای شعر را ورق می زنم.
-من عاشق شعرم ؛ به خصوص شعرهای معاصر.
یونس کتابی را از توی قفسه بیرون آورد اما به سرعت آن را سر جایش گذاشت. به دروغ گفت : من بیشتر به فلسفه علاقه دارم تا به شعر.
یوسف گفت : واقعاَ؟ من توی دانشگاه فلسفه می خونم.
-فلسفه؟ پس اینجا چی کار میکنین؟
-بعد از ظهرها اینجا کار می کنم آقا.
یونس به بیرون نگاه کرد. باد توی کوچه کاغذ پاره ای را به هوا می برد. گفت از فلسفه تا شعر که خیلی راهه.
-در فلسفه هم گاهی شعرهای لطیفی هست. مثل این حرف که می گه خداوند از شدت ظهورش مخفی است. در واقع مفهوم این حرف اینه که خداوند اونقدر هست که گویی نیست. اونقدر حضور داره که انگار غایبه. اصلاَ غیبتش به خاطر شدت ظهورشه. می گن خداوند مثل یه صداست که از روز اول آفرینش تا آخر اون با یه حالت پیوسته در هستی نواخته می شه. چنین صدایی رو تا قطع نشه کسی نمی تونه بشنوه. در واقع دائمی بودن صدا مانع شنیدنش می شه. شاید به همین دلیله که ما نمی تونیم خداوند رو درک کنیم. به نظر من این خیال انگیز ترین شعریه که انسان در طول تاریخ سروده.
یونس دوباره به قفسۀ کتابها خیره شد. گفت: مزاحم که نیستم؟
یوسف چهارپایه ای را جلو آورد.
-اصلاَ، لطفاَ بشینید. خیلی وقته دلم می خواست با کسی دربارۀ شعر گپ بزنم.
یونس دستش را توی جیب شلوارش برد تا چاقویی را که در جیب پنهان کرده بود لمس کند اما به محض اینکه چشمش به یکی از کتابهای خودش افتاد، دستش را از جیب درآورد تا آن را از لای بقیۀ کتابها بیرون بکشد.
کتاب مجموعه شعری بود با نام (سعی بر مدار اندوه) که شعرهای آن عاشقانه هایی بود در ستایش و توصیف زنش سایه. کتاب را روی پیشخوان گذاشت و نشست روی چهارپایه.
یوسف گفت: یه شعر عاشقانه توی این کتاب هست که فوق العاده س. فکر می کنم اسمش (در چشمهایت شنا میکنم ودر دستهایت میمیرم) باشه. من این شعر رو بارها و بارها خوندم وحتی روز تولد نیلوفر-نامزدم رو می گم-روی کارت تبریکی نوشتم و دادم بهش؛ خیلی خوشش اومده بود.
یوسف کتاب رو تند تند ورق زد تا شعر را پیدا کند. پرسید: شما این کتاب رو قبلاَ دیده ین؟
-بله دیده ام. گمونم وقتی شاعرش داشته این شعرها رو می گفته حسابی عاشق بوده. به نظر تو می شه کسی عاشق نباشه اما شعرهای عاشقانه بگه؟
-راستش من فکر می کنم خواننده هم اگه عاشق نباشه نمی تونه عمق شعرهای عاشقانه رو بفهمه.
-به نظر من که کار هجو و مزخرفیه.
-منظورتون خوندن شعره؟
-نه منظورم گفتن شعره. منظورم اینه وقتی از صبح تا شب قراره توی دنیای به این بزرگی هزارن فساد و خشونت باشه، شعر گفتن واقعاَ کار بیهوه ایه. یعنی کار احمقانه ایه. توی روزنامه خوندم که بعضی ها به خاطر فقر و نکبت بچه های خودشون رو به قیمت صد دلار به دلال ها می فروشند تا اونا هر بلایی می خوان سر بچه ها بیارن. کاری که هیچ حیوونی با بچه اش نمی کنه. گمونم اگه روزی هزار تا از این شعرهای عاشقانه هم گفته بشه، نمی تونه حتی جلوی یکی از این جنایت ها رو بگیره. هر روز هزارن نفر از شدت فقر و گرسنگی یا میمیرن یا به فساد کشیده می شن و از دست هیچ کس هم کاری ساخته نیست. هزاران آدم درجنگ های بی حاصل کشته می شن و هیچ کس نمی پرسه مگه شما به اونا زندگی دادین که به راحتی ازشون پس میگیرین؟ به خاطر همینه که می گم کار بیهوده ایه.روز به روز هم داره وضع بدتر می شه.
-فکر نمی کنین شما کمی بیش از اندازه بدبین هستین؟
بیرون هوا کاملاَ تاریک شده بود. یونس این بار از روی شلوار چاقوی توی جیبش را لمس کرد. گفت: دو هفته پیش بود گلوی زن یکی از دوستان شاعرم رو واسۀ یک گردن بند توی خونه اش گوش تا گوش بریدند.شاعر وقتی می رسه خونه که زنش توی حیاط داشته تو خون خودش دست و پا می زده.
یونس لحظه ای سکوت کرد تا بغضی که در گلوش جمع شده بود، او را رها کند.یوسف گفت: متأسفم. واقعاَ متأسفم. دلم نمی خواست ناراحتتون کنم اما فکر نمی کنین زیادی از شعر توقع دارین؟
-سه ماه بود ازدواج کرده بودن. شاعر دیوانه وار سایه رو دوست داشت. می گفت سایه منبع تموم نشدنی همۀ الهام های شاعرانۀ اونه. می گفت سایه رو جز با شعر نتونسته توصیف کنه. می گفت ساعت ها به او خیره می شده و انگار به او الهام بشه در وصفش شعر می سروده و به همین دلیل نمی تونسته خیلی از شعرهاش رو بنویسه. یه بار به من گفت اونقدر سایه رو دوست داره که گاهی خودش هم از اینهمه دوست داشتن وحشت می کنه. از بزرگی دوست داشتن ترسیده بود. می فهمین؟ ترسیده بود! می گفت ترجیح می ده به جای لمس کردن دستهاش، ساعت ها به اونا خیره بشه. این غریب ترین عشقی بود که من دیده بودم. ببینم گفتی نامزد داری؟
-بله آقا، اما کس دیگه ای هم اومده خواستگاری. طرف توی کار صادراته. اما نیلوفر من رو دوست داره. خودش این رو بارها و بارها به من گفته. راستی حال اون دوست شاعرتون چطوره؟
-مدتهاست ازش بی خبرم. گمونم حسابی اوضاعش به هم ریخته. دیگه از هر چی شعرو شاعریه حالش به هم می خوره. دکترها می گن بعد از کشته شدن سایه تعادلش رو از دست داده. خودش می گه به سایه آویزون بودم و حالا دیگه به هیچ جا آویزون نیستم. می گفت انگار خداوندم رو کشتن. گمونم به ته خط رسیده. لعنت به شعر که هیچ غلطی نمی تونه بکنه. حتی شاعر خودش رو هم نمی تونه نجات بده.
یونس ازروی چهارپایه بلند شد و به بیرون نگاه کرد. باد با شدت بیشتری توی تاریکی کوچه می وزید و تکه های کاغذ رو به دیوار می کوبید.گفت : خیلی دیر شده باید برم.
