دوشنبه, 14 خرداد 1403

 



موضوع: خلاصه داستان خیر و شر

خلاصه داستان خیر و شر 11 سال 2 هفته ago #8875

داستان دو نفر بنام هاي "خير" و "شر" است كه با هم همسفر مي شوند و در راه، شر، غذا و آب خود را پنهان مي كند و از غذا و آب "خير" استفاده مي كند و وقتي پس از چند روز غذاي خير تمام شد، شر بطور مخفيانه از آب و غذاي خود مي خورد و به خير چيزي نميداد و خير متوجه شد و چيزي نگفت تا اينكه تشنگي امان او را بريد و به شر گفت يا از روي لطف و يا در ازاي دو عدد جواهري كه دارم، مقداري آب به من بده.
شر گفت تو ميخواهي اينجا اين جواهرات را به من بدهي و در شهر كه رسيديم مرا رسوا كني. من فريبت را نمي خورم. شر گفت اگر آب مي خواهي بايد در ازاي آن دو چشمت را به من بدهي و نهايتا كه گفتگو با او به جايي نرسيد خير راضي شد و شر هم ناجوانمردانه، با دشنه به چشمان او زخم زد و او از درد در خاك مي غلطيد و شر، به او آب نداد و وسايلش را دزديد و از آنجا متواري شد.
در آن اطراف، مردي كرد، عشاير بود كه دخترش براي بردن آب از آن اطراف مي گذشت كه صداي ناله هاي خير را شنيد و به او آب داد و با كمك كسي او را به چادر خود بردند.
مرد گله دار، كه اوضاع را ديد، گفت من موقع چرا، به زير درختي ميروم كه آب برگهاي آن درخت، علاج صرع است و مرهم آن برگها، علاج كوري چشم.
همان موقع، برگ آن درخت را تهيه كردند و براي چشمانش مرهم كردند و بعد از 5 روز مرهم را برداشتند و چشمان خير، شفا پيدا كرد و در اين مدت آن دختر از "خير" تيمارداري مي كرد و خير وقتي چشمانش را گشود چهره زيباي آن دختر را ديد و دل در او بست.
تا چند روزي خير بهمراه مرد كرد به گله داري پرداخت و ياري اش ميكردو خير مهرش به آن دختر بيشتر و صبرش كمتر مي شد ولي چون مال و مكنت نداشت، به خود اجاره نداد كه از دختر خواستگاري كند. پس تصميم گرفت كه از آنجا برود و وقتي موضوع رفتن را با آنها مطرح كرد، بسيار ناراحت شدند و مرد كرد، درخلوت به او گفت اگر دوست داشته باشي، مايلم كه شوي دخترم شوي و من هم گله را به تو مي سپارم تا امرار معاش كني و خير هم كه تنها آرزويش همين بود، پذيرفت و با هم ازدواج كردند.
پس از مدتي كه قصد كوچ كردند، خير مخفيانه مقداري از آن برگ هايي كه شفايش داده بودند، در خورجين شتر گذاشت و راهي شدند. به شهري رسيدند كه دختر زيبا روي شاه، بيماري صرع داشت و شاه گفته بود اگر طبيبي او را علاج كند دخترش را به او مي دهد و اگر نتواند كشته مي شود. افراد زيادي به طمع آن دختر پاي پيش نهادند و نتوانستند و كشته شدند.
خير به كمك آن برگ ها، با خوراندن آب برگ ها به دختر، او را شفا داد و عليرغم اينكه خير گفته بود براي رضاي خدا اينكار را مي كند و نمي خواهد دختر شاه را به زني بگيرد ولي آن دختر گفت كه كسي را همتاي خود نمي بيند و اصرار كرد كه زن او شود و نهايتا خير با او نيز ازدواج كرد.
از قضا دختر وزير هم بخاطر آبله دچار كوري چشم شده بود كه خير با مرهم نهادن بر چشمان او، او را نيز شفا داد و وزير نيز دختر زيباي خود را به او داد و خير، زندگي خوشي در كنار آن سه مرواريد ادامه داد و بالاخره بعد از شاه، مقام شاهي به او رسيد و پادشاه شد.
تا اينكه روزي كه خير براي تفريح به باغ مي رفت، در راه، شر را ديد كه در حال معامله بود. بدستور خير، او را نزدش بردند و خير از او پرسيد كه تو كيستي؟ شر گفت كه من "مبشر سفري" هستم. خير بر او نهيب زد كه اي حرامزاده دروغگو، تو همان هستي كه فلان بلا را بر سرم آوردي.شر كه خوب به او نگريست، خير را شناخت و با زاري و التماس گفت كه من شر هستم و نهادم شر و زشتي است و تو كه خير هستي و نهادت خير و خوبي است. پس از من در گذر.
خير از او گذشت و او را رها كرد ولي مرد كرد كه نگهباني خير را مي داد با شمشير در پي او رفت و در گوشه اي گردنش را زد و آن دو گوهر را كه از خير دزديده بود را از او ستاند و براي خير آورد. خير گفت كه همه اين ماجراها از لطف تو به من رسيده و اينها هم براي تو باشد.
خير هر از چند گاهي سراغ آن درخت ميرفت و به او سلام و درود ميداد.
مدير دسترسي عمومي براي نوشتن را غيرفعال كرده.