تلفن زنگ خورد و یوسف با عجله گوشی رو برداشت. نیلوفر بود. یونس چاقو رو از توی جیبش درآورد وتوی دستهاش پنهان کرد. رفت به سمت در. کتاب شعرش روی شعر (در چشمهایت شنا می کنم ودر دستهایت میمیمرم) هنوز روی پیشخوان باز بود. یونس توی درگاه کتابفروشی رو به دیوار کوچه ایستاد و منتظر ماند تا یوسف گوشی را بگذارد. تیغۀ چاقو زیر نوری که از ویترین کتابفروشی به بیرون می تابید، توی دست یونس برق می زد. یونس به دیوار مقابلش زل زده بود و به صدای ممتدی فکر می کرد که هرگز نمی توانست آن را بشنود. یوسفتوی گوشی تلفن آهسته گفت: من هم دوستت دارم نیلو.دو قطره اشک توی چشمهای یونس جمع شده بود اما نمی ریخت.
I swim in your eyes, and I die in your hands
ladan bookstore was in an outlying and desolate alley. In the bookstore, Yunes looked at a guy who was wiping the glass of the counter, then brought out a photo from his pocket and stared at it. He looked at the guy again to assure that the man who was wiping the counter is Yusef. It was evening and it was getting dark. After cleaning the counter, Yusef sat on a chair behind the counter and opened a poetry book. There was no one in the bookstore except them .Yunes glanced at the book’s cover, and then sang a poem of the book’s poet aloud by heart:
“I like the sun
Because of your dress on the clothesline,
And the rain
If it falls on your blue umbrella
And since you pray, I’ve gotten worshipper of God”
Yusef raised his head out of the book and smiled at Yunes.
-Are you a man of poetry too?
Yunes was looking at the books instead of looking at Yusef.
-“Sometimes I run over poems’ books.” He said.
-I’m into poem especially contemporary poems.
Yunes took out a book from the bookshelf but put it in its own place rapidly. “I prefer philosophy to poem.” He said falsely.
“Really?! I’m studying philosophy in university.” Yusef said.
-Philosophy?! Then what are you doing here?
-I work here just afternoons, Mr.
Yunes looked at outside the store. A piece of paper was flying on the air by the wind.
-There is no connection between philosophy and poetry.
-There are some delicate poems in the philosophy; for instance, it’s said that God is unmanifested because of the intensity of its manifestation. Actually it means that God exists as much as it seems that such a thing does not exist.
He is that much present that sounds he is absent. In fact his absence is the reason of the intensity of his presence. It’s said that God is like a melody which has playing from the beginning to eternity continuously in the whole world of being. Nobody can hear such a tune until it cuts off. Actually it cannot be heard due to its durability, maybe it’s the reason that we can’t perceive God. In my opinion, it’s the most fanciful poetry which mankind has composed up to now.
Yunes stared at bookshelves again. ”Am I bothering you? “He asked.
Yusef pushed a stool forward.
-Not at all. Have a seat. It’s a long time that I wish I could chat with someone about poetry.
Yunes took his hand to his pants’ pocket for touching the knife that he has hidden in it, but as soon as he saw one of his books, brought out his hands from his pocket to pull out his book through the other books.
The book was a poem collection which name was (endeavoring on sorrow circle), and it was included some amatory poems which describe and laud his wife, Sayeh. He put the book on the counter and sat on the stool.
“There is an extraordinary amatory poem in this book. I think its name is” I swim in your eyes, and I die in your hands”. I’ve read it time and again; I even wrote it on a postal card and gave it to my fiancé on her birthday. She got really pleased with that.
Yusef turned the book’s pages over to find that poem.
“Did you see this book before?” He asked.
-Yes I did, I guess its poet has been really in love when he was composing such that poems. Do you think that someone who is not in love can compose something like these amatory poetries?
-Truly, I think even its reader should be in love to realize these poems.
-I guess it’s the nonsensical and worthless deed!
-Reading poems, do you mean?
-No, I mean composing the poems. I mean when the whole world is exposed to thousands of immoralities and violence, composing a poem is a useless effort. I mean it’s foolish. I’ve read in the papers that some people sell their children to a dealer for hundred dollars just out of poverty and misery, and then the dealers do whatever they want with them; even an animal never does it to its child. I think that composing thousands of these kinds of poems per day cannot prevent happening one of these crimes. Thousands of people are starving to death or they are getting corrupted due to poverty, and no one can cope with it. Thousands of people are dying in futile wars, and no one wonders that have you given their lives which you take them back?! So composing poetry is useless, and it’s getting worse day bay day.
-You are so pessimistic! Aren’t you?!
It was almost dark. Yunes touched the knife over his pocket this time. “My poet friend’s wife’s head was cut off from one end to other just for her necklace two weeks ago in their home. When the poet got home his wife was flouncing into her blood in their home’s yard.” Yunes said.
Yunes kept quiet till he was chocked with tears.
-I’m sorry, I’m really sorry. I didn’t want to bother you but you have unfounded expectation from poetry, haven’t you?!
-They were married just for three months. The poet was in love with Sayeh head over heel, he said Sayeh is the infinite source of his poetical inspiration. He said he could describe Sayeh only with poetry. He said he was staring at her for hours and then he got inspired and then started to compose a poetry to her description, and it’s the reason that he couldn’t write down most of his poetries. He told me once that he loves Sayeh as much as get frightened of such a love sometimes. He was afraid of the magnitude of love. Do you understand?! He was scared! He said that he prefers looking at her hands four hours to touching them. That was the queerest love that I’ve ever seen. By the way, you said that you are engaged?
-Yes Mr., but someone else has popped the question to her. He is an exporter, but Niloofar likes me. She has told me this time and again. Anyway, how is your poet friend?
-I’ve not heard from him for a long time. I think he is in a bad condition. Poetry is disgusting to him. The doctors say he has lost his mental balance after Sayeh’s death. He-himself I mean-says that I was hanging on Sayeh, now I’m hanging on nothing. He says: I think my God is killed. I guess he is at the end of his rope. Damned poetry can do nothing; even it cannot rescue its poet.
Yunes got up from the stool and looked at the outside. The wind was blowing more intensified in the darkness of alley. Some waste papers were crushing against the walls by the wind.
“It’s too late, I must go.” He said.
The phone rang, and Yusef picked the receiver up quickly. It was Niloofar on the line. Yunes took the knife out of his pocket and hid it in is palm then walked to the door. His book was lying open on the counter at the page of “I swim in your eyes, and I die in your hands”. Yunes stopped at the doorway and waited till Yusef hang the phone up, facing the alley’s wall. The blade of the knife was glittery under the bookstore’s window light in Yunes’s palm. Yunes was staring at the black wall in front of him and he was thinking about the protracted voice which he couldn’t hear. Yusef told niloofar:” I love you too” with a low voice on the phone. Yunes’s eyes were tearful, but the tears didn’t fall down.
.در چشمهایت شنا میکنم و در دستهایت میمیرم
کتابفروشی لادن توی کوچه ای پرت و دورافتاده بود.توی کتابفروشی، یونس به جوانی که روی شیشۀ پیشخوان دستمال می کشید نگاه کرد و بعد از توی جیبش عکسی بیرون آورد و به آن خیره شد. دوباره به جوان نگاه کرد تا مطمئن شود کسی که روی پیشخوان دستمال می کشید یوسف است. غروب بود و به زودی هوا تاریک می شد. یوسف شیشه را که تمیز کرد پشت پیشخوان روی صندلی نشست و کتاب شعری را باز کرد. به جز آنها کسی توی کتابفروشی نبود. یونس لحظه ای به جلد کتاب نگاه کرد و بعد با صدای بلند از حفظ شعری را از شاعر کتاب خواند :
« آفتاب را دوست دارم
به خاطر پیراهنت روی طناب رخت،
باران را
اگر می بارد بر چتر آبی تو
وچون نماز خوانده ای خداپرست شدم »
یوسف سرش را از روی کتاب بلند کرد و به یونس لبخند زد.
-شما هم اهل شعر هستین آقا؟
نگاه یونس بیشتر به قفسۀ کتابها بود تا یوسف. گفت: گاهی کتابهای شعر را ورق می زنم.
-من عاشق شعرم ؛ به خصوص شعرهای معاصر.
یونس کتابی را از توی قفسه بیرون آورد اما به سرعت آن را سر جایش گذاشت. به دروغ گفت : من بیشتر به فلسفه علاقه دارم تا به شعر.
یوسف گفت : واقعاَ؟ من توی دانشگاه فلسفه می خونم.
-فلسفه؟ پس اینجا چی کار میکنین؟
-بعد از ظهرها اینجا کار می کنم آقا.
یونس به بیرون نگاه کرد. باد توی کوچه کاغذ پاره ای را به هوا می برد. گفت از فلسفه تا شعر که خیلی راهه.
-در فلسفه هم گاهی شعرهای لطیفی هست. مثل این حرف که می گه خداوند از شدت ظهورش مخفی است. در واقع مفهوم این حرف اینه که خداوند اونقدر هست که گویی نیست. اونقدر حضور داره که انگار غایبه. اصلاَ غیبتش به خاطر شدت ظهورشه. می گن خداوند مثل یه صداست که از روز اول آفرینش تا آخر اون با یه حالت پیوسته در هستی نواخته می شه. چنین صدایی رو تا قطع نشه کسی نمی تونه بشنوه. در واقع دائمی بودن صدا مانع شنیدنش می شه. شاید به همین دلیله که ما نمی تونیم خداوند رو درک کنیم. به نظر من این خیال انگیز ترین شعریه که انسان در طول تاریخ سروده.
یونس دوباره به قفسۀ کتابها خیره شد. گفت: مزاحم که نیستم؟
یوسف چهارپایه ای را جلو آورد.
-اصلاَ، لطفاَ بشینید. خیلی وقته دلم می خواست با کسی دربارۀ شعر گپ بزنم.
یونس دستش را توی جیب شلوارش برد تا چاقویی را که در جیب پنهان کرده بود لمس کند اما به محض اینکه چشمش به یکی از کتابهای خودش افتاد، دستش را از جیب درآورد تا آن را از لای بقیۀ کتابها بیرون بکشد.
کتاب مجموعه شعری بود با نام (سعی بر مدار اندوه) که شعرهای آن عاشقانه هایی بود در ستایش و توصیف زنش سایه. کتاب را روی پیشخوان گذاشت و نشست روی چهارپایه.
یوسف گفت: یه شعر عاشقانه توی این کتاب هست که فوق العاده س. فکر می کنم اسمش (در چشمهایت شنا میکنم ودر دستهایت میمیرم) باشه. من این شعر رو بارها و بارها خوندم وحتی روز تولد نیلوفر-نامزدم رو می گم-روی کارت تبریکی نوشتم و دادم بهش؛ خیلی خوشش اومده بود.
یوسف کتاب رو تند تند ورق زد تا شعر را پیدا کند. پرسید: شما این کتاب رو قبلاَ دیده ین؟
-بله دیده ام. گمونم وقتی شاعرش داشته این شعرها رو می گفته حسابی عاشق بوده. به نظر تو می شه کسی عاشق نباشه اما شعرهای عاشقانه بگه؟
-راستش من فکر می کنم خواننده هم اگه عاشق نباشه نمی تونه عمق شعرهای عاشقانه رو بفهمه.
-به نظر من که کار هجو و مزخرفیه.
-منظورتون خوندن شعره؟
-نه منظورم گفتن شعره. منظورم اینه وقتی از صبح تا شب قراره توی دنیای به این بزرگی هزارن فساد و خشونت باشه، شعر گفتن واقعاَ کار بیهوه ایه. یعنی کار احمقانه ایه. توی روزنامه خوندم که بعضی ها به خاطر فقر و نکبت بچه های خودشون رو به قیمت صد دلار به دلال ها می فروشند تا اونا هر بلایی می خوان سر بچه ها بیارن. کاری که هیچ حیوونی با بچه اش نمی کنه. گمونم اگه روزی هزار تا از این شعرهای عاشقانه هم گفته بشه، نمی تونه حتی جلوی یکی از این جنایت ها رو بگیره. هر روز هزارن نفر از شدت فقر و گرسنگی یا میمیرن یا به فساد کشیده می شن و از دست هیچ کس هم کاری ساخته نیست. هزاران آدم درجنگ های بی حاصل کشته می شن و هیچ کس نمی پرسه مگه شما به اونا زندگی دادین که به راحتی ازشون پس میگیرین؟ به خاطر همینه که می گم کار بیهوده ایه.روز به روز هم داره وضع بدتر می شه.
-فکر نمی کنین شما کمی بیش از اندازه بدبین هستین؟
بیرون هوا کاملاَ تاریک شده بود. یونس این بار از روی شلوار چاقوی توی جیبش را لمس کرد. گفت: دو هفته پیش بود گلوی زن یکی از دوستان شاعرم رو واسۀ یک گردن بند توی خونه اش گوش تا گوش بریدند.شاعر وقتی می رسه خونه که زنش توی حیاط داشته تو خون خودش دست و پا می زده.
یونس لحظه ای سکوت کرد تا بغضی که در گلوش جمع شده بود، او را رها کند.یوسف گفت: متأسفم. واقعاَ متأسفم. دلم نمی خواست ناراحتتون کنم اما فکر نمی کنین زیادی از شعر توقع دارین؟
-سه ماه بود ازدواج کرده بودن. شاعر دیوانه وار سایه رو دوست داشت. می گفت سایه منبع تموم نشدنی همۀ الهام های شاعرانۀ اونه. می گفت سایه رو جز با شعر نتونسته توصیف کنه. می گفت ساعت ها به او خیره می شده و انگار به او الهام بشه در وصفش شعر می سروده و به همین دلیل نمی تونسته خیلی از شعرهاش رو بنویسه. یه بار به من گفت اونقدر سایه رو دوست داره که گاهی خودش هم از اینهمه دوست داشتن وحشت می کنه. از بزرگی دوست داشتن ترسیده بود. می فهمین؟ ترسیده بود! می گفت ترجیح می ده به جای لمس کردن دستهاش، ساعت ها به اونا خیره بشه. این غریب ترین عشقی بود که من دیده بودم. ببینم گفتی نامزد داری؟
-بله آقا، اما کس دیگه ای هم اومده خواستگاری. طرف توی کار صادراته. اما نیلوفر من رو دوست داره. خودش این رو بارها و بارها به من گفته. راستی حال اون دوست شاعرتون چطوره؟
-مدتهاست ازش بی خبرم. گمونم حسابی اوضاعش به هم ریخته. دیگه از هر چی شعرو شاعریه حالش به هم می خوره. دکترها می گن بعد از کشته شدن سایه تعادلش رو از دست داده. خودش می گه به سایه آویزون بودم و حالا دیگه به هیچ جا آویزون نیستم. می گفت انگار خداوندم رو کشتن. گمونم به ته خط رسیده. لعنت به شعر که هیچ غلطی نمی تونه بکنه. حتی شاعر خودش رو هم نمی تونه نجات بده.
یونس ازروی چهارپایه بلند شد و به بیرون نگاه کرد. باد با شدت بیشتری توی تاریکی کوچه می وزید و تکه های کاغذ رو به دیوار می کوبید.گفت : خیلی دیر شده باید برم.
تلفن زنگ خورد و یوسف با عجله گوشی رو برداشت. نیلوفر بود. یونس چاقو رو از توی جیبش درآورد وتوی دستهاش پنهان کرد. رفت به سمت در. کتاب شعرش روی شعر (در چشمهایت شنا می کنم ودر دستهایت میمیمرم) هنوز روی پیشخوان باز بود. یونس توی درگاه کتابفروشی رو به دیوار کوچه ایستاد و منتظر ماند تا یوسف گوشی را بگذارد. تیغۀ چاقو زیر نوری که از ویترین کتابفروشی به بیرون می تابید، توی دست یونس برق می زد. یونس به دیوار مقابلش زل زده بود و به صدای ممتدی فکر می کرد که هرگز نمی توانست آن را بشنود. یوسفتوی گوشی تلفن آهسته گفت: من هم دوستت دارم نیلو.دو قطره اشک توی چشمهای یونس جمع شده بود اما نمی ریخت.
I swim in your eyes, and I die in your hands
ladan bookstore was in an outlying and desolate alley. In the bookstore, Yunes looked at a guy who was wiping the glass of the counter, then brought out a photo from his pocket and stared at it. He looked at the guy again to assure that the man who was wiping the counter is Yusef. It was evening and it was getting dark. After cleaning the counter, Yusef sat on a chair behind the counter and opened a poetry book. There was no one in the bookstore except them .Yunes glanced at the book’s cover, and then sang a poem of the book’s poet aloud by heart:
“I like the sun
Because of your dress on the clothesline,
And the rain
If it falls on your blue umbrella
And since you pray, I’ve gotten worshipper of God”
Yusef raised his head out of the book and smiled at Yunes.
-Are you a man of poetry too?
Yunes was looking at the books instead of looking at Yusef.
-“Sometimes I run over poems’ books.” He said.
-I’m into poem especially contemporary poems.
Yunes took out a book from the bookshelf but put it in its own place rapidly. “I prefer philosophy to poem.” He said falsely.
“Really?! I’m studying philosophy in university.” Yusef said.
-Philosophy?! Then what are you doing here?
-I work here just afternoons, Mr.
Yunes looked at outside the store. A piece of paper was flying on the air by the wind.
-There is no connection between philosophy and poetry.
-There are some delicate poems in the philosophy; for instance, it’s said that God is unmanifested because of the intensity of its manifestation. Actually it means that God exists as much as it seems that such a thing does not exist.
He is that much present that sounds he is absent. In fact his absence is the reason of the intensity of his presence. It’s said that God is like a melody which has playing from the beginning to eternity continuously in the whole world of being. Nobody can hear such a tune until it cuts off. Actually it cannot be heard due to its durability, maybe it’s the reason that we can’t perceive God. In my opinion, it’s the most fanciful poetry which mankind has composed up to now.
Yunes stared at bookshelves again. ”Am I bothering you? “He asked.
Yusef pushed a stool forward.
-Not at all. Have a seat. It’s a long time that I wish I could chat with someone about poetry.
Yunes took his hand to his pants’ pocket for touching the knife that he has hidden in it, but as soon as he saw one of his books, brought out his hands from his pocket to pull out his book through the other books.
The book was a poem collection which name was (endeavoring on sorrow circle), and it was included some amatory poems which describe and laud his wife, Sayeh. He put the book on the counter and sat on the stool.
“There is an extraordinary amatory poem in this book. I think its name is” I swim in your eyes, and I die in your hands”. I’ve read it time and again; I even wrote it on a postal card and gave it to my fiancé on her birthday. She got really pleased with that.
Yusef turned the book’s pages over to find that poem.
“Did you see this book before?” He asked.
-Yes I did, I guess its poet has been really in love when he was composing such that poems. Do you think that someone who is not in love can compose something like these amatory poetries?
-Truly, I think even its reader should be in love to realize these poems.
-I guess it’s the nonsensical and worthless deed!
-Reading poems, do you mean?
-No, I mean composing the poems. I mean when the whole world is exposed to thousands of immoralities and violence, composing a poem is a useless effort. I mean it’s foolish. I’ve read in the papers that some people sell their children to a dealer for hundred dollars just out of poverty and misery, and then the dealers do whatever they want with them; even an animal never does it to its child. I think that composing thousands of these kinds of poems per day cannot prevent happening one of these crimes. Thousands of people are starving to death or they are getting corrupted due to poverty, and no one can cope with it. Thousands of people are dying in futile wars, and no one wonders that have you given their lives which you take them back?! So composing poetry is useless, and it’s getting worse day bay day.
-You are so pessimistic! Aren’t you?!
It was almost dark. Yunes touched the knife over his pocket this time. “My poet friend’s wife’s head was cut off from one end to other just for her necklace two weeks ago in their home. When the poet got home his wife was flouncing into her blood in their home’s yard.” Yunes said.
Yunes kept quiet till he was chocked with tears.
-I’m sorry, I’m really sorry. I didn’t want to bother you but you have unfounded expectation from poetry, haven’t you?!
-They were married just for three months. The poet was in love with Sayeh head over heel, he said Sayeh is the infinite source of his poetical inspiration. He said he could describe Sayeh only with poetry. He said he was staring at her for hours and then he got inspired and then started to compose a poetry to her description, and it’s the reason that he couldn’t write down most of his poetries. He told me once that he loves Sayeh as much as get frightened of such a love sometimes. He was afraid of the magnitude of love. Do you understand?! He was scared! He said that he prefers looking at her hands four hours to touching them. That was the queerest love that I’ve ever seen. By the way, you said that you are engaged?
-Yes Mr., but someone else has popped the question to her. He is an exporter, but Niloofar likes me. She has told me this time and again. Anyway, how is your poet friend?
-I’ve not heard from him for a long time. I think he is in a bad condition. Poetry is disgusting to him. The doctors say he has lost his mental balance after Sayeh’s death. He-himself I mean-says that I was hanging on Sayeh, now I’m hanging on nothing. He says: I think my God is killed. I guess he is at the end of his rope. Damned poetry can do nothing; even it cannot rescue its poet.
Yunes got up from the stool and looked at the outside. The wind was blowing more intensified in the darkness of alley. Some waste papers were crushing against the walls by the wind.
“It’s too late, I must go.” He said.
The phone rang, and Yusef picked the receiver up quickly. It was Niloofar on the line. Yunes took the knife out of his pocket and hid it in is palm then walked to the door. His book was lying open on the counter at the page of “I swim in your eyes, and I die in your hands”. Yunes stopped at the doorway and waited till Yusef hang the phone up, facing the alley’s wall. The blade of the knife was glittery under the bookstore’s window light in Yunes’s palm. Yunes was staring at the black wall in front of him and he was thinking about the protracted voice which he couldn’t hear. Yusef told niloofar:” I love you too” with a low voice on the phone. Yunes’s eyes were tearful, but the tears didn’t fall down.
.در چشمهایت شنا میکنم و در دستهایت میمیرم
کتابفروشی لادن توی کوچه ای پرت و دورافتاده بود.توی کتابفروشی، یونس به جوانی که روی شیشۀ پیشخوان دستمال می کشید نگاه کرد و بعد از توی جیبش عکسی بیرون آورد و به آن خیره شد. دوباره به جوان نگاه کرد تا مطمئن شود کسی که روی پیشخوان دستمال می کشید یوسف است. غروب بود و به زودی هوا تاریک می شد. یوسف شیشه را که تمیز کرد پشت پیشخوان روی صندلی نشست و کتاب شعری را باز کرد. به جز آنها کسی توی کتابفروشی نبود. یونس لحظه ای به جلد کتاب نگاه کرد و بعد با صدای بلند از حفظ شعری را از شاعر کتاب خواند :
« آفتاب را دوست دارم
به خاطر پیراهنت روی طناب رخت،
باران را
اگر می بارد بر چتر آبی تو
وچون نماز خوانده ای خداپرست شدم »
یوسف سرش را از روی کتاب بلند کرد و به یونس لبخند زد.
-شما هم اهل شعر هستین آقا؟
نگاه یونس بیشتر به قفسۀ کتابها بود تا یوسف. گفت: گاهی کتابهای شعر را ورق می زنم.
-من عاشق شعرم ؛ به خصوص شعرهای معاصر.
یونس کتابی را از توی قفسه بیرون آورد اما به سرعت آن را سر جایش گذاشت. به دروغ گفت : من بیشتر به فلسفه علاقه دارم تا به شعر.
یوسف گفت : واقعاَ؟ من توی دانشگاه فلسفه می خونم.
-فلسفه؟ پس اینجا چی کار میکنین؟
-بعد از ظهرها اینجا کار می کنم آقا.
یونس به بیرون نگاه کرد. باد توی کوچه کاغذ پاره ای را به هوا می برد. گفت از فلسفه تا شعر که خیلی راهه.
-در فلسفه هم گاهی شعرهای لطیفی هست. مثل این حرف که می گه خداوند از شدت ظهورش مخفی است. در واقع مفهوم این حرف اینه که خداوند اونقدر هست که گویی نیست. اونقدر حضور داره که انگار غایبه. اصلاَ غیبتش به خاطر شدت ظهورشه. می گن خداوند مثل یه صداست که از روز اول آفرینش تا آخر اون با یه حالت پیوسته در هستی نواخته می شه. چنین صدایی رو تا قطع نشه کسی نمی تونه بشنوه. در واقع دائمی بودن صدا مانع شنیدنش می شه. شاید به همین دلیله که ما نمی تونیم خداوند رو درک کنیم. به نظر من این خیال انگیز ترین شعریه که انسان در طول تاریخ سروده.
یونس دوباره به قفسۀ کتابها خیره شد. گفت: مزاحم که نیستم؟
یوسف چهارپایه ای را جلو آورد.
-اصلاَ، لطفاَ بشینید. خیلی وقته دلم می خواست با کسی دربارۀ شعر گپ بزنم.
یونس دستش را توی جیب شلوارش برد تا چاقویی را که در جیب پنهان کرده بود لمس کند اما به محض اینکه چشمش به یکی از کتابهای خودش افتاد، دستش را از جیب درآورد تا آن را از لای بقیۀ کتابها بیرون بکشد.
کتاب مجموعه شعری بود با نام (سعی بر مدار اندوه) که شعرهای آن عاشقانه هایی بود در ستایش و توصیف زنش سایه. کتاب را روی پیشخوان گذاشت و نشست روی چهارپایه.
یوسف گفت: یه شعر عاشقانه توی این کتاب هست که فوق العاده س. فکر می کنم اسمش (در چشمهایت شنا میکنم ودر دستهایت میمیرم) باشه. من این شعر رو بارها و بارها خوندم وحتی روز تولد نیلوفر-نامزدم رو می گم-روی کارت تبریکی نوشتم و دادم بهش؛ خیلی خوشش اومده بود.
یوسف کتاب رو تند تند ورق زد تا شعر را پیدا کند. پرسید: شما این کتاب رو قبلاَ دیده ین؟
-بله دیده ام. گمونم وقتی شاعرش داشته این شعرها رو می گفته حسابی عاشق بوده. به نظر تو می شه کسی عاشق نباشه اما شعرهای عاشقانه بگه؟
-راستش من فکر می کنم خواننده هم اگه عاشق نباشه نمی تونه عمق شعرهای عاشقانه رو بفهمه.
-به نظر من که کار هجو و مزخرفیه.
-منظورتون خوندن شعره؟
-نه منظورم گفتن شعره. منظورم اینه وقتی از صبح تا شب قراره توی دنیای به این بزرگی هزارن فساد و خشونت باشه، شعر گفتن واقعاَ کار بیهوه ایه. یعنی کار احمقانه ایه. توی روزنامه خوندم که بعضی ها به خاطر فقر و نکبت بچه های خودشون رو به قیمت صد دلار به دلال ها می فروشند تا اونا هر بلایی می خوان سر بچه ها بیارن. کاری که هیچ حیوونی با بچه اش نمی کنه. گمونم اگه روزی هزار تا از این شعرهای عاشقانه هم گفته بشه، نمی تونه حتی جلوی یکی از این جنایت ها رو بگیره. هر روز هزارن نفر از شدت فقر و گرسنگی یا میمیرن یا به فساد کشیده می شن و از دست هیچ کس هم کاری ساخته نیست. هزاران آدم درجنگ های بی حاصل کشته می شن و هیچ کس نمی پرسه مگه شما به اونا زندگی دادین که به راحتی ازشون پس میگیرین؟ به خاطر همینه که می گم کار بیهوده ایه.روز به روز هم داره وضع بدتر می شه.
-فکر نمی کنین شما کمی بیش از اندازه بدبین هستین؟
بیرون هوا کاملاَ تاریک شده بود. یونس این بار از روی شلوار چاقوی توی جیبش را لمس کرد. گفت: دو هفته پیش بود گلوی زن یکی از دوستان شاعرم رو واسۀ یک گردن بند توی خونه اش گوش تا گوش بریدند.شاعر وقتی می رسه خونه که زنش توی حیاط داشته تو خون خودش دست و پا می زده.
یونس لحظه ای سکوت کرد تا بغضی که در گلوش جمع شده بود، او را رها کند.یوسف گفت: متأسفم. واقعاَ متأسفم. دلم نمی خواست ناراحتتون کنم اما فکر نمی کنین زیادی از شعر توقع دارین؟
-سه ماه بود ازدواج کرده بودن. شاعر دیوانه وار سایه رو دوست داشت. می گفت سایه منبع تموم نشدنی همۀ الهام های شاعرانۀ اونه. می گفت سایه رو جز با شعر نتونسته توصیف کنه. می گفت ساعت ها به او خیره می شده و انگار به او الهام بشه در وصفش شعر می سروده و به همین دلیل نمی تونسته خیلی از شعرهاش رو بنویسه. یه بار به من گفت اونقدر سایه رو دوست داره که گاهی خودش هم از اینهمه دوست داشتن وحشت می کنه. از بزرگی دوست داشتن ترسیده بود. می فهمین؟ ترسیده بود! می گفت ترجیح می ده به جای لمس کردن دستهاش، ساعت ها به اونا خیره بشه. این غریب ترین عشقی بود که من دیده بودم. ببینم گفتی نامزد داری؟
-بله آقا، اما کس دیگه ای هم اومده خواستگاری. طرف توی کار صادراته. اما نیلوفر من رو دوست داره. خودش این رو بارها و بارها به من گفته. راستی حال اون دوست شاعرتون چطوره؟
-مدتهاست ازش بی خبرم. گمونم حسابی اوضاعش به هم ریخته. دیگه از هر چی شعرو شاعریه حالش به هم می خوره. دکترها می گن بعد از کشته شدن سایه تعادلش رو از دست داده. خودش می گه به سایه آویزون بودم و حالا دیگه به هیچ جا آویزون نیستم. می گفت انگار خداوندم رو کشتن. گمونم به ته خط رسیده. لعنت به شعر که هیچ غلطی نمی تونه بکنه. حتی شاعر خودش رو هم نمی تونه نجات بده.
یونس ازروی چهارپایه بلند شد و به بیرون نگاه کرد. باد با شدت بیشتری توی تاریکی کوچه می وزید و تکه های کاغذ رو به دیوار می کوبید.گفت : خیلی دیر شده باید برم.
تلفن زنگ خورد و یوسف با عجله گوشی رو برداشت. نیلوفر بود. یونس چاقو رو از توی جیبش درآورد وتوی دستهاش پنهان کرد. رفت به سمت در. کتاب شعرش روی شعر (در چشمهایت شنا می کنم ودر دستهایت میمیمرم) هنوز روی پیشخوان باز بود. یونس توی درگاه کتابفروشی رو به دیوار کوچه ایستاد و منتظر ماند تا یوسف گوشی را بگذارد. تیغۀ چاقو زیر نوری که از ویترین کتابفروشی به بیرون می تابید، توی دست یونس برق می زد. یونس به دیوار مقابلش زل زده بود و به صدای ممتدی فکر می کرد که هرگز نمی توانست آن را بشنود. یوسفتوی گوشی تلفن آهسته گفت: من هم دوستت دارم نیلو.دو قطره اشک توی چشمهای یونس جمع شده بود اما نمی ریخت.
I swim in your eyes, and I die in your hands
ladan bookstore was in an outlying and desolate alley. In the bookstore, Yunes looked at a guy who was wiping the glass of the counter, then brought out a photo from his pocket and stared at it. He looked at the guy again to assure that the man who was wiping the counter is Yusef. It was evening and it was getting dark. After cleaning the counter, Yusef sat on a chair behind the counter and opened a poetry book. There was no one in the bookstore except them .Yunes glanced at the book’s cover, and then sang a poem of the book’s poet aloud by heart:
“I like the sun
Because of your dress on the clothesline,
And the rain
If it falls on your blue umbrella
And since you pray, I’ve gotten worshipper of God”
Yusef raised his head out of the book and smiled at Yunes.
-Are you a man of poetry too?
Yunes was looking at the books instead of looking at Yusef.
-“Sometimes I run over poems’ books.” He said.
-I’m into poem especially contemporary poems.
Yunes took out a book from the bookshelf but put it in its own place rapidly. “I prefer philosophy to poem.” He said falsely.
“Really?! I’m studying philosophy in university.” Yusef said.
-Philosophy?! Then what are you doing here?
-I work here just afternoons, Mr.
Yunes looked at outside the store. A piece of paper was flying on the air by the wind.
-There is no connection between philosophy and poetry.
-There are some delicate poems in the philosophy; for instance, it’s said that God is unmanifested because of the intensity of its manifestation. Actually it means that God exists as much as it seems that such a thing does not exist.
He is that much present that sounds he is absent. In fact his absence is the reason of the intensity of his presence. It’s said that God is like a melody which has playing from the beginning to eternity continuously in the whole world of being. Nobody can hear such a tune until it cuts off. Actually it cannot be heard due to its durability, maybe it’s the reason that we can’t perceive God. In my opinion, it’s the most fanciful poetry which mankind has composed up to now.
Yunes stared at bookshelves again. ”Am I bothering you? “He asked.
Yusef pushed a stool forward.
-Not at all. Have a seat. It’s a long time that I wish I could chat with someone about poetry.
Yunes took his hand to his pants’ pocket for touching the knife that he has hidden in it, but as soon as he saw one of his books, brought out his hands from his pocket to pull out his book through the other books.
The book was a poem collection which name was (endeavoring on sorrow circle), and it was included some amatory poems which describe and laud his wife, Sayeh. He put the book on the counter and sat on the stool.
“There is an extraordinary amatory poem in this book. I think its name is” I swim in your eyes, and I die in your hands”. I’ve read it time and again; I even wrote it on a postal card and gave it to my fiancé on her birthday. She got really pleased with that.
Yusef turned the book’s pages over to find that poem.
“Did you see this book before?” He asked.
-Yes I did, I guess its poet has been really in love when he was composing such that poems. Do you think that someone who is not in love can compose something like these amatory poetries?
-Truly, I think even its reader should be in love to realize these poems.
-I guess it’s the nonsensical and worthless deed!
-Reading poems, do you mean?
-No, I mean composing the poems. I mean when the whole world is exposed to thousands of immoralities and violence, composing a poem is a useless effort. I mean it’s foolish. I’ve read in the papers that some people sell their children to a dealer for hundred dollars just out of poverty and misery, and then the dealers do whatever they want with them; even an animal never does it to its child. I think that composing thousands of these kinds of poems per day cannot prevent happening one of these crimes. Thousands of people are starving to death or they are getting corrupted due to poverty, and no one can cope with it. Thousands of people are dying in futile wars, and no one wonders that have you given their lives which you take them back?! So composing poetry is useless, and it’s getting worse day bay day.
-You are so pessimistic! Aren’t you?!
It was almost dark. Yunes touched the knife over his pocket this time. “My poet friend’s wife’s head was cut off from one end to other just for her necklace two weeks ago in their home. When the poet got home his wife was flouncing into her blood in their home’s yard.” Yunes said.
Yunes kept quiet till he was chocked with tears.
-I’m sorry, I’m really sorry. I didn’t want to bother you but you have unfounded expectation from poetry, haven’t you?!
-They were married just for three months. The poet was in love with Sayeh head over heel, he said Sayeh is the infinite source of his poetical inspiration. He said he could describe Sayeh only with poetry. He said he was staring at her for hours and then he got inspired and then started to compose a poetry to her description, and it’s the reason that he couldn’t write down most of his poetries. He told me once that he loves Sayeh as much as get frightened of such a love sometimes. He was afraid of the magnitude of love. Do you understand?! He was scared! He said that he prefers looking at her hands four hours to touching them. That was the queerest love that I’ve ever seen. By the way, you said that you are engaged?
-Yes Mr., but someone else has popped the question to her. He is an exporter, but Niloofar likes me. She has told me this time and again. Anyway, how is your poet friend?
-I’ve not heard from him for a long time. I think he is in a bad condition. Poetry is disgusting to him. The doctors say he has lost his mental balance after Sayeh’s death. He-himself I mean-says that I was hanging on Sayeh, now I’m hanging on nothing. He says: I think my God is killed. I guess he is at the end of his rope. Damned poetry can do nothing; even it cannot rescue its poet.
Yunes got up from the stool and looked at the outside. The wind was blowing more intensified in the darkness of alley. Some waste papers were crushing against the walls by the wind.
“It’s too late, I must go.” He said.
The phone rang, and Yusef picked the receiver up quickly. It was Niloofar on the line. Yunes took the knife out of his pocket and hid it in is palm then walked to the door. His book was lying open on the counter at the page of “I swim in your eyes, and I die in your hands”. Yunes stopped at the doorway and waited till Yusef hang the phone up, facing the alley’s wall. The blade of the knife was glittery under the bookstore’s window light in Yunes’s palm. Yunes was staring at the black wall in front of him and he was thinking about the protracted voice which he couldn’t hear. Yusef told niloofar:” I love you too” with a low voice on the phone. Yunes’s eyes were tearful, but the tears didn’t fall down.
.در چشمهایت شنا میکنم و در دستهایت میمیرم
کتابفروشی لادن توی کوچه ای پرت و دورافتاده بود.توی کتابفروشی، یونس به جوانی که روی شیشۀ پیشخوان دستمال می کشید نگاه کرد و بعد از توی جیبش عکسی بیرون آورد و به آن خیره شد. دوباره به جوان نگاه کرد تا مطمئن شود کسی که روی پیشخوان دستمال می کشید یوسف است. غروب بود و به زودی هوا تاریک می شد. یوسف شیشه را که تمیز کرد پشت پیشخوان روی صندلی نشست و کتاب شعری را باز کرد. به جز آنها کسی توی کتابفروشی نبود. یونس لحظه ای به جلد کتاب نگاه کرد و بعد با صدای بلند از حفظ شعری را از شاعر کتاب خواند :
« آفتاب را دوست دارم
به خاطر پیراهنت روی طناب رخت،
باران را
اگر می بارد بر چتر آبی تو
وچون نماز خوانده ای خداپرست شدم »
یوسف سرش را از روی کتاب بلند کرد و به یونس لبخند زد.
-شما هم اهل شعر هستین آقا؟
نگاه یونس بیشتر به قفسۀ کتابها بود تا یوسف. گفت: گاهی کتابهای شعر را ورق می زنم.
-من عاشق شعرم ؛ به خصوص شعرهای معاصر.
یونس کتابی را از توی قفسه بیرون آورد اما به سرعت آن را سر جایش گذاشت. به دروغ گفت : من بیشتر به فلسفه علاقه دارم تا به شعر.
یوسف گفت : واقعاَ؟ من توی دانشگاه فلسفه می خونم.
-فلسفه؟ پس اینجا چی کار میکنین؟
-بعد از ظهرها اینجا کار می کنم آقا.
یونس به بیرون نگاه کرد. باد توی کوچه کاغذ پاره ای را به هوا می برد. گفت از فلسفه تا شعر که خیلی راهه.
-در فلسفه هم گاهی شعرهای لطیفی هست. مثل این حرف که می گه خداوند از شدت ظهورش مخفی است. در واقع مفهوم این حرف اینه که خداوند اونقدر هست که گویی نیست. اونقدر حضور داره که انگار غایبه. اصلاَ غیبتش به خاطر شدت ظهورشه. می گن خداوند مثل یه صداست که از روز اول آفرینش تا آخر اون با یه حالت پیوسته در هستی نواخته می شه. چنین صدایی رو تا قطع نشه کسی نمی تونه بشنوه. در واقع دائمی بودن صدا مانع شنیدنش می شه. شاید به همین دلیله که ما نمی تونیم خداوند رو درک کنیم. به نظر من این خیال انگیز ترین شعریه که انسان در طول تاریخ سروده.
یونس دوباره به قفسۀ کتابها خیره شد. گفت: مزاحم که نیستم؟
یوسف چهارپایه ای را جلو آورد.
-اصلاَ، لطفاَ بشینید. خیلی وقته دلم می خواست با کسی دربارۀ شعر گپ بزنم.
یونس دستش را توی جیب شلوارش برد تا چاقویی را که در جیب پنهان کرده بود لمس کند اما به محض اینکه چشمش به یکی از کتابهای خودش افتاد، دستش را از جیب درآورد تا آن را از لای بقیۀ کتابها بیرون بکشد.
کتاب مجموعه شعری بود با نام (سعی بر مدار اندوه) که شعرهای آن عاشقانه هایی بود در ستایش و توصیف زنش سایه. کتاب را روی پیشخوان گذاشت و نشست روی چهارپایه.
یوسف گفت: یه شعر عاشقانه توی این کتاب هست که فوق العاده س. فکر می کنم اسمش (در چشمهایت شنا میکنم ودر دستهایت میمیرم) باشه. من این شعر رو بارها و بارها خوندم وحتی روز تولد نیلوفر-نامزدم رو می گم-روی کارت تبریکی نوشتم و دادم بهش؛ خیلی خوشش اومده بود.
یوسف کتاب رو تند تند ورق زد تا شعر را پیدا کند. پرسید: شما این کتاب رو قبلاَ دیده ین؟
-بله دیده ام. گمونم وقتی شاعرش داشته این شعرها رو می گفته حسابی عاشق بوده. به نظر تو می شه کسی عاشق نباشه اما شعرهای عاشقانه بگه؟
-راستش من فکر می کنم خواننده هم اگه عاشق نباشه نمی تونه عمق شعرهای عاشقانه رو بفهمه.
-به نظر من که کار هجو و مزخرفیه.
-منظورتون خوندن شعره؟
-نه منظورم گفتن شعره. منظورم اینه وقتی از صبح تا شب قراره توی دنیای به این بزرگی هزارن فساد و خشونت باشه، شعر گفتن واقعاَ کار بیهوه ایه. یعنی کار احمقانه ایه. توی روزنامه خوندم که بعضی ها به خاطر فقر و نکبت بچه های خودشون رو به قیمت صد دلار به دلال ها می فروشند تا اونا هر بلایی می خوان سر بچه ها بیارن. کاری که هیچ حیوونی با بچه اش نمی کنه. گمونم اگه روزی هزار تا از این شعرهای عاشقانه هم گفته بشه، نمی تونه حتی جلوی یکی از این جنایت ها رو بگیره. هر روز هزارن نفر از شدت فقر و گرسنگی یا میمیرن یا به فساد کشیده می شن و از دست هیچ کس هم کاری ساخته نیست. هزاران آدم درجنگ های بی حاصل کشته می شن و هیچ کس نمی پرسه مگه شما به اونا زندگی دادین که به راحتی ازشون پس میگیرین؟ به خاطر همینه که می گم کار بیهوده ایه.روز به روز هم داره وضع بدتر می شه.
-فکر نمی کنین شما کمی بیش از اندازه بدبین هستین؟
بیرون هوا کاملاَ تاریک شده بود. یونس این بار از روی شلوار چاقوی توی جیبش را لمس کرد. گفت: دو هفته پیش بود گلوی زن یکی از دوستان شاعرم رو واسۀ یک گردن بند توی خونه اش گوش تا گوش بریدند.شاعر وقتی می رسه خونه که زنش توی حیاط داشته تو خون خودش دست و پا می زده.
یونس لحظه ای سکوت کرد تا بغضی که در گلوش جمع شده بود، او را رها کند.یوسف گفت: متأسفم. واقعاَ متأسفم. دلم نمی خواست ناراحتتون کنم اما فکر نمی کنین زیادی از شعر توقع دارین؟
-سه ماه بود ازدواج کرده بودن. شاعر دیوانه وار سایه رو دوست داشت. می گفت سایه منبع تموم نشدنی همۀ الهام های شاعرانۀ اونه. می گفت سایه رو جز با شعر نتونسته توصیف کنه. می گفت ساعت ها به او خیره می شده و انگار به او الهام بشه در وصفش شعر می سروده و به همین دلیل نمی تونسته خیلی از شعرهاش رو بنویسه. یه بار به من گفت اونقدر سایه رو دوست داره که گاهی خودش هم از اینهمه دوست داشتن وحشت می کنه. از بزرگی دوست داشتن ترسیده بود. می فهمین؟ ترسیده بود! می گفت ترجیح می ده به جای لمس کردن دستهاش، ساعت ها به اونا خیره بشه. این غریب ترین عشقی بود که من دیده بودم. ببینم گفتی نامزد داری؟
-بله آقا، اما کس دیگه ای هم اومده خواستگاری. طرف توی کار صادراته. اما نیلوفر من رو دوست داره. خودش این رو بارها و بارها به من گفته. راستی حال اون دوست شاعرتون چطوره؟
-مدتهاست ازش بی خبرم. گمونم حسابی اوضاعش به هم ریخته. دیگه از هر چی شعرو شاعریه حالش به هم می خوره. دکترها می گن بعد از کشته شدن سایه تعادلش رو از دست داده. خودش می گه به سایه آویزون بودم و حالا دیگه به هیچ جا آویزون نیستم. می گفت انگار خداوندم رو کشتن. گمونم به ته خط رسیده. لعنت به شعر که هیچ غلطی نمی تونه بکنه. حتی شاعر خودش رو هم نمی تونه نجات بده.
یونس ازروی چهارپایه بلند شد و به بیرون نگاه کرد. باد با شدت بیشتری توی تاریکی کوچه می وزید و تکه های کاغذ رو به دیوار می کوبید.گفت : خیلی دیر شده باید برم.
تلفن زنگ خورد و یوسف با عجله گوشی رو برداشت. نیلوفر بود. یونس چاقو رو از توی جیبش درآورد وتوی دستهاش پنهان کرد. رفت به سمت در. کتاب شعرش روی شعر (در چشمهایت شنا می کنم ودر دستهایت میمیمرم) هنوز روی پیشخوان باز بود. یونس توی درگاه کتابفروشی رو به دیوار کوچه ایستاد و منتظر ماند تا یوسف گوشی را بگذارد. تیغۀ چاقو زیر نوری که از ویترین کتابفروشی به بیرون می تابید، توی دست یونس برق می زد. یونس به دیوار مقابلش زل زده بود و به صدای ممتدی فکر می کرد که هرگز نمی توانست آن را بشنود. یوسفتوی گوشی تلفن آهسته گفت: من هم دوستت دارم نیلو.دو قطره اشک توی چشمهای یونس جمع شده بود اما نمی ریخت.
I swim in your eyes, and I die in your hands
ladan bookstore was in an outlying and desolate alley. In the bookstore, Yunes looked at a guy who was wiping the glass of the counter, then brought out a photo from his pocket and stared at it. He looked at the guy again to assure that the man who was wiping the counter is Yusef. It was evening and it was getting dark. After cleaning the counter, Yusef sat on a chair behind the counter and opened a poetry book. There was no one in the bookstore except them .Yunes glanced at the book’s cover, and then sang a poem of the book’s poet aloud by heart:
“I like the sun
Because of your dress on the clothesline,
And the rain
If it falls on your blue umbrella
And since you pray, I’ve gotten worshipper of God”
Yusef raised his head out of the book and smiled at Yunes.
-Are you a man of poetry too?
Yunes was looking at the books instead of looking at Yusef.
-“Sometimes I run over poems’ books.” He said.
-I’m into poem especially contemporary poems.
Yunes took out a book from the bookshelf but put it in its own place rapidly. “I prefer philosophy to poem.” He said falsely.
“Really?! I’m studying philosophy in university.” Yusef said.
-Philosophy?! Then what are you doing here?
-I work here just afternoons, Mr.
Yunes looked at outside the store. A piece of paper was flying on the air by the wind.
-There is no connection between philosophy and poetry.
-There are some delicate poems in the philosophy; for instance, it’s said that God is unmanifested because of the intensity of its manifestation. Actually it means that God exists as much as it seems that such a thing does not exist.
He is that much present that sounds he is absent. In fact his absence is the reason of the intensity of his presence. It’s said that God is like a melody which has playing from the beginning to eternity continuously in the whole world of being. Nobody can hear such a tune until it cuts off. Actually it cannot be heard due to its durability, maybe it’s the reason that we can’t perceive God. In my opinion, it’s the most fanciful poetry which mankind has composed up to now.
Yunes stared at bookshelves again. ”Am I bothering you? “He asked.
Yusef pushed a stool forward.
-Not at all. Have a seat. It’s a long time that I wish I could chat with someone about poetry.
Yunes took his hand to his pants’ pocket for touching the knife that he has hidden in it, but as soon as he saw one of his books, brought out his hands from his pocket to pull out his book through the other books.
The book was a poem collection which name was (endeavoring on sorrow circle), and it was included some amatory poems which describe and laud his wife, Sayeh. He put the book on the counter and sat on the stool.
“There is an extraordinary amatory poem in this book. I think its name is” I swim in your eyes, and I die in your hands”. I’ve read it time and again; I even wrote it on a postal card and gave it to my fiancé on her birthday. She got really pleased with that.
Yusef turned the book’s pages over to find that poem.
“Did you see this book before?” He asked.
-Yes I did, I guess its poet has been really in love when he was composing such that poems. Do you think that someone who is not in love can compose something like these amatory poetries?
-Truly, I think even its reader should be in love to realize these poems.
-I guess it’s the nonsensical and worthless deed!
-Reading poems, do you mean?
-No, I mean composing the poems. I mean when the whole world is exposed to thousands of immoralities and violence, composing a poem is a useless effort. I mean it’s foolish. I’ve read in the papers that some people sell their children to a dealer for hundred dollars just out of poverty and misery, and then the dealers do whatever they want with them; even an animal never does it to its child. I think that composing thousands of these kinds of poems per day cannot prevent happening one of these crimes. Thousands of people are starving to death or they are getting corrupted due to poverty, and no one can cope with it. Thousands of people are dying in futile wars, and no one wonders that have you given their lives which you take them back?! So composing poetry is useless, and it’s getting worse day bay day.
-You are so pessimistic! Aren’t you?!
It was almost dark. Yunes touched the knife over his pocket this time. “My poet friend’s wife’s head was cut off from one end to other just for her necklace two weeks ago in their home. When the poet got home his wife was flouncing into her blood in their home’s yard.” Yunes said.
Yunes kept quiet till he was chocked with tears.
-I’m sorry, I’m really sorry. I didn’t want to bother you but you have unfounded expectation from poetry, haven’t you?!
-They were married just for three months. The poet was in love with Sayeh head over heel, he said Sayeh is the infinite source of his poetical inspiration. He said he could describe Sayeh only with poetry. He said he was staring at her for hours and then he got inspired and then started to compose a poetry to her description, and it’s the reason that he couldn’t write down most of his poetries. He told me once that he loves Sayeh as much as get frightened of such a love sometimes. He was afraid of the magnitude of love. Do you understand?! He was scared! He said that he prefers looking at her hands four hours to touching them. That was the queerest love that I’ve ever seen. By the way, you said that you are engaged?
-Yes Mr., but someone else has popped the question to her. He is an exporter, but Niloofar likes me. She has told me this time and again. Anyway, how is your poet friend?
-I’ve not heard from him for a long time. I think he is in a bad condition. Poetry is disgusting to him. The doctors say he has lost his mental balance after Sayeh’s death. He-himself I mean-says that I was hanging on Sayeh, now I’m hanging on nothing. He says: I think my God is killed. I guess he is at the end of his rope. Damned poetry can do nothing; even it cannot rescue its poet.
Yunes got up from the stool and looked at the outside. The wind was blowing more intensified in the darkness of alley. Some waste papers were crushing against the walls by the wind.
“It’s too late, I must go.” He said.
The phone rang, and Yusef picked the receiver up quickly. It was Niloofar on the line. Yunes took the knife out of his pocket and hid it in is palm then walked to the door. His book was lying open on the counter at the page of “I swim in your eyes, and I die in your hands”. Yunes stopped at the doorway and waited till Yusef hang the phone up, facing the alley’s wall. The blade of the knife was glittery under the bookstore’s window light in Yunes’s palm. Yunes was staring at the black wall in front of him and he was thinking about the protracted voice which he couldn’t hear. Yusef told niloofar:” I love you too” with a low voice on the phone. Yunes’s eyes were tearful, but the tears didn’t fall down.